.

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیشب وقتی میخوابیدم چشم هایم خیس بود.آیه آخر سوره کهف را خواندم و چشم هایم را بستم.مثل همه ی وقت های آشفتگی چند صحنه مختلف و چند سکانس را خواب دیدم...چندتایش بیشتر یادم نمانده ...1. کوچک بود...پسر بچه ی کم سن و سالی که چشم های نافذی داشت.کم مانده بود از دیوار راست هم بالا برود...کسی صدایش زد "امیر حسن! مامانت اونجاست" و انگشت اشاره اش چرخید سمت من ...2. جنگ بود...مثل همه ی فیلم ها بیمارستان صحرایی داشت...با عجله سعی داشتم خون ریزی کسی را بند بیاورم ،داشتم بخیه میزدم... با سوزن نیم دایره 2میل...یکهو چشممم افتاد توی چشم هایش...یک نگاه آشنا و بغض قدیمی من...3.نشسته بودی کنار من.با پیراهن مشکی...و لابد مال عزای مادر(س) بود...سر کلاف پیچ در پیچ بغض ام باز شده بود ...4. مدینه بود...کوچه بود...با دیوار های کاهگلی و حوالی غروب...بی قرار بودم...کسی آرام از کنارم رد شد و گفت خانه ی پیامبر(ص) اینجاست...از پنجره های کوچکش نور می بارید...یاد خط به خط حدیث کسا افتاده بودم....لابد آن جا میشد پر عبای پیامبر را گرفت...بغض کردم و گفتم مرا چه به خانه ی پیامبر...؟راهم را کشیدم و رفتم ...کسی از آن سر کوچه داد زد : "فاطمیه نزدیک است"...و کوچه تنگ تر شد...خیلی تنگ تر...گرد و خاک نشست روی چادرم....***بیدار که شدم ، انگار گنجشکی سراسیمه خودش را به در و دیوار قلبم می کوبید....آماده شدم بروم بیرون...در راه...همه ی روضه های خیس فاطمیه را گوش دادم....و دلم خواست وقتی قرار است نباشی، دیگر در خواب های من هم سرک نکشی ...خیس نگاری : درد سر ، بِینِ گذر ، چند نفر ، یک مادر !شده هر قافیه ام یک غزل درد آور ...ای که از کوچه شهر پدرت می گذری ؛امنیت نیست ازین کوچه سریع تر بگذر!دیشب از داغ شما فال گرفتم آمد :دوش می امد و رخساره ... نگویم بهتر !من به هر کوچه خاکی که قدم بگذارم...ناخودآگاه به یاد تو می افتم مادر!چه شده قافیه ها باز به جوش آمده اند؟دم در ، فضه خبر ، مادر و در ، محسن پر ...! "کاظم بهمنی"
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۱
غـ ـزالــ
امروز عمیقا دلم خواست معاصر این روزها نباشم...دلم میخواست هزارو چهارصد سال پیش به دنیا آمده باشم...که پیامبر داشته باشم...خود خود پیامبر را... خود "رحمه للعالمین" بودنش...اصلا همه ی این ها ظلم است به دل من...باید بشود پر عبای پیامبر را گرفت...باید بشود چند ثانیه ای هرچند کوتاه چشم هایت را به نگاه سبزش گره بزنی...نمی دانم اگر هزاروچهارصد سال پیش بودم، اصلا امکان چنین چیزی وجود داشت یا نه....فقط می دانم دلم بودنش را میخواهد...همین...خیس نوشت:لابد تو هم فکر میکنی روی تصمیم های احساسی من نمیشود حساب کرد...درد اینجاست....درست همین جا ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۵
غـ ـزالــ
انحنای روح منشانه های خسته ی غرور من ،تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است...کتف گریه های بی بهانه ام ... بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است ..."قیصر امین پور"ضمیمه به یادداشت"برای دخترم" :یادم باشد سال ها بعد به دخترم بگویم هیچ وقت خودت با دست خودت، "غرورت" را نشکن ...که آن وقت تا آخر عمر ... پشیمانی گریبان گیر بغض هایت میشود....ته نوشت :دست از این دیوانه بازی‌های خود بردار "دل" ماندنی باشد "خودش" راهی مهیا می‌کند... "مریم قهرمانلو"
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۲
غـ ـزالــ
حواسم نیست...حواسم نیست که وسط بیمارستان ایستاده ام و زل زده ام در چشم های مضطرب  خانمی که ازم پرسید "اورژانس کجاست؟" و چند ثانیه ای فکر کردم و یادم نیامده است...به حرف های آخر کلاس 8صبح و نگاه های دکتر سین هم حواسم نبود...خواست برای بار صدم از اول آموزش پزشکی تا الان، یادآوری کند که دیسیپلین یک پزشک و رفتار و پوشش اش چطور باید باشد...حواسم به نسخه هایی که امروز نوشتم هم نبود...که خط خوردگی سهم همه شان شد و پشت همه نسخه ها نوشتم "خط خوردگی صحیح است" و مهر و امضایی را نشاندم پایش...و فکر کردم به همه ی "دل های خط خورده" ...حواسم را به ملیکا که ازم پرسید چرا نت گوشی ت امروز روشنه؟ ، هم ندادم...به عقربه هایی که ساعت2 را نشان میداد، به حرف های استاد، که ناباروری در آقایان را درس میداد هم حواسم نبود.. اصلا بر حسب چه قانونی حواس آدم باید دست خودش باشد؟...رفته ام به کلینیک قلب ... شرح قلبی که تیر میکشد را داده ام...گفته ام گاهی نفسم را به شماره می اندازد...استتسکوپ را گذاشته روی دریچه ها...از میترال به تریکوسپید...درد حوصله ام را سر برده است...معاینه اش تمام میشود و می گوید چیزی نیست. دپرشن و استرس وارد شده به قلب...پراپرانولول را پیشنهاد می دهد برای زمان هایی که تاکی کاردی نفسم را میگیرد...حواسم نیست...به هیچکس و هیچ چیز...دلم هم نمیخواهد باشد...من صبور نبوده ام...نمیشوم...همه ی قانون های غمگین دنیا باید عوض شوند....چرا تمام نمی شود این روزها؟....پ.ن:صلح است میان کفر و اسلامبا ما تو هنوز در نبردی؟...گفتی که صبور باش...هیهاتدل موضع صبر بود که بردی .... خیس نوشت:یا تطمئن القلوب ...تو حواست باشد....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۶
غـ ـزالــ
نگو دوستت دارمانساناین واژه را می شنودواژهاز پوستش رد می شودبا نگاهی پایین می روداسب های قلبششیهه می کشندتندتر می دوندبر سینه اشمحکم ترسم می کوبندنگو دوستت دارمانسان باور می کندافسارِ اسب وحشی رابه دستت می دهدبه تو تکیه می کنددر آغوشت اشک می ریزدیال هایش را می دهد تو شانه کنیانسان باور می کندو عشقدردناک ترین اعتقاد استاعتقادی که با سیلی پاک نمی شودبا خیانتقوت می گیردبا اهانتراسخ تر می کندبه انسان نگو دوستت ندارمضربانش کند می شودپای اسب هایش می شکنداسب هابر زمین می افتنددرد می کشندانسانمی بایدحیوان را راحت کندانسان عرق می ریزداشکهایشدر بالشت جمع می شودعطرِ موهایت را حبس می کندنفس نمی کشدبالشت را روی سینه اش می گذاردبه قلبش گلوله می زندبخارِ گرماز گلوی اسب ها بالا می روداز دهانشان بیرون می جوشدسینه ی انسان سبک می شوداسب هابه سمتِ کوهستان دور می دوندسم هایشانصدا نداردیال هایشانیخ بستهعشقاز دست می رودانسان گناه داردنگو دوستت دارمانسان باور می کندنگو دوستت ندارم.- رضا ثروتی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۵
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۴
غـ ـزالــ
من از هدیه گرفتن گل طبیعی خوشحال نمیشوم...توی یکی از قفسه های کتابخانه کوچک من، کنار کرم ها و عطر و ادکلن و اسپری ها، یک جعبه ی کوچک هست، پر از گلبرگ های خشک شده ی گل رز...مال یکی از "نوزده آذر" هاست....چند سال پیش...عزیزی؛ یک سال روز تولدم را با یک دسته گل شروع کرد ،قانون های زندگی من با بقیه فرق دارد... "ذوق" ها را باید نگه داشت...درست همان طور تازه....همانطور ناب...من تمام ذوق هایم را نگه داشته ام...کوچکترین یادگاری ها و نوشته های کاغذی و هرچیزی که مرا یاد خاطره های خوب بیندازد ، هنوز هست...هرکسی هم اعتراض کرد، گفته ام که با این "ذوق" ها؛ میشود نفس کشید...آرشیو کامل خاطره های کودکی...نوجوانی...و حالا جوانی ام را مرتب و دسته بندی شده نگه داشته ام ....گل طبیعی را اما نمیشود خوب نگه داشت...نمیشود مراقبش بود.... ن م ی ش و د ...مثل هزار و یک حرف و صدایی...که نمیشود نگه شان داشت....نمیشود به جز ذهن و دل، آرشیوی برای شان درنظر گرفت... کاش می شد.......این روزها اما...هوای حوصله ام ابری ست....ذوق ها نباید بمیرند...باید نفس های شان سر جایش باشد...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۷
غـ ـزالــ
خیره شده ام به تاریکی جلوی رویم و چراغ های سوت و کور شهر...از ترافیک بدم نمی آید...وقتی که اجازه می دهد چند دقیقه ای بیشتر کنار تو باشم چرا بد باشد؟...تسبیح آویزان شده به آیینه جلوی ماشین جلو و عقب می رود...مثل آونگ...مثل فکر های من...صدایم میکنی و سرم را برمیگردانم سمت تو...به حرکت فرمان توی دستت زل می زنم و دلم میخواهد برای بار صدم بگویم "هیچکس به اندازه ی تو قشنگ رانندگی نمیکنه"و لبخند زده باشی...از همان لبخندهای آرام و مطمئن...سردم است و سه نقطه های حرف هایم هم یخ زده...دوباره صدایم میکنی... حرف میزنی...با کلمه هایت میفهمم که از ساکت بودن هایم می ترسی...خوب می دانی انگار پشت هرسکوت و نگاه های خیره ام به جلو؛ بغض سنگینی خودش را جا داده است...برای تایید حرف هایت سری تکان می دهم...دلم برایت تنگ شده...برای همه ی روزهایی که حالا سهم شان فقط نبودن توست...انگار رسم دنیاست...که باید همه ی دوست داشتنی هایت را ازت محکم بگیرد....پرت میشوم به همه ی روزهای قبل...به دلهره های تو....به قهوه ای روشن چشم هایت فکر میکنم که در تاریکی برق می زنند...رسیده ایم و باید پیاده شوم، کنار خداحافظی ام آخر حرف ام را با بغض ام قورت میدهم و تمام...دوست ندارم این روزها را...دوست ندارم.... دوست ندارم....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۱
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۰
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۵
غـ ـزالــ