.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

خلاصه و بریده نه...مفصل بگو.مفصل بگو حالت چطور است؟حالت چطور است؟شکر و بد نیستم و خوبم های الکی جواب سوال خسته ی من نیست...من هم خیلی وقت است رفته ام در پیله ام..."در پیله من حسرت پروانه شدن بود...""بود"...اگر روزی مثل من این راه را آمدی مسیر را خوب به خاطر بسپار،شاید یک روز تمام روبان هایی که علامت گذاشته بودی را باد برد،مسافری...فصل، فصل غربت است!غریب که باشی جوانه میزنی...قد میکشی...به آسمان که رسیدی، فقط یادت باشد...یک روز مال همین خاک بوده ای...تو هم مواظب پیله ات باش...یک روز باید بشکنی اش...هم سکوتت را و هم جداره های از جنس فاصله ی پیله را...حواست به دلم هست...؟این روزها شکننده تر از همیشه ام...پاره های خیالم درد می کنند...می فهمی؟
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۲۸
غـ ـزالــ
نمی دانم قبل ترها که اینجا می نوشتم چقدر حرف برای زدن داشتم که حالا ندارم؟ [دارم تمام دلتنگی هایم را سرکوب می کنم...] نمی شناسم خودم را دیگر... حالی برای تفسیر این سه نقطه ها هم نیست... پ.ن1: دنبال چه میگردی در من؟ من گشته ایم...نگرد...نیست...ن ی س ت .... پ.ن2: ... (به دلخواه پرش کن) پ.ن 3: [بیشتر از آن چه باید گفتم...شاید وقت ساکت شدن باشد...]
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۰۳
غـ ـزالــ
خیلی حرف ها را نمی شود گفت... نمیشود... بعضی آدم ها یک وقت هایی بد جور به پر و پای دل و احساست می پیچند... گاهی می تواند اعصاب خرد کن باشد! و "تو" شاید هیچوقت نفهمی چقدر دوستت دارند... و چقدر برایشان مهم است چشم هایت نم دار و غمزده نباشند! از کنار این آدم ها ساده نگذر...در عین محکم بودن شان نرم و نازک تر از حد تصورند... می شکنند... کمی حواست به دل شان باشد... حتی اگر...   پ.ن: دوباره نگو لطفا زیر دیپلم حرف بزنم! ساده میگویم این حرف ها را... به همان سادگی ای که آرام می چکند روی کیبورد...می شنوی؟
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۵۵
غـ ـزالــ
هنوز یک عالم حرف رسوب کرده ی خیس از پاییز مانده برایم. نه شوری برای گفتن شان هست و نه حوصله ای برای پیدا کردن سر کلاف بغض هایم. انگار دارم می شوم مثل خیلی از آدم های "عادی" این دنیا... که نه حوصله ای برای گفتن "دوستت دارم" ها دارند و نه حالی برای متفاوت عبور کردن از بین بقیه ی آدم ها... انگار دیگر فرقی نمی کند نشان دهم ناراحت شدن یا نشدن فلان آدم برایم چقدر مهم است... و یا چقدر برایم مهم است آرامش لحظه ای از دلش باشم...و ... چیزی که این وسط مانده...سردرگمی دل متلاطمم است... من...سخت است برایم در برابر بغض هایت ساکت بمانم... "تو"... می توانی هرکسی باشی... هم اتاقی صبور خوابگاهم، یکی از معمولی ترین همکلاسی هایم و یا صمیمی ترین دوستم... و این تناقض چقدر این روزها آزار دهنده ست... دنیا را بد ساخته اند... خیلی بد... خسته ام... یک خستگی عمیق به وسعت بند بند وجودم... پ.ن: 1.برای بلاگفایی ها نمیتونم کامنت بذارم.بلاگفا داغونه واقعا!! 2. دوستم چند روز پیش می گفت ما با دهن کج دکتر شیم این استادا خیالشون راحت میشه؟! واقعا بعضی هاشون اذیت میکنن! راست میگه! چه دلیلی داره بدون مقدمه بری سر جلسه سوالا رو تماما به زبان انگلیسی بذارن جلوت؟! تا چند دقیقه فقط هنگ برگه رو نگاه میکنی!! 3. مهر بعضی آدم ها  ندیده بدجور به دلت می افتد... مثل نیلوفرانه که عجیب در این چند سال....
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۲
غـ ـزالــ