.

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

شما شاید ندانید اما او برای من همیشه همان "عروس گلم" بوده و هست.آن وقت ها که تازه دیده بودمش بیشتر وقت ها ساق دست سفیدش را با روسری سفید و کیف سفید نگین دارش ست میکرد.به شوخی و به کنایه از آن همه سفیدی بهش می گفتیم "عروس گلم" !مثل همه ی آدم ها خیلی طول کشید تا جای خودش را در دلم باز کرد.بعد از آن سفر مشهد و زیارت یکهویی دونفره ی مان دوست ترش داشتم.آرام بود و مهربان.و رفیق راه...رفیق راه های سخت...رفیق بغض های پردلهره...و حواسش به چشم هایم جمع بود خیلی جمع...گذشت...گذشت و دست قسمت او را دقیقا کرد عروس گل خانواده ی ما...و تمام آرامش و مهربانی اش را ریخت در خانه ی ما...تولدت مبارک عروس...تولدت مبارک دوست مهربان و آرام من...بارها خدا را شکر کرده ام بابت بودنت...این بارهم...و لله الحمد...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۰
غـ ـزالــ
یکتصور کن مثل پرنده ای اسیر، مدام دارم بال و پر میزنم و خودم را به در و دیوار قفس می کوبم....و حالا با بال های زخمی خیره شده ام به آسمان...دومن، عمیق و سراسیمه؛ این طرف و آن طرف می دوم و به هر دستاویزی چنگ میزنم تا پرنده ی دلم آرام بگیرد لحظه ای...و تونگاهم می کنی...سهمن تمام حماقتم را میریزم در وجودم و دست هر ریسمانی را میگیرم که مرا از سیاهی چاه در بیاورد...و تونگاهم می کنی...چهاردیگر جان و مجالی برای زمین خوردن ندارم...رسیده ام...وقتش رسیده است...دیر هم شده است...مثل میوه ای روی درخت که کاملا رسیده است و باید با احتیاط دستش را گرفت و آوردش پایین.اگر نه، دیر یا زود باد از آغوش درخت رهایش می کند و می افتد...دیگر کال نیست که از زمین خوردن خم به ابرو نیاورد...دیگر رسیده است و افتادنش باعث زخمی شدنش میشود و له شدنش...دیگر فرصتی برای زمین خوردن ندارم...پنجباید خودت را بفهمی...محکم و بی واهمه خودت را بفهمی...باید بی ترس و واهمه چاقو به دست بگیری و بشکافی...جراحی کنی و بافت های مرده و نکروز شده را برداری و جراحتش را به جان بخری...ته ته اش:رحم کن به من خدا...رحم کن به بنده ی ضعیف و ناصبورت...پی نوشت:آشفتگی این پست را بگذارید به حساب...تمام شماره ها جزئی از یک حقیقت است...درد نوشت:تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت...
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۶
غـ ـزالــ
گریستن نعمت عجیبی ست...این که آدم تمامِ غمِ وجودش را خالی کند  در چشم هایش و فرو بریزد نعمت بزرگی ست...فرو بریزی و از نو بنا شوی...ساخته شوی...سال هاست که به این نتیجه رسیده ام که "گریه" بنده را به خدایش نزدیک تر می کند...محکم تر می کند...عمیق تر می کند و مهربان تر.حضرت علی علیه السلام در دعایش به کمیل عاشقانه یاد می دهد که به خدا بگوید من سلاحی جز اشک هایم ندارم...***یا حبیب الباکیناشک های مان را زلال کن و خالص...ببر به سمت خودت...بنده ای که سلاحش "بکاء" است، ظریف است...می شکند...و تو هوای دل و جانِ نازک بنده هایت را داری...خیس نوشت: به تو نزدیک ترم این روزها خدا...خیلی نزدیک تر...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۸
غـ ـزالــ
سال ها پیش، آن وقت ها که از یک آسمان فاصله ای که بین من و خدایم افتاده بود می نوشتم، تو آبی زلال دلتنگی هایم بودی...یادت هست؟! فصل، فصل سکوت بود و بی قراری حرف های من...همه چیز هنوز همان است.تو هنوز هم زلالی و هم آبی فیروزه ای محض...این منم که کمی به دلتنگی های دلم کش و قوس داده ام...امشب آمده ام بگویم از ته دلت شاد باش...بی آن که نتیجه را بدانی، به نهایت آن چه که می خواسته ای رسیده ای...برایت، هیچ چیز آرام کننده تر از این نیست که بفهمی خدا دستت را گرفته است و حواسش بهت هست...آرام باش...مثل همان وقت هایی که گوشه ی دارالحجه نشسته ای...آرام باش مثل وقتی که به دیوار مجاور با آن نورهای سبزش، خیس خیره شده ای ...سرت را بگذار به آستان رضایش و دلت را بسپار به صندوق نذورات حرمش...این بار ولی نه مثل همیشه...این بار دلت "قرار" گرفته است دیگر...اصلن "قرار" همین است...ه م ی ن...همین که تو بدانی خدا دستت را محکم گرفته است...دیگر مهم نیست نتیجه چی باشد...آخر این داستان مثبت باشد یا منفی، تو برنده ای...با تمام وجودم خوشحالم...چند وقتی بود دلم اینطور نخندیده بود...اینطور لبخند نزده بود...بی نهایت خوشحالم از آرام گرفتنت...دیگر پس لرزه ها تکانت نمیدهد وقتی دستت توی دست های خدا باشد...وقتی امام رضا(ع) ضامن دلت و عقلت باهم شده باشد!دیگر هیچ طوفانی آرامشت را بهم نمی ریزد...خوشحالی ام از این است...***دعایت میکنم....مثل همیشه...مثل همیشه ها که یک میم مالکیت می چسبانم به آخر اسمت دعایت میکنم....و لله الحمد....
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۵
غـ ـزالــ
امروز فیلم سر به مهر را دیدم.یکی از سکانس هایش در سینما پردیس ملت بازی شده بود.دروغ چرا!قبل از این سکانس هم دلم برایش تنگ شد.خیلی تنگ...مدت هاست آدم پایه ی سینما رفتن هایم را از دست داده ام.نه که بحث فقط سینما باشد، دلتنگی دنبال بهانه میگردد...و حالا هم پردیس ملت شده بهانه اش...مدت هاست باید ساکت باشم.به روی خودم نیاورم.دل من با همه ی پریشانی و بی سر و سامانی اش، جای کسی را به کس دیگری واگذار نمی کند هیچوقت...اینجا، این تیکه از قلبم، به اسم "تو" بوده و هست.اگر کمرنگ شود بودنت، باز هم هست.من مناسبات و شرایط و ... هیچ کدام را نمی پذیرم.سکوت و عقب نشینی ام را هم نمیفهمم.فقط دوست دارم بدانی جای خالی ات درد میکند رفیق...درد می کند...مدت هاست پارک ملت نرفته ام...تو تمام سعی ات را میکنی که بودنت پر از خلا نباشد...اما من و دلم...مدت هاست از دستت داده ایم...و کاش بدانی جای تو را، به هیچ کدام از آدم های دوست داشتنی قبلی و بعدی زندگی ام نمی دهم...جانشین سازی ،توهین به قلب آدم هاست...تیر میکشد...آن قسمت از قلبم که به اسم توست تیر میکشد...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۹
غـ ـزالــ
آخرش را اول میگویم!رفتم حرمش. رفتم حرم امام رئوف،سال قبل ام را تحویلش دادم و سال جدید را هم.ما خیر ندیدیم از سال قدیم؛ این سال جدید نیز تحویل شما!**وسط هایش :نشستم صحن جمهوری.که زل زدم به گنبدش.به تکان تکان های پرچم اش، به ابرهایی که در گذر بودند دور گنبد...به روضه ی حضرت مادر(س)...باران گرفت...قطره قطره...فکرکن وقت تماشای تو باران بزند...مثل همیشه ها...دفترم را باز کردم و نوشتم.نوشتم...همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانمقبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم***اولش:این رسمش نیست آقارسمش نیست که هربی لیاقت بی سروپایی که وارد حرم تان میشود ؛بی قراری را از وجودش بگیرید...نگذارید درست و حسابی گریه کند...زار بزند...این رسمش نیست آقای مهربانم...حالا که پایم را گذاشته ام تهران...و بی قراری ریخته است در جان بغض هایم،می بینم که...خیس نوشت:رسمش را شما بهتر بلدید آقا...ولی سوختم در این سفر...سوختم...آوردی ام نشاندیم گوشه ی حرم ات، تا...؟!باشد قبول...هق هق نوشت:من بی قراری های یک ابر زمین گیرم...سبز نوشت:نه فقط بهار امسال ، تمام عمرتان فاطمی...انشاءالله...پ.ن:مصرع ها از:*: نجمه زارع**: جلیل صفربیگی***: سید حمیدرضا برقعی
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۶
غـ ـزالــ