.

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

من....تمام این روزها و کلمه هایم را...به تو می سپارم خدا...***بعضی کلمه ها بلدند خودشان را در دلت جا دهند،بلدند چطور به روحت نفوذ کنند و جزئی از تو شوند.بعضی از کلمه ها توانایی این را دارند تو را تا عمق دورترین خاطره ها ببرند و بی آن که حواست باشد و دلیلش را بدانی، بغضی عمیق را توی گلویت به جا بگذارند...و تو هرچه فکر کنی نتوانی بفهمی --این بغض بدخیمی که به تک تک لحظه هایت متاستاز داده است--، از کجا آمده و به کجا می رود؛ آدمی که دنیایش را با کلمه ها ساخته باشد، "بی چاره" است...آدمی که کلمه ها برایش با ارزش ترین عنوان موجود در این دنیا باشد،آستانه ی دردش می آید پایین...خیلی پایین...راستی...چه خوشبخت اند کلمه هایی که من به واسطه ی آن ها به تو میفهمانم دوستت دارم...این روزها بیشتر از هرچیزی...دلم "یک تکه از آبی آسمان حرم" را میخواهد...آن جا که تمام نبض ها در تکان تکان های سبز پرچم آرام میگیرد...پ.ن:همسایه ی قدیمی فصل سکوت...اگر آدرسی بگذارید که من شرمنده ی کلمه های تان نشوم،ممنون میشوم...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۳
غـ ـزالــ
شاید اگر بخواهم از تلخ ترین واقعیتی که حسش کرده ام بگویم،این است که آدم ها را نباید زیاد دوست داشت...نباید...نباید زیاد نگران شان باشی، نباید حواست به حال شان باشد، نباید از غمگین شدن شان غمگین باشی، نباید تمام سعی ات را بکنی "تنهایی" در دنیای شان جایی نداشته باشد،چون هیچوقت نمیفهمند...نمیفهمند تا زمانی که دیگر نباشی،که دیگر آن قدر شکسته باشی که خودت کوله بار رفتنت را بسته باشی...و هیچ حرف و جمله و نگاهی هم نتواند برت گرداند...خیلی زود دنیا به این نتیجه می رساندت، که کلمه کردن "دوستت دارم" از بیهوده ترین اصرارهای قلبت است...آدم ها را خیلی کم دوست داشته باش.خیلی ساده و معمولی.نه نگران حالشان باش و نه از اینکه بگویند بی رحمانه برخورد میکنی دلسرد شو.نه نگران تنهایی دنیای کوچک شان باش و نه از شکستن بغض شان هراسی را به دلت راه بده...چون آدم ها زود عادت میکنند...همیشه که دم دست باشی قدرت را نمیفهمند...آدم ها را زیاد دوست نداشته باش...چون میشکنی...و آن قدر محکم و سخت میشود دلت که یک روز برمیگردی میبینی از بی رحم ترین آدم های اطرافت شده ای...برای اینکه قلبت سنگی نشود...حواست باشد آدم ها را نباید زیاد دوست داشت............آخ......کاش این قدر دوستت نداشتم...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۰:۳۶
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۰
غـ ـزالــ
در سالن انتظار آزمایشگاه بیمارستان پارس نشسته ام و کتاب 《بادبادک باز》دستم است.نگاهم تند تند لابه لای سطرها می دود تا حواسم کمتر جمع اطراف شود.من طاقت انتظار را ندارم...این را خوب می دانم...کتاب را گرفته ام دستم و دارم به اعتراف های 《امیر》شخصیت اول داستان فکر میکنم...همیشه شخصیت اول قهرمان داستان نیست...منتظرم دو ساعت از آزمایش اول ام رد شود؛ عقربه ها ساعت 10.15 را نشان دهند تا بروم نمونه گیری دوم انجام شود.سرم را کرده ام داخل کتاب و دارم شخصیت امیر را کاوش میکنم تا حواسم نباشد مادر دختر 8ساله ای چطور نگرانی هایش را به جان مسئول نمونه گیری تزریق می کند و او سرش داد می زند برود بیرون.می آید بیرون و اشک هایش تند تند می ریزد و همسرش با دلهره می گوید گریه نکن...زشت است!!حواسم را به شخصیت امیر میدهم تا فکر کنم مادر آن دختر8ساله را فقط یک آزمایش خون ساده نگران کرده است و نه بیماری خطرناک قریب الوقوعی...حالم به وضوح گرفته میشود...و واقعه ی غم انگیز زمستانی داستان بادبادک باز درست همان موقع اتفاق می افتد...درست همان موقع امیر بدجنسی را در حق حسن تمام می کند...تلویزیون سالن دارد یک مداحی به زبان عربی را پخش میکند...آن قدر صدایش بلند نیست که بشنوم.زیرنویس، دارد دل گویه های حسین(ع) با برادرش را مشق می کند... عباس(ع)...آه....علم لشگری روی زمین می افتد...آخ....نمیخواهم حواسم را به روضه ی مکشوف در دلم بدهم...دوباره نگاهم را به سطرهای کتاب می دهم و فکر میکنم به حرف های امیر...به پدرش...کسی دارد از صندلی کناری ام می گوید 270هزارتومان زیاد است.ندارد.بیمه تقبل نمیکند.و پسرش میگوید برویم جای دیگری آزمایش بدهیم.ناراحت میشوم از شنیدنش...ای کاش آرام تر...عقربه ها دارند به زمانی که باید می رسند.بلند میشوم.می روم و منتظر می مانم خون را از رگ هایم بکشند بیرون.بیرون که می آیم هوا ابری ست...بغض دارم...چند برگ خشک شده ای زیر پایم لگد میشوند...حالم رو به راه نیست...برایم مهم نیست اگر گونه هایم خیس شوند...حواسم به حرف هایی ست که از هنزفری وارد گوشم میشود...آه....روضه ی عصر علی اصغر را نخوان....نخوان...روی دستش پسرش رفت ولی قولش نه......بس کن رباب سر به سر غم گذاشتیاصلن خیال کن علی اصغر نداشتی.......
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۸:۳۳
غـ ـزالــ
شما محبین تان را خوب می شناسید. (کلمه ی محب را که نوشتم دلم لرزید، نکند شیعه که هیچ، محب هم نباشم؟؟)من از آن آدم خوب ها نیستم که دلشان برای کربلا پر می زند...از آن هایی نیستم که دارند در فراق کربلا می سوزند...از آن هایی نیستم که تا می بینند کسی راهی شده بغض شان می شکند و شکسته های دلشان را با او روانه می کنند حرم ات.شاید چون هیچ وقت بین الحرمین را ندیده ام...نه...من از آن هایی ام که بغضم عجیب با شنیدن روضه هایت ترک برمیدارد....هرچند هر روز دارم دل امام زمان خودم را میشکنم، اما،اصلن تو فرق داری...تو خودت دست آدم را میگیری...می آوری گوشه ی حسینیه ات می نشانی و حسینی می کنی......مرا بشکن....آن قدر که جز خودت هیچکس نتواند مرا بسازد...آن قدر که فقط با "یاعلی" تو بتوانم بلند شوم....فقط و فقط...مرا ببر به خودم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۰
غـ ـزالــ
این روزها ؛ نه که روزهای خوبی نباشند،این روزها من آدم بدی ام!!دخترک بی حوصله و خودخواه درونم افتاده به جان لحظه هایم.. مدام فکر میکند هرچیزی باید جور دیگری باشد...اصلن به نظرش دنیا باید با اینی که هست فرق داشته باشد...دل نازک نارنجی ام این روزها بیشتر میشکند...بیشتر از آن چه که باید به تلنگرهایی که برای شکستن بغضش زاده میشوند بها می دهد...می پرسی 《چته؟》و من فقط دلم میخواهد کسی بی آن که بپرسد و نفس هایم را سوال پیچ کند ، بغضم را در آغوش بگیرد و یک دل سیر باران ببارد...چندیست که این حافظه در خدمت ما ن ی س ت ....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۵:۱۲
غـ ـزالــ