.

سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای...

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ق.ظ
در سالن انتظار آزمایشگاه بیمارستان پارس نشسته ام و کتاب 《بادبادک باز》دستم است.نگاهم تند تند لابه لای سطرها می دود تا حواسم کمتر جمع اطراف شود.من طاقت انتظار را ندارم...این را خوب می دانم...کتاب را گرفته ام دستم و دارم به اعتراف های 《امیر》شخصیت اول داستان فکر میکنم...همیشه شخصیت اول قهرمان داستان نیست...منتظرم دو ساعت از آزمایش اول ام رد شود؛ عقربه ها ساعت 10.15 را نشان دهند تا بروم نمونه گیری دوم انجام شود.سرم را کرده ام داخل کتاب و دارم شخصیت امیر را کاوش میکنم تا حواسم نباشد مادر دختر 8ساله ای چطور نگرانی هایش را به جان مسئول نمونه گیری تزریق می کند و او سرش داد می زند برود بیرون.می آید بیرون و اشک هایش تند تند می ریزد و همسرش با دلهره می گوید گریه نکن...زشت است!!حواسم را به شخصیت امیر میدهم تا فکر کنم مادر آن دختر8ساله را فقط یک آزمایش خون ساده نگران کرده است و نه بیماری خطرناک قریب الوقوعی...حالم به وضوح گرفته میشود...و واقعه ی غم انگیز زمستانی داستان بادبادک باز درست همان موقع اتفاق می افتد...درست همان موقع امیر بدجنسی را در حق حسن تمام می کند...تلویزیون سالن دارد یک مداحی به زبان عربی را پخش میکند...آن قدر صدایش بلند نیست که بشنوم.زیرنویس، دارد دل گویه های حسین(ع) با برادرش را مشق می کند... عباس(ع)...آه....علم لشگری روی زمین می افتد...آخ....نمیخواهم حواسم را به روضه ی مکشوف در دلم بدهم...دوباره نگاهم را به سطرهای کتاب می دهم و فکر میکنم به حرف های امیر...به پدرش...کسی دارد از صندلی کناری ام می گوید 270هزارتومان زیاد است.ندارد.بیمه تقبل نمیکند.و پسرش میگوید برویم جای دیگری آزمایش بدهیم.ناراحت میشوم از شنیدنش...ای کاش آرام تر...عقربه ها دارند به زمانی که باید می رسند.بلند میشوم.می روم و منتظر می مانم خون را از رگ هایم بکشند بیرون.بیرون که می آیم هوا ابری ست...بغض دارم...چند برگ خشک شده ای زیر پایم لگد میشوند...حالم رو به راه نیست...برایم مهم نیست اگر گونه هایم خیس شوند...حواسم به حرف هایی ست که از هنزفری وارد گوشم میشود...آه....روضه ی عصر علی اصغر را نخوان....نخوان...روی دستش پسرش رفت ولی قولش نه......بس کن رباب سر به سر غم گذاشتیاصلن خیال کن علی اصغر نداشتی.......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۱۰
غـ ـزالــ

نظرات  (۲)

آه از این تطاول که در این دام‌گه است...
۱۱ آبان ۹۳ ، ۰۷:۳۱ احسان بی باک
بازدید وبلاگت رو نمیخوای زیاد کنی؟ همین حالا وبلاگت رو توی لیست دوستانم ثبت کن تا بازدیدت روزانه بیشتر از همیشه شه