.

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تمام طول راه بیمارستان تا خانه را دارم فکرمیکنم مهمانی شب چی بپوشم...شب عید است و میشود رنگ شادی پوشید...بی حوصله ام...خیلی بی حوصله تر از آن که...فکر میکنم به چادر کرم ام با گل های رز قرمزش که روسری و ساق دستم را رنگ گل هایش انتخاب کنم...و یا روسری فیروزه ای ای را که تازه خریده ام با مانتو فیروزه ای ام ست کنم و چادری همرنگ حاشیه باربری آستینش پیدا کنم...میشود هم آن روسری آبرنگی با زمینه قهوه ای اش را بپوشم با تونیک خط خط نارنجی و قهوه ای و گل های قهوه ای کمرنگ چادرم را با آن ست کنم... و یا...میرسم خانه.فکرهایم را جمع میکنم میگذارم کنار...***بابا می گوید دیر میشود و باید راه بیفتیم...بی حوصله ام...به "نرفتن" فکرمیکنم...به درد قفسه سینه...به جمله ی دو کلمه ای "میشه نری؟"به هزارویک بهانه ای که.... دلم میگیرد...دیر شده است...مانتو مشکی ام را می پوشم با یک شال کالباسی که به حاشیه اش که دقت کنی پولک های ریز صورتی پشت سرهمی طرح گل های رز کنار هم را نقش زده است...چادر صورتی تیره ام را هم برمیدارم؛ در آکاردئونی را قفل میکنم و با عجله پله ها را می روم پایین تا بیشتر از این بقیه توی ماشین جلوی در منتظرم نمانند...خسته ام.... خیلی خسته...خسته از دیدن آدم های غریبه و آشنایی که...بی حوصله ام برای شنیدن حرف هایی که....دلم میخواهد بدانم کجای راه را اشتباه رفته ام که...؟خدایا...عاقبت مان را بخیر کن...من از بلاتکلیفی بیزارم....بیزار بیزار بیزار....
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۹
غـ ـزالــ
نفس کشیدن ؛ به دو شکل متفاوت ارادی و غیر ارادی تقسیم میشود..." امید" همان چیزی است که به نفس ها اراده ی زندگی کردن می دهد...بزرگترین ظلمی که میشود به آدم ها کرد، گرفتن امید شان است...انگار که اجازه ی نفس کشیدن شان را سلب کرده باشی...****یک سال و چند ماه پیش بود...آخرهای اسفند...استاژر بخش "خون" بودم...زمستان داشت میرفت...و امید شکوفه زده بود...سر مورنینگ از مادر چهل وپنج ساله ای صحبت شد که به دنبال جراحی؛ دچار DIC(لخته منتشر عروقی) شده بود...جا به جای بدنش کبود بود...حالش وخیم بود...دخترش با هیجان و بدون نگرانی خاصی با وسواس پیگیر مراحل درمان مادرش بود.یکی دو روز بعد ؛ شنیدم که رزیدنت به استاد گفت دخترش زیادی امید دارد. آن هم برای مریضی که همین الان هم رو به رفتن است و یکی دوساعت دیگر فقط...جمله ی بعدش اش را اینطور ادامه داد که امیدش را باید جایی قطع کرد...بعد از راند استاد "امید" را قطع کرد...از وخامت حال مادر گفت و آخرین نفس هایش...آن روز را هیچوقت یادم نمی رود...صبح بود...گواهی فوت را نوشته بودند گذاشته بودند روی استیشن پرستاری...اتاق را تخلیه کرده بودند و خواهرها و برادرها و اقوام نشسته بودند دور مادری که داشت می رفت...ساعت 4 شد...و "مریم میم..." دیگر نفس نکشید....و اسفندی که رفت...هم مادری را با خودش برد و هم امید را......پ.ن: امید جزء پررنگی از زندگی من است...خیلی پررنگ...آن قدر که ته ته تمام بن بست ها هم هنوز فکرمیکنم روزنه ای هست که دارد دنبال من میگردد....کاش هیچوقت امید کسی از ریشه قطع نشود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۸
غـ ـزالــ
استاد همیشه میگفت وقتی میروید اورژانس ، وقتی شلوغ است و باید مدیریت زمان داشته باشید که اول به داد کدام مریض برسید که اوضاعش وخیم تر و حیاتی تر است؛ به داد و بیداد ها توجه نکنید...اول بروید سراغ کسی که صدایش در نمی آید...که نمیتواند گریه کند...که حتی برای صداکردن تان هم نفسش بالا نمی آید...آن آدم قلبش درد میکند...دیر برسید ارست کرده و از دست رفته است...***حالا خیلی خوب میفهممش...وقت هایی که نمیدانم باید نفس بکشم یا درد،وقت هایی که...وقت هایی که گریه هم یادش می رود می تواند خودش را به چشم هایم برساند و باری را بکاهد؛به این حرف استاد فکر میکنم...که نفس کشیدنت هم درد را بیشتر میکند...پ.ن : راستش را بخواهی این روزها را دلش میخواست نباشد.که از فرط فهمیده نشدن...به وخامت اوضاعش افزوده نشود...درررررد نوشت: باید که ببخشید...پریشان شده بودم...من دلم خیلی کوچک است...بی تجربه ست...زود سر ریز میکند...اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِی فِیهِ بِالْعَثَرَاتِ ...*خدایا مرا در این ماه بر لغزش ها سرزنش نکن... *: دعای روز چهاردهم
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
غـ ـزالــ
از میان کتاب های الهام؛ "پنجشنبه فیروزه ای" را برمیدارم بخوانم.تم اصلی تمام کتاب امام رضایی ست...از همان اولش اشکم را درمی آورد...یاد آخرین زیارتم می افتم...یاد صحن جمهوری...یاد تمام حرف هایی که رویم نمیشد به حضرت رئوف....یاد تمام دعاهای نکرده...یاد بغض های نشکسته...یاد....چرا دروغ بگویم...سطر به سطرش را یاد تو بودم...چند صفحه بعد زیر لب میگویم "به جهنم که هیچ وقت نفهمیدی..." سطرها را که پایین می آیم با خودم میگویم "بهتر که هیچوقت نفهمید وگرنه الان خیلی اذیت میشد برای کندن و رفتن..."بعد از خودم می پرسم "من چی...؟"...من چرا نمیتوانم بگذرم؟...من چرا دارم دیوانه میشوم؟...بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم به خوابی که سحر دیده ام فکر نکنم... آخ...امان از دست خواب های من...به سلمان توی کتاب فکر میکنم...به سهمی که از قلب غزاله دارد...آخ سلمان..... دلم میگیرد....اصلا خوش به حال غزاله.... خوش به حالش بخاطر تمام آن سه سالی که لااقل می دانست که....صفحه ها را می خوانم و با بغض میگویم چه میشد اگر تو هم..... ؟ با یک نفس عمیق سعی میکنم یادم برود...به صفحه ی سیصد و هفتاد و سه میرسم و تمام میشود...شروع میشود شاید...***برای بار هزارم دلم گفته کاش نگارگری بلد بودم...و این جور وقت ها بغض هایم را می ریختم روی کاغذ و لابلای رنگ ها و طرح ها خودم را گم میکردم...چه روزهای عجیبی ست این روزها.....خدایا.... مرا با نقطه ضعف هایم امتحان میکنی؟...میشود نکنی؟...میشود امتحان من "بلاتکلیفی" نباشد که کل عمرم ازش بیزار بوده ام؟
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۴
غـ ـزالــ
نویسنده و تحلیل گر یادداشت زیر را نمیشناسم.:دامپینگ چیست؟!یک فروشگاه زنجیره ای را تجسم کنید. بسیار بزرگ. بسیار شیک. وارد محله ای می شود. محله ای با مردمانی از طبقه متوسط. نبش اصلی ترین چهار راه محله، زمینی به وسعت 10 هزار مترمربع را می خرد. آن را در هفت طبقه می سازد. با پله برقی، آینه ها و لامپ های زیبا.خوشحالید نه؟  فروشگاه شروع به کار می کند. تعداد زیادی از اهالی محل را هم استخدام می کند. ولی فقط چند ساعت در هفته. مثلا روزی یکی دو ساعت. چه خاصیتی دارد؟ روشن است که وقتی خانم خانه دو ساعت در فروشگاهی که با آن همه زلم زیمبو و رعایت قواعد مارکتینگ چیده شده کار می کند، خرید روزانه اش را هم از همانجا انجام خواهد داد. بخصوص که قیمت ها هم پائین تر از عباس آقای میوه فروش و حسین آقای پارچه فروش است. حتی پائین تر از قیمت تمام شده! به این می گویند دامپینگ! جالب اینکه خانم عباس آقا هم میوه اش را تازه از همان فروشگاه می خرد. چرا؟ چون عباس آقا سالها هرچه میوه بد داشته که کسی نخریده بوده به منزل آورده. الان خانم عباس آقا خودش دارد کار می کند. با حقوق خودش حسرت  سالیان را از دلش در می آورد. چند ماهی گذشته. کار و بار عباس آقا و حسین آقا خراب است. درآمدشان اجاره مغازه شان را هم در نمی آورد. شاگرد مغازه اخراج می شود و می رود در فروشگاه زنجیره ای استخدام می شود. هفته ای 10 ساعت. ولی حقوق ساعتی اش بالاست. این حقوق ساعتی آنچنان توقع او را بالا برده که جای دیگری نمی تواند کار پیدا کند. دو سال گذشته. عباس آقا در شرف ورشکستگی است. آخرین مقاومت ها را کنار می گذارد و مغازه را تعطیل می کند. او نیز به فروشگاه زنجیره ای می رود و زیر دست شاگرد سابقش که حالا یکی از انباردارهای فروشگاه است استخدام می شود. همسرش اما اخراج شده است. چون انتظار داشته بعد از دو سال حقوقش یا دست کم ساعت کارش اضافه شود. چهار سال گذشته است. صاحب مغازه عباس آقا دو سال است اجاره ای نگرفته است. از وقتی عباس آقا مغازه اش را خالی کرده یکی دو مستاجر عوض کرده که هیچکدام بیش از یکی دو ماه دوام نیاورده اند. کاسبی نیست. مغازه ها را به قیمت ارزانی می فروشد به یک بساز و بفروش. سال پنجم دیگر محله مردمانی از طبقه متوسط ندارد. حسین آقا و شاگردش هر دو کارگر ساختمانی هستند. قیمت های فروشگاه زنجیره ای بالاست. سود هشتصد درصدی روی قیمت تمام شده کالا عادی است. فروشگاه حقوق ساعتی را کم کرده. تعداد بیشتری را با ساعت های کمتر استخدام کرده است. سال هفتم. فروشگاه محله را به خاک سیاه نشانده. کسی دیگر در آن محله پس اندازی ندارد. فروشگاه کالاهایش را به سایر شعبه ها انتقال می دهد. این شعبه تعطیل است. مردم فقیر منطقه قدرت خرید از چنین فروشگاه باکلاسی را ندارند! از خودتان بپرسید چرا اروپا غول های آمریکایی مثل والمارت را محدود کرده؟ جالب اینکه به دلیل همین محدودیت متهم به کمونیست بودن و مخالفت با تجارت آزاد هم می شود. نه دوست عزیز. هرکه ارزان می فروشد برای رضای خدا ارزان نمی فروشد! اگر چین سیب و پرتقالش را با ضرر وارد کشورتان می کند و ارزانتر از باغدار شما می فروشد برای این است که می خواهد باغدار باغش را نابود کند و ویلا بسازد. اگر چین پیراهن مردانه را در تهران می فروشد 5000 تومن و شما برای دوختن همان پیراهن باید 10 هزار تومن مزد بدهی، فقط به دلیل ارزانی نیروی کار چینی نیست! بلکه دارد دامپینگ می کند! قضیه خیلی ساده است.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۷
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
غـ ـزالــ
گاهی از اینکه متولد یکی از روزهای بهار نیستم تعجب میکنم...این حد از دگردیسی بین خنده های مکرر و بغض های پشت سرهم ؛ خودم را هم متعجب میکند...هر چه هست ؛ الان و این غروب جمعه؛ من بیست و سه ساله ی پرانرژی ای که همیشه صدای خنده هایش خانه را برمیدارد ؛ کز کرده گوشه ای؛ و یاد تک تک بیت هایی افتاده که میشد برای تو خواند...میشد برای تو نوشت...و تمام حرف های خفه شده در گلویی که هیچ وقت نشد مال تو باشند...میترسم یک روز این حجم از احساسات سقط شده؛ مرا تمام کند...پ.ن :اما خدا نیاورد آن روز را که آهگیرد دلی بهانه پاییز در بهار...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۵
غـ ـزالــ
یک سری افاضات و تئوری پردازی های جدید از ذهن فعال اینجانب متراوش شده که حال ندارم بنویسم.افاضات و دروگوهر پراکنی های قبلی هم مونده که اینجا عنوان نشدن.بنده به این نتیجه رسیدم که لازمه من حرف بزنم و یه نفر بیاد اینجا بنویسه :)))چون آرشیو تفکراتم رو نیاز دارم :)خلاصه که خسته ام و فاز غم سایه انداخته بر این روزها هم باعث شده حوصله سر و سامان دادن به مرزبندی های ذهنی م رو نداشته باشم...در طول دو هفته گذشته انقدر امتحان دادم که برای اطرافیان سوال شده که نکنه شما دو خط بهتون درس میدن بعد امتحان میگیرن که انقدر تعداد امتحان ها بالاست!از امتحان های پیش رو هم حرف نزنم که در جایگاه خود مصیبتی ست بس عظیم و شگفت!نکته نوشت:کی گفته طرح کاهش جمعیت به لحاظ آماری رو جمعیت تاثیر گذاشته؟؟ما دیشب دو تا از عمه هام و یکی از عموهام و دایی پدرم رو دعوت کردیم شدن 50نفر(با بچه ها و نوه ها :D ) داغان رفتیم قشنگ :))) درمورد بقیه فامیل که هنوز دعوت نشدن عرضی ندارم فعلا:))
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۶
غـ ـزالــ
اینجا ننوشتم...ولی "رویا" رفت و رفتنش خیلی رسانه ای شد...روزی نیست که در اینستا و چندتا از خبرگزاری ها نبینم که عکسش را گذاشته اند و زیرش با بازی با کلمات احساسی دل مخاطب را به درد آورده اند.هیچ کدام شان نمی دانند رویا دخترمجهول الهویه ای بود که حتی اسم هم نداشت.و رویا بودنش از ذوق یکی از پرستارها قرض گرفته شد.حتی نمیدانند حرفی که از 4ماهه بودنش میزنند فقط از روی حدس و گمان و احتمال های بالینی ماها بود...عادت کرده ایم وقتی که چیزی تمام شد؛ وقتی عزیزی رفت؛ وقتی نبض حیات ایستاد و رگ به رگ زندگی خشکید؛ تازه آه و فغان راه بیندازیم که وامصیبتا و واحسرتا!!آقاجان من!خواهر من!برادر من! شما را به خدا؛ بیایید قبل از ته کشیدن امید، قبل از تمام شدن روح زندگی؛ قبل از ساکت شدن نفس ها؛ چاره ای بیندیشیم...قبلش حواس مان باشد...که بعدش دیگر هیچ نوشدارویی به درد سهراب نمیخورد...بخش اطفال بیمارستان ها از رویاها پر است...نوزادانی که با علائم withdrawal(سندروم محرومیت از ترک) متولد میشوند...که اعتیاد وجود شان را از همان اول در دست گرفته است...که ریشه ی محبت و مهر پدر و مادر داشتن را سوزانده است...پ.ن: توی بخش الان نوزادی داریم که حتی 3ساعت قبل از به دنیاآمدنش هم؛مادرش شیشه مصرف کرده است!!درد نوشت: دلم هربار گریزی می زند به بغض های خودش...کاش قبل از اینکه رگ به رگ دوست داشتنت مرا بخشکاند؛ فکری به حال....ته نوشت: ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۷
غـ ـزالــ
همین دیشب بود ، که یکی از دوستام توی تلگرام ازم پرسید برای خواستگارای تو تا الان مهم بوده که تو به ابروهات دست نزدی؟خواستم بگم "من اصن از زیر روسری خیلی ابروهام مشخص نیست که چیزی جلب توجه کنه و حرفی..."به جاش گفتم "نه" گفت میرم ابروهامو برمیدارم ها! گفتم دوست داری بردار.گفت چرا دیگه ارزش نیست؟خواستم از فرهنگ ذره ذره تغییریافته مون حرف بزنم؛ به جاش گفتم: ":)"***دختری رو جهت امرخیر معرفی کردم به یکی از دوستانم.مادر پسر امروز زنگ زد بهم تا اطلاعات کامل دختر رو ازم بگیره.از مذهبی و ولایی بودن شون میگه و از ویژگی های خاص عروس موردنظرش.لابلای حرف هاش میگه "اگه موهاشم رنگ کرده باشه اشکال نداره؛فقط از چادر بیرون نباشه" به اندازه کافی تعجب کردم.یاد حرف دیشب دوستم افتادم..ته نوشت:لذت بعضی چیزها به دست نخورده بودنشه...حوصله توضیح ندارم...فقط اینکه دلم میخواست دخترهای اطرافم هم مثل من فکر میکردن...زیبایی هایی که خدا بهت داده نه برای هیجان زده کردن خانوم های فامیله و نه تعریف های نامحرم.یک جا بیشتر ذوق نداره و اون هم همسر آدمه...اولین رنگی که روی موهای مشکی می شینه...اولین مدلی که برای ابرو انتخاب میشه...اولین...تمام اولین ها...بی ربط نوشت:آخر صحبتش سنم رو پرسید و گفت به طرز صحبت کردنت میخوره 29-30 ساله و متاهل باشی.صحبتش رو ادامه داد که...قول میدم خوشبختت کنیم حالا یه جلسه پسر ما رو ببین.خنده م میگیره...میخندم و برای عوض کردن بحث میگم شماره اون بنده خدا رو میگیرم و میفرستم براتونمجددا حرفشو تکرار میکنه و مجددا میگم که "نه" و فکرمیکنم هرچیزی بالاخره باید یاد من بندازه که....درد نوشت:اولین بار نیست که اینا رو میشنوم...ولی دلم گرفت از اینکه یه نفری که دلم میخواست... چقدر بهم میگفت بچه ام...بغض نوشت:خواب های پشت سرهم ام؛ فقط دلتنگ ترم میکند...
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۳
غـ ـزالــ