.

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ذوق و امید دو جزء جدانشدنی از روح زندگی اند...خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام که ذوق هایم را با کسی قسمت نکنم...اگر از دست دلم در رفت، لااقل توقع درک شدنش را نداشته باشم...راستش را بخواهی خیلی وقت است خسته ام...از اینکه همه ی چیزهای سخت بنظرم راحت بیایند خسته ام...از به اشتراک گذاشتن خنده هایم خسته ام...از رد شدن از طعنه ها و فراموش کردن حرف های تلخ خسته ام...از ریختن بغضم توی خودم خسته ام...از بروز دادن گه گاهش خسته تر .گاهی بزرگترین لطف به آدم ها "تنهایی" ست؛ تنهایی حساب شده و انتخاب شده ای که اجازه می دهد خودت را پیدا کنی...خودت را زندگی کنی...ذوق ها که کور شوند؛ امید هم کمرنگ می شود...بهتر شاید! زیادی امیدوار بودن خوب نیست...بدحالی و بلاتکلیفی دلم را دوست ندارم با کسی قسمت کنم....ترجیح میدهم که خودم باشم و خودمحتی از انزوای خودم گوشه گیرتر...,
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۶
غـ ـزالــ
یک حساب سرانگشتی میگوید درست امروز که تمام شود؛ دویست و هشتاد و دو ماه است که اذن نفس کشیدنم دادی...بیست و سه سال و شش ماه...خدای این روزهای ماه.... از همه ی این ماه ها و سال ها...من چند روزش را بنده ات بوده ام؟... راستش را بخواهی...اگر دستم را نگیری دور نیست زمین خوردنم...پ.ن :یک توصیه: بیایید در این ماه؛ حتی سهوا و به شوخی هم گلایه نکنیم از روزه داری و گرمای هوا و... جک هایی که چیزی به پایانش نمونده و... راه به راه هم نگیم کسی از مردم روزه نمیگیره و... بازار خدا رو کم رونق جلوه ندیم...حتی در حرف و شوخی...تو بطن جامعه اثر بدی میگذاره...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
غـ ـزالــ
هر آدمی یکسری اخلاق های بد ریز و درشت دارد؛ من بیشتر از بقیه .من خودم را میشناسم...درست یا غلط، حریم ها برایم مهم اند...خیلی مهم.حریم شخصی من، دقیقا مال من است و چهاردیواری ای است که اختیارش دست دلم است!تمام "دلم میخواهد" هایم از اینجا منشاء میگیرند و رگ منفعل لجبازی ام هم متاثر از این ناحیه ست که گه گاهی فعال میشود.سنسورهای وجودی ام، با هیچ کلمه و هیچ برخورد و هیچ علامتی؛ نباید حس کنند شخص دومی به جز من، دارد برای لحظه هایم تصمیم میگیرد، با فعال شدن آلارم هشدار سنسورها؛ اطرافیان با آدم جدیدی مواجه خواهند شد که یکهو به طور  شگفت آوری تغییر میکند...به طور ناخودآگاه گارد میگیرد و حتی زیربار حرف هایی که خودش قبول شان دارد و قبلا بارها گفته هم نمی رود. بیشتر وقت ها خودش هم متوجه نمیشود...متوجه نمیشود تمام رفتارها و مخالفت کردن هایش ناشی از "احساس خطر کردن" است...ناشی از اینکه حس میکند کسی میخواهد نفس کشیدنش را ازش بگیرد...یادم نمی آید از کی اینطوری شدم...یادم نمی آید چی شد که تصمیم گرفتم اجازه ندهم کسی خدشه ای به حرمت حریم شخصی ام وارد کند؛ ولی...هرچه هست؛ سال هاست که با من است...از خدا که پنهان نیست،از شما هم پنهان نباشد که فقط خودم میدانم که دیواره های این حریم فقط از بیرون محکم به نظر می آیند و به واقع با تلنگری می شکنند...فقط؛ طرف مقابل باید راهش را بلد باشد...باید من را از بر باشد و زبان ساکت کلمه هایم را بشناسد...***حکایت این روزهای من است...سال ها برای همه روضه خوانده ام که مادری که به درد تربیت بچه اش نخورد به درد جامعه هم نمیخورد...جامعه ای که در آن مادرها اشتغال را به فرزندآوری و تربیت بچه ترجیح بدهند؛ سال ها بعد با بزرگ شدن آن بچه ها و ورودشان به جامعه و خلاءهای تربیتی شان، آن جامعه باید قرامت بالاتری را بپردازد...سال ها گفته ام که رویه ی خودم در تربیت بچه این نخواهد بود و هرگز حاضر نیستم لذت مادری را به هیچ قیمتی با هیچ ترجیح و تفسیر دیگری قسمت کنم...اما...وقتی کسی با لحن تحکم همین را از من بخواهد؛ حس میکنم دیگر خودم نیستم...حس میکنم دارند نفس هایم را ازم میگیرند...ذوق هایم دیگر مال خودم نیست و بغض می نشیند لابلای حرف هایم و تمام مخالفت هایی که از ته دلم قبول شان ندارم...اینجور وقت ها خودم هم خودم را نمیفهمم...خودم هم خودم را نمی شناسم...کم می آورم... ...درد نوشت: خدایا تو که مرا میشناسی...بیا و لطف کن مرا با نقطه ضعف هایم امتحان نکن...لطفا...التماسا...خواهشا....تاسف نوشت: من هنوز همان دخترک لجباز 3ساله ای ام که با اینکه چای دوست نداشت؛ صبح علی الطلوع به گم شدن شیشه شیرش گیر داده بود، و راضی نمیشد در لیوان،چای صبحانه اش را بخورد...قسمت اسف ناک ماجرا اینجاست که خودش می دانست شیشه شیرش زیر تخت محمد افتاده است و دلش نمیخواست بگوید....
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۶
غـ ـزالــ
من هیچوقت چیزهایی که سریع شروع میشوند و سریع هم تمام؛دوست نداشتم... اینکه آدم زخم عزیزی داشته باشد که لحظه به لحظه عذابش بدهد؛ قسمت اسف بار ماجراست...سرعت خوب نیست...عصبانی شدن خوب نیست...گذشتن و رفتن و نماندن خوب نیست.... خدایا...کجای این دنیای تو خوب است؟...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۲
غـ ـزالــ
جزوه ها را یکی یکی درمیاورم بر اساس مباحث تدریس شده مرتب میکنم، صفحه هایی که شماره ندارند را شماره میزنم، آن هایی که درست منگنه نشده اند را دوباره منگنه میکنم و سوزن فلزی کج و کوله ی قبلی را از سر جزوه در میاورم.خودکار رنگی ها را می چینم روی میز، و یک برگه از دفترچه یادداشتم جدا میکنم.عنوان بیست و هشت مبحث تدریس شده در بخش اطفال بیمارستان لقمان را به ردیف مینویسم و جلوی هرکدام شان یک دایره میکشم...هر مبحثی که بخوانم دایره ی جلویش را نیمه هاشور میزنم و چند روز بعد با مرور دوباره آن مبحث دایره کامل پر میشود.همه چیز مرتب شده و آماده ام برای درس خواندن .تنها چیزی که این وسط لنگ می زند کلنجارهای دلم با بغضم است...دلی همیشه شکسته...دلی که لک زده را...آدم است دیگر.... گاهی دلش هزارراه می رود و هیچ کدامشان به "تو" نمی رسد...خدا حساب هزارراه رفته و نرفته ی آدم دستش است...میترسم این چند روز آخر هم تند بگذرد و ماه خدا بیاید و من همچنان روی همین نقطه ایستاده باشم و دایره های روزهای بندگی ام، نصفه و نیمه که هیچ، حتی دستی هم رغبت به هاشور زدن شان نکرده باشد......
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۱
غـ ـزالــ
این روزها روی کارت متصل شده به روپوش سفیدم؛ زیر اسمم نوشته شده:"استاژر کودکان"[یک]دارم به تو فکر میکنم مرد کوچک. به تویی که هنوز 40ساعت هم از به دنیا آمدنت نمیگذرد،به تویی که هنوز به جای اسم خودت آن بالا اسم مادرت را با پیشوند "نوزاد پسر" نوشته اند.مادری که ساعت ها قبل از آمدنت با یک DIC (لخته ی عروقی منتشر) از دنیای ما رفته بود...پسرها هیچوقت بچه نیستند...[دو]دارم به تویی فکر میکنم که حالا دیگر رفته ای...6ماهه آمدی، عجله داشتی برای آمدن قبول؛ ولی دست کم کاش صبر میکردی پدر مادرت بعد از چهارده سال انتظار؛ حداقل یک بار طعم به آغوش کشیدن فرزندشان را بچشند...زود بود برای رفتنت...زود بود برای پژمرده شدن جوانه های امید...[سه]جایت خالی بود امروز. چند روز پیش از بلوک زایمان آورده بودنت NICU.تا حواس شان به علائم محرومیتت از مخدر باشد...به پدر و مادر معتادت تحویلت نداده اند...جایت پیش مامور بهزیستی امن تر بوده...این چند روز اول عمرت که هیچ، سال ها بعد هم، دلت برای مادرت تنگ میشود نه؟[چهار]دارم نگاه میکنم به ظاهر معصوم و بچگانه ی مادری که روبه رویم است.پرستار سرش داد می زند و استاد از دستش عصبانی ست...گفته بودند بچه را شیر ندهد، و حواسش نبوده است...سن شناسنامه ای اش میگوید پنج_شش سالی از من کوچک تر است.سر مورنینگ شنیده ام که سرکار بوده و چندساعتی حواسش به دختر هجده ماهه اش نبوده است.از قرارمعلوم مادربزرگ "نازنین زینب" هم با وجود جوان بودن توجه و حوصله ی بچه را نداشته است و کسی حواسش به قرص هایی که بلعیده نبوده...با کاهش هشیاری آورده بودنش اورژانس...پرستار هنوز دارد داد میزند که دختر کوچکی که از قضا مادر هم شده است حواسش را جمع کند...اشک و استیصال باهم می دوند در چشم هایش...دلم میخواهد به پرستار بگویم بس کند...داد زدن ندارد...دختر مهربانی ست...فقط مادری کردن بلد نیست؛ پرونده میگوید مادرش هم بلد نبوده است...[پنج]ستایش دختر 6ساله ای ست که با شک بین فاویسم و هپاتیت حادA بستری شده است.بعد از راند و ویزیت استاد ؛ هنوز چشم های پدر و مادرش نگران است.جواب سوال های ذهن شان را نگرفته اند و به فکر عوض کردن بیمارستان افتاده اند.فکر میکنم به زحمت و دردسر جابجایی بین یک بیمارستان دیگر و تکرار آزمایشات قبلی در بیمارستانی جدید.نتیجه اش میشود اتلاف وقت و اذیت شدن و هدر رفتن هزینه شخصی و حقی که بیمه از بیت المال پرداخت میکند.راند که تمام میشود؛ قسمتی را که از بیماری اش بلد نیستم از استاد میپرسم و برمیگردم.در میزنم و وارد میشوم.برای پدر مادرش سیر تشخیص بیماری را خلاصه و قابل فهم توضیح میدهم.توضیح میدهم که هپاتیتA درمان خاصی لازم ندارد و درمانش علامتی ست.توضیح میدهم که چند روزی باید زمان بگذرد تا بعد از گذر از مرحله حاد بیماری، برای رد فاویسم مطمئن شوند.توضیح میدهم که ویزیت و بررسی مریض شما فقط محدود به همین چنددقیقه نبوده و امروز نیم ساعت سر مورنینگ 6تا متخصص و فوق تخصص سرش بحث و تبادل نظر کرده اند. با آرام و مطمئن شدن شان خداحافظی میکنم و می روم...فکر میکنم به چندجمله ای که میتواند چه حجم عظیمی از نگرانی را بخواباند...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
غـ ـزالــ
وقتی که دلتنگ باشی...وقتی که کلافگی خودش را به لحظه هایت رسانده باشد و بی قراری امان دلت را بریده باشد...هعی...بامت بلند باد که دلتنگی ات مرااز هرچه هست؛ غیر تو بیزار کرده است ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۳
غـ ـزالــ
می گویند هستی هنوز و نفس هایت دنیا را رها نکرده است...برگرد آقای متوسلیان...من ده ساله بودم که درموردت خواندم...همان جا بود که معنای مفقودالاثر را فهمیدم و همان جا بود که بغض "گمشده داشتن" را درک کردم... برگرد...همان قدر که دلم میخواهد امام موسی صدر برگردد...تو هم برگرد آقای صبر...برگرد امام صدر...مفقود شدن...گمشدن...چشم به راه بودن خوب نیست...بغض نوشت:ببخش که من منتظرت نیستم آقا...ببخش که گناه هایم ثانیه به ثانیه آمدنت را عقب می اندازد... امام معاصر من...هم عصر و هم لحظه ی من...تو ببخش ولی...ببخش و دستم را بگیر...برگرد بی تو بغض جهان وا نمیشود...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
غـ ـزالــ
کتاب خدا را که بگیری دستت، حرف هایی هست که لزوم بودن شان را با عمق جانت فهمیده ای...فهمیده ای "نماز" حس خوبی به لحظه هایت میدهد و "روزه" روزهایت را زلال میکند.فهمیده ای که باید حواست به خمس و زکات و صدقه و همه ی چیزهایی که الان در زندگی تو هست و مال تو نیست؛باشد!فهمیده ای راست گفتن؛ آرامش روحی خودت را تامین میکند و خوش قولی عزت ات را بیشتر.با تمام وجودت فهمیده ای "انسان" ناگزیر از پرستش است و بی قرار حضور خدایش...فهمیده ای اگر "امام" نداشته باشی؛ آخرتت که هیچ؛ تمام دنیایت را به تنهایی های بی رحم روزگار باخته ای...این ها را فهمیده ای و عمل کردن بهشان آن قدرها هم کار سختی نیست و انجام دادن شان به آشفتگی حالت سامان می دهد...اما چیزهایی هست که هرچه کتاب را زیر و رو کنی سر از کار خدایت در نمی آوری...هرچه احادیث و روایات را بالا و پایین کنی؛ چیزی دستگیرت نمیشود..."ایمان" همین جاست !همین جایی که تو ؛ تمام راه های منطقی و غیرمنطقی را که از سر بگذرانی؛ هیچ دلیلی برای اطاعت پیدا نمیکنی...ایمان همین جاست...همین جایی که تو تعبدا'' دلت را بکشانی همان سمتی که خدایت گفته است...و شک نکنی به خدایی اش...  من مومن نیستم خدا ....مرا به همان عطسه ی روز آخر؛ که سرم را به سنگ لحد می رساند ببخش...پ.ن :*کتاب خدای من• سوره سی وشش• آیه بیست وپنج
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۳
غـ ـزالــ