.

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

خیلی زودتر از این ها می خواستم بیایم بگویم حواست به من نباشد لطفن...اصلن همان روزی که گفتی حواست به لرزش لب هایم و کلنجار رفتنم با بغضم بوده باید می گفتم...باید میگفتم نگاهت را از دلم، نفس هایم و بغض چشم هایم بردار...حواست نباشد که دارم تلاش میکنم بغضم نشکند...حواست نباشد که دلم را گرفته ام دستم تا نلرزد...حواست نباشد جزیره ام را برخلاف اطرافم مرتب کرده ام تا درست و حسابی بروم داخلش...و تا مدت ها بیرون نیایم...حواست به دل نازک و نارنجی این روزهایم نباشد لطفن....روی نگاه هایم دقیق نشو...احساس امنیت ندارم...احساس میکنم اجازه ی خودم بودن را ندارم...میخواستم زودتر از این ها بیایم بگویم لطفن کمی مهربان نباش...کمی بی توجه باش...مثل بقیه...بگذار با خیال راحت کوله بارم را جمع کنم و بروم داخل جزیره ام...نگاهم و فکرم و بغض هایم را نخوان لطفن...بگذار بمانم توی خودم....حواست نباشد لطفن....
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
غـ ـزالــ
نگرانم...می ترسم روزی برسد که حرم ات مرا آرام نکند...که دلم در دارالحجه هم قرار نداشته باشد...که گلدسته های مسجد گوهرشاد هم نلرزاند دلم را...نگرانم که تو حواست به من نباشد....مرا رها کرده باشی به حال خودم...من و جدا شدن از کوی تو؟خدا نکند....
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۴
غـ ـزالــ
آدم...در هرجای زندگی اش که باشد، نیاز به یک دوست خوب دارد...کسی که بتواند بعضی لحظه هایش را پیشش امانت بگذارد...لحظه هایی که نمیتواند -نمیخواهد- حرفی از چیزی که باعث خراب شدن حالش شده است بزند...حرف نمی زند ولی، بودن کسی حالش را بهتر میکند.من فکر میکنم خدا این تکه از ویژگی رحیم بودنش را در روح همه ی آدم ها دمیده...چه بد است که کمرنگ شده این روزها...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر حرف بزنم...کمتر باشم...کمتر اجازه دهم کسی به خلوتم راه پیدا کند...سر سنگین تر باشم...بیشتر بخندم و اجازه ندهم برق چشم هایم دلم را لو دهد...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر خودم باشم...دلم میخواهد بیشتر گوش دهم...بیشتر سنگ صبور باشم...محکم تر دست های مضطرب طرف مقابلم را بگیرم و بشنوم کلمه هایش را...در زندگی ام خدا همیشه بنده های خوبش را جزو دوست هایم قرار داده...همیشه پر از دوست های خوب بوده ام...ولی این به این معنی نیست که تنها نبوده ام...بعضی از تنهایی ها را نمیشود با کسی قسمت کرد...نمیشود از آن سهمی به کسی داد...الان دقیقن همینم...پر از تنهایی ای که نمیتوانم کسی را درش سهیم کنم...هرچند اطرافیانم خیلی مهربان باشند و اصرار داشته باشند کلمه های خسته و حال دلگیرم را کمی با کسی قسمت کنم...اما باز هم من نمی توانم...این روزها، بیشتر از همیشه تنهایم...بیش تر از همیشه بغض دارم...بیش تر از همیشه دل ساکت بارانی ام را طوفان میگیرد...امادلم می خواهد فاصله ی منطقی ام را با اطرافیان حفظ کنم...و خلوتم را....ه م ی ن .پ.ن: الیس الله بکاف عبده؟...درد نوشت:راز مرا از چشم هایم می توان فهمیداین خنده های ناگهان از ترس رسوایی ست...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۱
غـ ـزالــ