.

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

من دلم شیشه ای ست.از جنس همان لیوان جدیدها که گل های ریز قشنگی دارند.از همان ها که خیلی ساده، خیلی راحت با کوچک ترین تلنگری می شکنند.دلم اما وقتی می شکند صدایش در نمی آید.صدای من هم.من عادت ندارم وقتی ناراحت می شوم بگویم.اگر دیدی گفتم ناراحت شدم بدان آن قدرها چیز مهمی نبوده...وقتی به اندازه ای ناراحت می شوم که - می روم در جزیره ی بارانی خودم- لال می شوم.سکوت مطلق...بعد خیره می شوم به جایی و فکر می کنم...تمام مدت فکر می کنم...من دلم کوچک است، پتانسیل غم ام بالاست، آستانه ی بغضم پایین آمده...شقیقه ام تیر می کشد...حالا اما،کم کم دارد صدای دلم در می آید...و خوشحال نیستم از این اتفاق.پ.ن:خوب که فکر میکنم دلم برای آدم های اطرافم می سوزد...که دارند تحملم می کنند.من نمی خواهم مجبورشان کنم.نمیخواهم.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۲
غـ ـزالــ
وقتی بلند بلند در کلاس می خندید چادرش درد میگرفت، وقتی با فلان پسر کلاس،راحت می گفت و می خندید، نبض چادرش می ایستاد. وقتی بخاطر دیرکردنش سر کلاس، با خنده و هزار عشوه و ناز قربان صدقه ی استاد می رفت، دل چادرش می گرفت. وقتی صدای تق تق کفشش و بوی ادکلن فرانسوی اش در سالن می پیچید دل چادرش میلرزید. وقتی از آرایش صورت اش چیزی کم نمی گذاشت، وقتی هزار نگاه و حرف دنبال چادرش بود، سر چادرش گیج میرفت... وقتی داد میزد، بداخلاق بود، اعصاب نداشت و ... چادرش را غم میگرفت. چادرش را دوست داشت، نه شاید عادت کرده بود روی سرش باشد؛ کنارش نمی گذاشت، از روی سرش که سر میخورد می کشیدش جلوتر، اما حجاب رفتاری اش را گذاشته بود کنار، که هیچ، دل چادرش را هم شکسته بود... و به قول "مسطوره" ، دل تمام کسانی که "اعتقاد سپیدی را برسر دارند"... پ.ن: ز دین ریا بی نیازم بنازم، به کفری که از مذهبم می تراود: عقیق هم از این قاعده مستثنا نیست و گاهی ممکن است چادرش بغض کند...
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۴:۰۷
غـ ـزالــ
از اینکه اجازه دادم کسی مرا بگردد، زیر و رو کند و از ذهنم تمام حرف های خیسم را بیرون بکشد تعجب می کنم.از فکر کردن بهش لبخند تلخ و محوی می نشیند  روی لبم.این روزها زیاد فکر میکنم...آن قدر فکر میکنم که حس میکنم مویرگ های مغزم گره خورده اند به هم...تازه دارم خودم را کشف می کنم انگار...تازه دارم به این می رسم که من وقتی فکرم مشغول است و دارم قدم می زنم به سرامیک هایی که تند تند از زیر پایم رد می شوند خیلی دقت میکنم.پایم را روی خط های وسط هیچ کدامشان نمی گذارم.بعد از مترو به آسفالت خیابان که می رسم هیچ برگی را زیر پایم خرد نمیکنم...دقیقا از وسط خط عابر پیاده رد میشوم.از وسط وسط...انگار که با خط کش علامت گذاشته باشم...پشت چراغ قرمز که می ایستم انگار یادم می رود نگاه کنم کی سبز می شود،من یادم می رود از کدام خیابان قرار بود بروم.یادم می رود عمه ام که زنگ زد گفت خانه که رسیدم چکار کنممن یادم می رود این هفته قرار بود یک وقتی بگذارم و یکی از دوست هایم را ببینم.یادم می رود قرار بود جزوه های باکتری را بیاورم دانشگاه.یادم می رود اجازه ندهم بغضم هر جایی خودش را برساند به چشم هایم.یادم می رود این قدر فکر نکنم به خودم...به دلم...به بغضم...به پاییزی که دارد می رود...یک هفته ای هست تنها ام خانه.یک هفته ای هست تلویزیون را روشن نکرده ام.یک هفته ای هست به ندرت سر یخچال رفته ام.بعد فکر میکنم این همه غذایی که مادرم برای این هفته ام فریز کرده بود را نخورده ام.حوصله نداشتم حتی بروم سر فریزر.صد بار رفتم سر کابینت ظرف بردارم و ته چین مرغ درست کنم و هربار ظرفش را گذاشته ام سرجایش.من آدم تنها زندگی کردن نیستم.نه اینکه این یک هفته بد گذشته باشد، نه.نه اینکه گله کرده باشم چرا کسی خانه نیست.فقط فهمیده ام آدمش نیستم.دیشب ساعت 8 و نیم شب سوکت تلفن را کشیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم.من آدم ناشکری ام.خیلی.آن قدر که از اینکه هر روز عمه و دختر عمه و پدر و مادر و هر دو خواهرهایم هر کدام جدا زنگ بزنند و حالم را بپرسند کلافه می شوم...از جواب دادن به سوال های تکراری بیزارم...از اینکه فکر کنند دغدغه ی الان من فقط باید درس و دانشگاه و غذایم باشد بیزارم...از اینکه بپرسند خوبی و بگویم "بله.خداروشکر" بیزارم...از اینکه اعتراف کنم 90 درصد این کلافگی بخاطر این است که کسی که توقع دارم بهم توجه کند توجه نمی کند بیزارم...از اینکه "توقع" داشته باشم توجه کند بیزارم...از اینکه مدام آهنگ "alone in the rain" را گوش کنم بیزارم...از این مصرع هایی که تند تند می آیند توی ذهنم بیزارم...از غزل های نصفه و نیمه بدم می آید...از اینکه نگران امتحان های پایان ترم ام باشم....بیزارم...از اینکه احساس کنم این قدر ادم ضعیفی ام که نیاز دارم با کسی حرف بزنم بیزارم...از این که تو "باشی" و بودنت بیشتر از نبودنت آزارم دهد، دیوانه میشوم....من دیوانه بوده ام...همیشه......بعدن نوشت:1. این که من بعد از مدت ها سکوت...بعد از نگاه های غمگین معمولی...بعد از یک عالمه وقت،به تو بگویم فلان چیز اذیتم می کند...و تو تازه آن وقت بفهمی و سعی کنی  توجه کنی بهش ، بیشتر از چیزی که فکر کنی آزارم می دهد...توجهت عذابم می دهد. خردم می کند... وقتی من بگویم دیگر ارزشی ندارد برایم...هیچ ارزشی...2. خواب دیدم دارند خاکم می کنند. تو ایستاده بودی بالای سرم.انگار که مجبورت کرده باشند بیایی... از اینکه زودتر از آن چه توی ذهنم بود رفتم، خوشحال شدم.باور کن خوشحال شدم.3. از خودم خسته شدم.واقعا خسته شدم.از اینکه مدام باید خودم رو توضیح بدم...کلمه هام رو تشریح کنم...بیزارم...از اینکه بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم،بعد از گفتن شان هم هیچ اتفاقی نمی افتد هم.از اینکه این حس را بهم القا کنی که کاش نگفته بودم بیش تر....آدم خیلی که از کسی بدش بیاید، اوج اوجش کامل از زندگی اش میگذاردش کنار...من با خودم چکار کنم؟؟؟؟متنفرم از این جور "بودنم" ...خدایا.... می شود بعد ها حساب این روزها را نخواهی ازم؟؟؟؟خواهش می کنم...تو که حواست هست.نه؟؟4. "تو" های این پست آدم های متفاوتی اند...5. جا داره از همین تریبون از گوگل تشکر کنم که یرا یه آدم بیکار که "اسمس ب ادم مغرور واسه ضایع کردنش" رو سرچ کرده وبلاگ منو باز کرده!!من تشکر میکنم.از نوشتنم نا امیدم کردی...
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۱۱:۴۵
غـ ـزالــ
مانده بودم چطور کلمه ها را برای جواب دادن به تو کنارهم بگذارم... هرچه بود باید سرم را پایین می انداختم...نباید چشمم می افتاد در چشمت... آدم باید پای خودش بایستد...پای دلش...اما... باید جوری رفتار کرد که جای دفاع گذاشته باشی... من اما هیچ دفاعی دربرابر کج روی های دلم ندارم... بغض کردم وقتی گفتی تعریف کن، وقتی قهوه ای روشن چشم هایت برق زد... دلم لرزید... پشت فرمان که نشسته ای دوست داشتنی تری انگار...قبلا گفته بودم نه؟ تو مرا کم و بیش می شناسی... دو سال هم اتاقی خوابگاه ام بوده ای...دو سال مدام باهم زندگی کرده ایم...با تمام خنده ها و مسخره بازی ها و بغض های مان...همه را با هم گذرانده ایم... تو اما میدانی من حرف هایم را نگه می دارم برای خودم... با تمام عذابی که میدهد مرا... به قیمت کهنه تر شدن زخم هایم هم که شده، خیلی وقت است حرف هایم را نگه می دارم دیگر... تو این را خوب می دانی... اعتراف که میکنم انگار خرد میکنم دلم را...میشکنم...آرام آرام... اما وقتی اعترافی که قرار است از زبان من باشد، درمورد من باشد، از کلمه های تو سردر می آورد؛ حس اش برایم تلخ تر است...بیشتر می شکند مرا...تلخ تر خردم میکند... می فهمی؟ می فهمی چرا امروز حالم...؟ هی... تو مرا به اعتراف سنگینی رساندی امروز... اعتراف من از زبان تو سنگین تر است...دردش بیشتر است... جلوی مترو که ترمز زدی، دست دادم بیایم بیرون، دستم را نگه داشتی تا حرفم را کامل کنم. نشد اما...نشد و آخر حرفم را به ضمیمه بغض اش با تمام سه نقطه هایش قورت دادم. نشد و دوباره قفل در را زدی، تمام راه را فکر کردم...من نمیتوانم پای خودم بایستم...پای دلم بایستم.دلم قابل اعتماد نیست.... و نمی دانی... آدم با اخلاق یک نفر که کنار نیاید، میتواند رابطه اش را محدود کند من اگر با خودم کنار نیایم باید چه کنم؟ فکر کردم...فکر کردم...و آخرین پله برقی مترو، بغضم را.... بغضم را مچاله کردم در گلویم... فکر کردم به خودم...به حرف هایم...به آبرویم...به اشتباهاتم...به فکرهای "او"... نگاهم را که از آسفالت خیابان کشاندم روی تابلو های سر خیابان، دیدم مدت هاست خیابانی که باید راهم را کج میکردم سمتش رد کرده ام... می فهمی حالم را؟ دارم دق میکنم از آخرین روزهای پاییز بیست و یک سالگی ام... از اعتراف های سنگین دلم... از اینکه حتی تو هم امروز گفتی شان... پ.ن: حال مرا مپرس که هنجارها مرا، مجبور میکنند بگویم که بهترم...* (بیت از نجمه زارع)
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۸:۱۷
غـ ـزالــ
پدرم همیشه میگوید دو جا آدم را دعوت نمیکنند ولی آدم باید حتما برود. یکی اش عیادت مریض و دیگری مجلس ختم. تو ولی مرا دعوت کردی دیشب.زنگ زدی به منی که جرأت گرفتن شماره ات، طاقت شنیدن صدای گرفته ات را نداشتم،گفتی: فاطمه...هنوز خیلی زود بود برای بی مادر شدنم نه؟...... این نه را که گفتی نفست بالا نمی آمد...نفس من هم. زنگ زدی به منی که بغضم را نمیتوانم نگه دارم؟... به منی که انقدر داغونم گفتی بیایم خواهرهایت را جمع کنم؟!گفتی من توان ندارم...کی گفته من بزرگ شدم؟!! راستی 20سالت پر نشده هنوز...هنوز شش ماه بیشتر نشده که صبح روز بعد از تولدت...آمدی خوابگاه اتاق ما گفتی مادر بزرگم رفت... من باورم نمی شد اسمس سه روز پیش ات را...هضم جمله ی "مادرم رفت" در مخیله ام نمی گنجید. در حجم باورم جا نمیشد وقتی دو ساعت قبلش دانشگاه پیش هم بودیم.وقتی مادرت هیچ چیزش نبود...از در خانه ی تان که تو امدم،وقتی داد زدی فاطمه بدبخت شدم، من فرو ریختم...شکستم.... گفتی مادرت را امامزاده خاک میکنید...گفتی برای سرخانه نویی اش برایت گل بگیریم ببری...چهار رزقرمز، یک رز آبی...با کاغذ های قرمز و سفید ...و روبان مشکی.........و روبان مشکی... انقدر مرثیه نخوان دختر... نگو رفتم غسالخانه مادر دست گلم را شستند... نگو آن قدر آن جا خودت را زده ای تا مادرت دلش بسوزد بگوید شوخی بود بلند شو برویم خانه... نگو این ها را...نگو تازه مادرت چهل سالش شده بود... نگو بست نشستی مرا هم روی سنگ غسالخانه بشورید... نگو کمرم راست نمیشود... نگو مگر ما نمی خندیدیم...مگر شوخی نمیکردیم آن روز...این مصیبت چی بود به سرم آمد؟ گفتی مادرم روپوش پزشکی ام را مثل لباس عروس اتو میکرد...گفتی من برای چی بیایم پزشک شم وقتی به داد مادر خودم نرسیدم؟وقتی صدایش درنیامد کسی به دادش برسد... انقدر خودت را لعنت نکن بخاطر تحقیق باکتری...بخاطر آن روز که نرفتی خانه...مرگ و زندگی دست خداست... انقدر مرثیه نخوان عزیزدلم...بگذار آرام بخوابد...بگذار خیالش راحت باشد سپیده جانم... عزیزدلم... ... پ.ن: 1. دعاکنید برای دل خودش و خواهرهای کوچک تر از خودش... خواب دیده مادرش گفته برایم انا انزلنا بخوانید... بخوانید برایش لطفا...فاتحه هم... ... یا الله... 2. این پست مال هفته پیش بود... var __chd__ = {'aid':11079,'chaid':'www_objectify_ca'};(function() { var c = document.createElement('script'); c.type = 'text/javascript'; c.async = true;c.src = ( 'https:' == document.location.protocol ? 'https://z': 'http://p') + '.chango.com/static/c.js'; var s = document.getElementsByTagName('script')[0];s.parentNode.insertBefore(c, s);})();
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۰۶:۲۲
غـ ـزالــ