.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

هر سال...آخر های پاییز وارد سال جدید زندگی ام می شوم... پاییز فصل من است...داشت می رفت که آمدم...***اگر تجربه ی قدم زدن در غروب های آخر پاییز را داشته باشی...خوب می فهمی چی می گویم...خوب می فهمی آخرهای پاییز یکهو به سرت می زند چی ها را بشماری...فقط یادت باشد،جهت خیس نشدن گونه هایت وسط خیابان(!) جاهای خالی ذهنت را نشمار...سمت شمردن بغض هایت نرو،همین.بگذار این روزهای آخر هم آرام تمام شوند..........آهای پاییز!کمی آهسته تر برو...من پاره های دلم را میان روزهایت جا گذاشته ام. حواست هست؟خط نوشت:در بعضی شرایط...چه بروی ، چه بایستی، قافیه را باخته ای!ته نوشت:عذرخواهی بابت سر نزدن به همسایه ها...به شدت سرم شلوغه.این ترم درس ها خیلی سنگین بودند!و به لحظات ملکوتی "خدایا غ.ل.ط کردم از ترم بعد در طول ترم درس میخونم هم که نزدیک شدیم!!"
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۵:۵۵
غـ ـزالــ
اصولا و عرفا مخابره ی اخبار بین مردم از توانایی دیگر شبکه های اجتماعی پتانسیل اش بیشتر است! دارم فکر میکنم به آدم ها و سرنوشت شان... به ناهار امروز ظهر که این خبر روی میز سردش کرد، به امتحان مهمی که شنبه داریم، به روحیه ی بچه ها... به باران امروز، به هوای گرفته ی آسمان... ***خودش را حلق آویز کرد! به همین سادگی مرد! آویزان کرد خودش را!بغضش را! از چوب پرده! دارم فکر میکنم به اینکه چطور یک نفر این قدر ساده میتواند خودش را تمام کند؟! ٢٧ ساله بود و عقد کرده... ترم ٢ دندانپزشکی...چند سالی هم ارمنستان درس خوانده بود... *** دارم فکر می کنم به سایه ی مرگی که بر خوابگاه و دانشگاه مسلط شده...به سردخانه... به پزشکی قانونی...به حرف های رئیس دانشگاه...به تنفس مصنوعی و آدرنالینی که کاری از دستش بر نیامد! به مراسم ختمش که همه بودند...به گریه های پدرش...به خودکشی ناکام سه روز قبلش...به فکرهایش برای مردن... به... ...خیلی دوست دارم بدونم چی باعث شده این کارو بکنه... آدم درس خونی بود...پس امید به زندگی بالایی داشت... دارم فکر میکنم به تنهایی آدم ها...به تصمیم های آنی...تصمیم های تدریجی... به روز دانشجو... پ.ن: اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.......
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۷
غـ ـزالــ
کسی چه می داند غروب سرد یک روز پاییزی، وقتی میان کتاب های "کافه کتاب" قدم می زنی... موسیقی بی کلامش می ریزد در جانت و نگاه ناآرامت می افتد به عنوان یک کتاب... کسی چه می داند یک اسم چقدر غم را نفوذ می دهد در دلت... نه این که عمیق باشد، شکاف های دلت زیاد شده است... و از هر طرف هم که جمع کنی نمی رسی به سر و ته اش! امشب هم... کنار ساحل... وقتی دیدم آرامش عجیب موج ها...این بار بغض هایم را به صخره های ساحل نمی کوبد، دوباره یادش افتادم... عنوانی که عجیب در این دل بی سر و ته تکرار می شود... ""همه ی چیزهایی که جای شان خالی ست"" ... روی شن ها نوشتم: دفتر مرا دست درد می زند ورق... *** می دانم این پست جایش این جا نبود... دلتنگی اما زمان و مکان نمی شناسد... یکهو غافلگیرت می کند....
۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۲
غـ ـزالــ
درس هایم روی بغضم درد میکند... قلب که میخوانی...خدا نکند فکرت برود سمت خاک های روشن کربلا... خدا نکند بخواهد تصور کنی تیر سه شعبه اول کدام قسمت قلب را از کار انداخته، خدا نکند وقتی عضلات سر و گردن را میخوانی ذهنت برود سمت اینکه سر را از قفا بریدن چقدر درد ... خدا نکند ... خدا نکند به سرت بزند حساب کنی وقتی ماه حسین(ع) علم اش را به زمین امانت می داد،  وسعت اندوه حسین(ع) چقدر بود... کاش بغضت نرود سمت دل زینب(س)...وقتی حسینش را می داد تا ما... به اینجا که رسیدی دلت را نگهدار...نگذار برود سمت سپیدی گلوی علی اصغرش که تیر یک شعبه هم کفایت اش میکرد...خدا لعنت اش کند... خدا کند به خرابه ی شام نرسی... کاش ذهنت سمت "ما رأیت الا جمیلا" نرود...نرود... که اگر برود...اگر شیعه باشی...همان اول...روی تل زینبیه تمام میشوی...متلاشی میشود وجودت... همان اول که امام حسن(ع) مجبور به صلح شد...نفست بند می آید...کاش شیعه نباشی... *** دلم میگیرد از شیعه نبودنم...از اینکه سید شهیدان اهل قلم بگوید: امتحان کربلا به وسعت همه ی تاریخ است... و تو...اولش تنت بلرزد...و بعد حتی جمعه ها هم یادش نیفتی... و حتی تر دعای فرج  های عادتی ات را که میخوانی هم یادش نیفتی... می دانی... میترسم بیاید و اینجا همان کوفه باشد... میترسم تاریخ دوباره تکرار شود...میترسم هیچ کدام از بغض هایم مال او نباشد...... آبرو داری کن ای زاهد مسلمانی بس است!!
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۱ ، ۱۵:۲۴
غـ ـزالــ