.

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیشب کسی ازم پرسید "تا حالا عاشق شدی"؟اولین بار نیست مخاطب چنین سوالی قرار می گیرم.بارها و بارها پرسیده اند...من گفته ام "نه"گفته ام  نه و  به چند باری که حواس دلم را از کسی پرت کرده ام فکر کرده ام...آدم باید دلش را بگیرد دستش.نه؟بعد از "نه" باید به سوال دوم طرف مقابل جواب دهم، که "پس این همه عاشقانه برای کیه" ؟؟می خندم.بلند می خندم.از آن خنده ها که عمقش فقط از چشم هایم قابل تشخیص است. از آن خنده ها که برق شیطنت دارند.امروز هم وقتی دیدم "تو" از مخاطبِ خاصِ این پست پرسیدی، خندیدم.اگرچه به خاطر حالم خنده ام کمی رگه های بغض داشت، ولی خنده خنده است دیگر....نیست؟من به همه ی فکرهای کج و کوله ای که می آیند سمت ذهنم می گویم نیایند...حوصله ی فکر کردن ندارم...حوصله ندارم بگردم دنبال مرجع ضمیر "تو" های حرف هایم...حوصله ی پیدا کردنش هم که باشد...حوصله ی توضیح دادنش نیست...پ.ن:تو واقعن چهار ساله داری منو میخونی؟من خیلی شرمنده ام که تو این چهار سال دو تا جمله ی مفید ننوشتم.انشالله تو پست های بعدی جبران کنم.:)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۲۷
غـ ـزالــ
همه ی آن هایی که مرا "می شناسند" خوب می دانند وقتی حالم بد است، بی اندازه ساکت می شوم...منی که یک عالمه کلمه برای حرف زدن دارم، ساکت شدنم به چشم می آید...حتی اگر به روی خودم نیاورم، باز هم اینکه جواب هر جمله ای را بی کلمه  وفقط با "لبخند" بدهم از شخصیتِ نرمالم بعید ست!می فهمی...می فهمی و دلِ نخ نما شده ام خودش را لو می دهد و بیزارم از این.و مثل همیشه ها در مورد حالم حرفی برای زدن ندارم...و به صرافتِ کشف کردن میفتی...حدس زدن...و سوال های تکراری..."چیزی شده؟" ،  "از من دلخوری؟" ، "کسی حرفی زده؟" و ...و من بیزارم...بیزارم از اینکه نتوانی بفهمی من دقیقا چرا کِرکِره ی دلم  را پایین کشیدم...بیزارم از این که فهمیدنش کلمه های مرا نیاز داشته باشد...از "نه" گفتن های پشت سرهم در جواب حدس هایت بیزارم...از "انکار" چیزی که باعث ناراحتی ام شده است هم....پ.ن:1. خلاصه که درگیریم با خودمون.2. این قدر که آدم در غمگین بودن هایش حس نوشتن دارد، در شاد بودن هایش ندارد...وگرنه همیشه هم انقدر حالم گرفته نیست!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۳۷
غـ ـزالــ
خدایا...یه وقتایی به من نزدیک تر شو                                           دارم حس میکنم از دست میرم...***دلم غزل میخواد چقدر...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۲
غـ ـزالــ
بعضی وقت ها بدجور دلم می خواهد بروم در جزیره ی تنهایی خودم.کز کنم یک گوشه و نه جواب تلفن بدهم، نه اسمس نه pmشاید یک پاسخ دفاعی باشد...وقتی سایتوکاین ها باعث التهاب می شوند...وگرنه این قدر دورم را شلوغ کرده ام که آدم تنها زندگی کردن نباشم.دلم ملتهب است...این بغض ها از سرم نمی افتند......وبلاگ نویسی از سرم افتاده بود که از روزهای سرد "بی فاطمه(س)" چیزی ننوشتم.از سرم افتاده بود که ننوشتم امسال هم مثل پارسال سال ام را گوشه ی صحن جامع تحویل نگاه آبی خورشید هشتم دادم...من نمی دانم بقیه ی مردم وقتی حال شان گرفته می شود چه می کنند...من اما،می نویسم.هر جا که باشد. از این وبلاگ گرفته تا  اسمس و استتوس واتس اپ و  پست های لاین و دفتر کاغذی خودم ...می نویسم...صرفا حالم را...نه این که چی باعث شده حالم گرفته باشد...خیلی کم پیش آمده دلم بخواهد بگویم چی شده....خیلی کم...آن هم باید آدمش برایم خیلی خاص باشد...خیلی خاص......من دلم نمیخواهد اعتراف کنم....دلم نمی خواهد بگویم چقدر دلم می خواهد سرم را که بلند می کنم ، چشم های تو را ببینم.که آمده باشی...حتی برای چند لحظه که بپرسی خوبی؟و من مثل همیشه طفره بروم از جواب دادن....:(
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۵۸
غـ ـزالــ
بیش از آن چه فکر می کردم حال دلم گرفته ست...در حدی که تند تند و پشت سرهم کتاب می خوانم...آن قدر که مجالی جز فکر کردن به چیزی جز مضمون کتاب نداشته باشم...اما،فرقی نمیکند...فرقی نمیکند...این دل گرفتگی مداوم.........من عوض شدم...نمی فهمم چطور...ولی بدترین اخلاق ها حالا جزئی از من شده اند....اگر این قدررررررررررررر لجباز نبودم، تا الان درست شده بودم...پ.ن:1. عید همه مبارک و فاطمی.2. وبلاگ نویسی اندکی از سرم افتاده...نه به این معنی که نمی نویسم!جور دیگری مشغولم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۴
غـ ـزالــ