.

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

چه اشکالی دارد یکهو ؛ بند دل آدم پاره شود؟...پ.ن :خدایا تعمیرات هم پذیرفته میشود؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲
غـ ـزالــ
1. عارضم خدمتتون که؛ یکی از دلایلی که باعث میشه من برای رفتن به "بهشت" تلاش نکنم ، اینه که توت فرنگی؛هلو و زردآلو جزو میوه های بهشتی ذکر نشدن!2. تلاشی که من در سال های اخیر هرروز برای باز کردن گره های هندزفری م کردم، اگر تاحالا برای بازکردن گره های زندگیم کرده بودم الان وضعم این نبود.3. تعریف "خارش مغزی": به بیتی گفته میشود که از صبح علی الطلوع در ذهن من می افتد و تا آخر شب مدام تکرار میشود. و هرروز با روز دیگر متفاوت است.خارش مغزی امروز: آمدی قصه ببافی که موجه بروی/ در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست!4. فرشته کوچولوی مجهول الهویه ای که قبلا گفتم،حالش خیلی بهتر است...و الحق که هرروز دلم برایش تنگ میشود...حیف که ظریف بودن و آنژیوکت های متصل به پایش آرزوی بغل کردنش را به دلم گذاشته است...رویا صدایش می کنند حالا...5. یکی از مشکلات همیشه ی زندگی من "زبون نفهم بودن" دلم بوده...آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...6. خدایا من واقعا از آفرینش سوسک ها ناراحتم. راه نداره نه؟7.بر همگان واضح و مبرهن است که امتحان فارماکولوژی روانپزشکی خر می باشد.8. یک درد کهنه در سر من تاب میخورد... 9. بعضی از آدم ها خیلی بی ادب اند و باید یادشون بدی حداقل جلوی تو مودب باشن.10. شما را به خدا به بچه های تان مهارت حل مسئله را یاد بدهید. در کنترل هیجانات موثر است.11. کاش هیچوقت توی زندگیم انقدر ذوق نداشتم...تمام
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۷
غـ ـزالــ
تو خلقتت بی نقص است خدا...از بنده هایت دو جنس را آفریده ای کنار هم...به یکی شان یاد داده ای دلگرفتگی را "داد" بزند، و به آن یکی فهمانده ای صادقانه ترین زبان برای دلی که میگیرد زلال اشک هایش است...شاید جای شان هیچوقت نباید عوض شود...اما اگر آن یکی دلش خواست این بار به جای همه ی فریادهای رسوب شده در گلو ؛ گریه کند، این یکی بلد نیست داد بزند...فقط بلد است برود کنج اتاقش کز کند و زانوهایش را بغل بگیرد و سرش را بسپارد به آستان خدای خودش _خدایی که این جور وقت ها مهربان تر میشود و کاری ندارد که این بنده اش چقدر بد است_کلا این یکی چیز زیادی بلد نیست...از کل دنیا فقط یک چیز بلد است...که به "درد" نمیخورد و فقط "درد" میکند...پ.ن : با من از دعاهای مستجاب نشده می گویند و حواس شان نیست دعایی نبوده اصلا و من هنوز نتوانسته ام دعا کنم...کبوترانه نوشت:آقای من کلاغ به دردت نمیخورد؟باز آمدم به سمت تو تا ضامنم شوی... اینکه تابلوهای سبز این شهر مرا به سمت "حرم مطهر" تو نمی رسانند؛ باور کن ظلم است به دلم...تو که مرا باور میکنی نه؟...این روزها از هیچ چیزی به اندازه ی جواب نه این سوال نمیترسم...بغض نوشت:خدای محکم و بی نقص من! حواست هست که من فقط یک خدا دارم؟!همین یکی هم اگر مرا دوست نداشته باشد ؛ من کجا بروم؟...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۱
غـ ـزالــ
سرکلاس نشسته ایم و دکتر "ر" فوق تخصص مغز و اعصاب اطفال، دارد برای مان از تشنج در کودکان می گوید...استاد نگاهش را از سمت پرده ی سفید اسلایدها می چرخاند سمت جمع و از تفاوت صرع لوکالیزه و ژنرالیزه می پرسد.حوصله ندارم بگویم ژنرالیزه کل سطح مغز را همزمان تحریک می کند و لوکالیزه فقط بخشی از آن را...گوشه ی جزوه ام، آن جا که نوشته ام: "خطی کشید روی تساوی عقل و عشق" یک آفتابگردان میکشم...یکی از گلبرگ هایش را تاب می دهم و برگ قرینه ی ساقه اش را هم بلند تر میکنم.بعد خودکار را میگذارم زمین و به تو فکرمیکنم خدا...یا منورالنور...آفتاب رد نگاه توست و خورشید تویی...لوب لیمبیک مغزم را کشاندم کنار تو. فکر کردم به تویی که آفتابگردان ها تمام بود و نبودشان را برمیگردانند به سمت تو...رو به تو می شکفند...رو به تو جریان میگیرند... در سمت تو اند...و آخرش؛ رو به تو می میرند...خوش به حال همه ی گلبرگ های پیچ و تاب خورده ی آفتابگردان...بغض نوشت:من چی؟ در سمت تو ام؟...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
غـ ـزالــ
من ؛ چیز زیادی نمی خواهم؛فقط لطفا چند کلمه به من قرض بده...چند کلمه از میان همه ی فکرهایی که تو را قانع کرده اند؛ بکش بیرون، و به آشفتگی من امانت بده...باور کن من، من... هرچقدر هم که بد باشم؛ در امانت خیانت نمیکنم...خط خطی :خطی کشید روی تمام سوال هاتردید ها؛ معادله ها؛ احتمال ها...●فاضل نظری
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۲۹
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۵
غـ ـزالــ
بعضی از سوال‌ها زمینه‌ی عجیبی دارند."خوبی؟" از دسته ی آن سوال هایی ست که میزانِ پاسخ به علامت سوال بعدش؛ برمیگردد به کسی که آن را پرسیده است. و خیلی بستگی دارد به لحنش..."خوبی؟" از آن سوال هایی ست که اگر بدون وقفه بعد از "سلام" آمد؛ باید بگویی "مرسی" ، چون جمله‌ی بعدی طرف مقابل بدون مکث با "غرض از مزاحمت..." شروع میشود و میفهمی کار درستی کرده ای."خوبی؟" از آن سوال هایی ست که باید با طمانینه پرسیده شود.باید دوسه بار رویش تاکید شود که: "فلانی پرسیدم خوبی؟" شما را به خدا سوال های مهم و اساسی را با تعارفات تکراری از نفس نیندازید...به بهانه ی رعایت ادب و اصول اجتماعی بی ارزش شان نکنید...باور کنید رسم ادب؛ این ها نیست...پ.ن 1:من خیلی عادت ندارم به جواب دادنِ این سوال.به تعارفی پرسیدنش که اصلا!!.پ.ن 2:خوب است هر آدمی در زندگیش کسی را داشته باشد، که بتواند در جواب "خوبی؟" بگوید: "دقیقا نمی دانم چه مرگم است!" و طرف مقابل هم بی آن که توضیح اضافه ای بخواهد، بتواند درکش کند.( من از این آدم ها دارم...و خوش به حالم اصن!)پ.ن 3 :گاهی دلم میخواهد به سبک "تسنیم" از وسط جمع؛ یکهو بدوم توی اتاق ؛ در را محکم بکوبم و بگویم: "با همه‌تون عَــــهرم! "(جالب اینجاست که اتاق من رو هم برای اینجور قهر کردن انتخاب میکنن ایشون :) )
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۰۹
غـ ـزالــ
از آن جایی که خرید دیروز نمایشگاه خیلی خوش گذشته بود! ، امروز هم با خواهرم راهی "شهرآفتاب" شدم تا به رسم هرسال،در غرفه های کودک دنبال نیازهای فرهنگی یک عدد فسقلی سه سال و هفت ماهه بگردیم...با دیدن بعضی از کتاب ها پرت شدم به سال های قبل...به همه ی کودکی و نوجوانی ام...شاید بتوانم بگویم بزرگترین موفقیتی که در زندگی ام از داشتنش خیلی خیلی خوشحال شده ام؛ همین سواد ساده ی خواندن و نوشتن بوده است! برای منی که همیشه میخواستم هیچ احساس نیازی به کسی نداشته باشم؛این بهترین اتفاق ممکن بود...اینکه از اواسط هفت سالگی ام دیگر لازم نبود از کسی بخواهم برایم کتاب بخواند و در بزرگترین هیجان آن روزهایم سهیم اش کنم، حس خیلی خوبی بود...بهترین لحظه هایم همان هایی بود که غرق میشدم لای صفحات کتاب و دیگر مهم نبود چقدر زمان دارد میگذرد...بعدتر عضو کانون پرورش فکری هم شدم و باقی لحظه هایم آن جا گذشت.تا سال ها بعد؛ سرکلاس های درس و درراه مدرسه و همه ی وقت های اضافی ام را کتاب میخواندم و حقیقتا حاضر نبودم لذتش را با هیچ چیز مشابهی عوض کنم...و حالا بخاطر همین اینقدر حس میکنم چیزی در زندگیم کم است...الان حدود 6_7 سالی هست که دیگر فرصت نشده درست و حسابی مثل قبل کتاب بخوانم...اوایلش دلیلش کنکور بود و ادامه اش درس ها و جزوه های پزشکی...در حرفه ی پزشکی هیچوقت هیچ درسی تمام نمیشود...هیچ پزشکی نیست که بتواند بگوید دیگر درسی برای خواندن ندارد و همه را خوانده است!اصولا "پزشکی" یعنی درس خواندن تا آخر عمر...قراری با خودم و دلم گذاشته ام...برنامه ای بنویسم برای نظم و روال زندگی ام...و از عمل کردن بهش ذوق زده شوم:)) (من عاشق برنامه ریزی ام :D)پ.ن1 : در تمام طول تحصیلم هیچوقت هیچ درسی را سرکلاس یاد نگرفتم...بعدش خودم میخواندم.شاید آدم گوش کردن نبودم. حوصله ام سر میرفت و به چیزی مشغول بودم همیشه. یا کتاب میخواندم و یا وقتم را جور دیگری میگذراندم. هیچوقت هم آدم هایی که سرکلاس و از تدریس معلم چیزی یاد میگرفتن رو درک نکردم :|از سال سوم دانشگاه بهتر شدم یه کم :))پ.ن2: نمایشگاه امسال خیلی هم خوب تر از سال های قبل بود. من به این نتیجه رسیدم که هرکاری کنی، در هر شرایطی مردم ما کلا فقط غر میزنن و حاضر به تحمل ذره ای سختی برای رسیدن به چیز مطلوب تری نیستن :/پ.ن 3 : فسقلی ما سالانه حدود 400هزار تومان هزینه کتاب میکند. :|طرح "هرهفته یک کتاب جدید" در منزل ایشان اجرا میشود و نامبرده غذا نخورد نمیمیرد، ولی عادت کرده و اگر کتاب نداشته باشد دنیا را روی سرت خراب خواهد کرد! باشد که رستگار شود!!(خواستم بگم زمان ما کی اینجوری بود،یادم اومد زمان ما هم حداقل برای من خیلی بد نبود.مادرم به شدت خودش اهل مطالعه بود و به من هم سرایت کرد.هرچند که... )پ.ن4 : انقدر کتاب های خوبی برای بچه ها چاپ شده که دلم خواست برگردم به سال های بچگی م. پ.ن5: امروز تو را دیدم...بعد از یکی_دو سال... مدام در من دنبال چیزی میگشتی که دیگر نبود...عزیزم...آن ذوق و احساسی که لابلای کلمه ها و خنده هایم دنبالش میگردی...مدت هاست که مرده...من گشته ام نبود...نگرد نیست...راستی...دلم برایت تنگ شده بود رفیق...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۵
غـ ـزالــ
مریض تخت دو اتاق یک، به چهارماهه ها میخورد.مسمومیت با تریاک دارد...به جز یافته های چشمی، مدرک دیگری برای فهمیدن سن ش وجود ندارد... آمده اند ولش کرده اند توی اورژانس و رفته اند.پرستار می گوید پدر و مادرش انگار تکدی گر بودند و برای شان مهم نبود زنده می ماند یا نه...می روم ببینمش، بیدار است و آرام. NPO است و چیزی نباید بخورد. لوله ی پلاستیکی را از بینی اش رد کرده اند و فرستاده اند داخل معده اش.دخترک کوچکی که لابد جز خدایش هیچ کس را ندارد...می ایستم کنار تخت صورتی کوچکش.چشم هایش می چرخد سمت من...یکهو بغض میکند و لب هایش را جمع میکند...دارد میزند زیر گریه...دستش را میگیرم و حرف میزنم با چشم هایش.ساکت میشود و دقیق میشود روی صورتم...چقدر غم دارد نگاهش...تا مغز استخوان آدم غمش را نفوذ می دهد..."ملیکا" می گوید من اصلا طاقت دیدنش را ندارم...راستش را بخواهید دیروز که استاد سرکلاس داشت میگفت بچه ها بیشتر از آن چه که فکر کنید میفهمند، باورم نمیشد یک کوچولوی چهارماهه انقدر بفهمد و حواسش باشد...تنهایی را میفهمد...اینکه "همراه" ندارد را میفهمد...اینکه برخلاف بقیه، مادرش کنارش نیست را میفهمد...با نگاه هایش انگار جان آدم را میگیرد...غم نگاهش همه ی مان را گرفته است..."طیبه" تند تند اشک هایش را پاک میکند و میگوید بالای سرش از مریضی اش حرف نزنید...دارد درد میکشد...استفاده ی زیادش از عضلات گردنش نشان میدهد که دیسترس تنفسی دارد...خوب نمیتواند نفس بکشد...غربت سختی ست...کوچولوی چهارماهه ای که هیچکس کنار تختش نیست...نمی دانم با این لوله ها و صدای نازکش، اگر گریه اش بگیرد، چقدر طول میکشد تا پرستارها به دادش برسند...خط به خط اسلاید های درس دیروز توی ذهنم مرور میشود...استاد میگفت به گریه های نوزاد زیر یک ماه خیلی سریع باید پاسخ داد، در پرخاشگر نشدنش موثر است...فکر میکنم به اویی که لابد چهارماه است کسی حواسش بهش نیست...بالای تختش برای جای خالی اسمش "مجهول" را انتخاب کرده اند...ازش می پرسم : یعنی تو هیچوقت اسم نداشتی دختر؟!سرش را تکان می دهد و دست هایش را جابجا میکند...برعکس همه ی بچه های این بخش که حتی موقع مریضی هم بعد از بازی کردن های مان باهم، میخندند، دخترک مجهول الهویه تخت "دو" حتی لبخند کمرنگی هم روی لبش نمی آید...یاد حرف های دیروز استاد می افتم... یاد اینکه بچه از 1.5 ماهگی خنده هایش واقعی ست و در پاسخ به محیط شکل میگیرد...و از همان 3-4ماهگی به درک محیط می رسد...زیادی ظریف و نحیف است...از سوء تغذیه اندام هایش تحلیل رفته اند...و دردهای روحی که...مادری بچه به بغل از اتاق کناری آمده بالای سرش. می گوید "قربان حکمت خدا. بعضی ها با هزار نذر و نیاز خدا بهشان بچه نمی دهد و بعضی ها هم مثل این..."، اشک می غلتد و از گوشه ی چشمش پایین می افتد...آن قدر چشم هایش روح دارد که شک میکنم به چهارماهه بودنش...استاد صدای مان می کند و می رویم راند بخش نوزادان.بعد از راند هم دوباره می روم پیشش.چقدر بغض...خدایا...تو بیشتر از همه، حواست به این بنده ی کوچکت که "تنهایی" حتی از پس نیازهای اولیه اش هم بر نمی آید ؛ هست...اما لطفا... حواست به بی طاقتی دل ما هم باشد...میشود زودتر...؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۲
غـ ـزالــ
من معروفم به مشکل پسند بودن...معروفم به سخت انتخاب کردن ... همه ی آن هایی که مرا می شناسند می دانند دلم چقدر دیر اعتماد می کند...حالم خوب نیست... و این را شاید امروز صبح، اتاق شماره 9 درمانگاه اطفال هم فهمید...وقتی که چشم هایم خیس شد و نگذاشتم اشکی بچکد روی گونه هایم... و دوباره خنده هایم را از سر گرفتم...حس همیشگی مزخرفی که مثلا میخواهم نشان بدهم من "محکم ام" و چیزی تکانم نمی دهد...چیزی دلم را نمیلرزاند. . .قرار نیست آدم و عالم بدانند پشت تمام جدیت و محکم بودن های من؛ تکه های بهم چسبانده شده ای درحال فرو ریختن است... "مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست..."من با خودم کنار نمی آیم ...درد نوشت:زلفت به باد داد مسلمانی مراگردن بگیر بی سر و سامانی مرا... گردن بگیر بی سر و سامانی مرا ...من بال و پر گم کرده ام، کو سر به داریتا سرکشی های مرا گردن بگیرد؟...پ.ن : دلم میخواد از همه دلخور باشم... تا ابد... .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۳
غـ ـزالــ