.

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادم نمی آید اولین بار که آمدم حرمت کی بود...اما آن روزی که دلم در حرمت لرزید را خوب یادم است،سال ها پیش مرا آوردی نشاندی گوشه ی حرمت...از سال ها پیش شناخته ام ات...آفتاب با خجالت داشت از پشت گنبدت بیرون می آمد،نشستم، وقت وداع بود...تمام بودنم را باریدم...آخ که یادآوری اش هم دلم را میلرزاند...زل زدی توی چشم هایم و من سرم را پایین انداختم...این همه سال آشفتگی بی سامان بس نبود؟!واقعا کسی هست آمده باشد حرمت،سر بی کسی اش را بر آستانت گذاشته باشد، و هربار با دیدن عکس گنبد و صحن هایت دلش نریزد؟!کسی هست که با یادآوری نگاه های مهربانت بغض گلویش را نگرفته باشد؟!چرا؟ چرا این قدر تو مهربانی؟!!چادرم را محکم کردی روی سرم...شمرده شمرده گره از بغض هایم باز کردی،بی آن که متوجه باشم، با برآورده کردن آرزوی تمام عمرم راهی ام کردی...هربار پای دلم لغزید دستم را گرفتی،دانشجو که شدم،وارد خوابگاه که شدم، عکس حرمت را زدم به دیوار اتاق.هر از چند گاهی یک نفس پر از آه کشیدم و خیره شدم به گنبدت و سرم را انداختم پایین...حالا هم که "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم..."باز هم تمام امید دل آشفته ام تویی...اگر نگاهت را ازم بگیری، من... من ......پ.ن:عیدتون با تأخیر مبارک.دعا کنید لطفا...برای گرد بغض پاشیده شده روی شیرینی هایی که قرار بود بعد از عقدشان در حرم بین زائرهای خواهرش پخش شود...دعا کنید اگر صلاح هم هستند...بمانند و اگرنه هرچه زودتر تمام شود بهتر...برادرم را میگویم...:(
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۲۱
غـ ـزالــ
عیدتون مبارک...التماس دعا*عذرخواهی بابت خصوصی بودن پست قبل.
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۸
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۵
غـ ـزالــ
چند وقتی ست تند تند و پشت سر هم قورت می دهم بغض هایم را. بی وقفه و بی درنگ. بعد انگار در یکی از شریان های قلبم گیر می کنند. نمی گذارند هموگلوبین ها به اندازه کافی  با خودشان O2 ببرند سمت ریه هایم. و این یعنی نفس هایم سر جای شان نیستند. نیستند. مهم است؟ نه لابد. نفس هایم گیر کرده... لا به لای حرف هایی که... بگذار بنویسم آفـتابـــــــ گـردان* بگذار بنویسم. نگذار این حرف ها خفه ام کنند... دل گیرم...و دلم گیرِ واژه هایی که... بعضی حرف ها واگیر دارد... برای همیشه واگیر دارد. هیچ مصونیتی هم در برابرشان نیست.هیچ مصونیتی نیست ،بار اول که با خواندنشان به بغض مبتلا شدی بار دومی در کار نباشد... حتی کاری از دست اینترلوکین ها هم بر نمی آید... تنها راهش این است که هیچ وقت سراغشان نروی. من اما هر از چندگاهی دلم تنگ می شود.تنگِ تنگ... می خواهم برگردم. می خواهم برگردم. کاش می شد برگردم ... به سال های پیش... بمانم همان روزها... سرم را هم بلند نکنم. هی.... کجای این روزهایی؟؟... چرا هرچه می گردم...هرچه می گردم کمتر پیدایت میکنم؟ تو را به خدایت جواب بده... پ.ن: * آفـتابـــــــ گـردان* همیشه می گوید این حرف ها را نباید بزنم. این کارها را با دلم نکنم. می گوید پاشیدنشان در محیط مجازی کار خوبی نیست. من بلد نیستم آفتابگردان جان. من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۸
غـ ـزالــ
امام صادق(ع):همان گونه که از دشمنان حذر می کنید، از هوس های تان حذر کنید.زیرا برای مردمان دشمنی بدتر از هوس های شان و سخنان یاوه و بیهوده نیست.(اصول کافی،جلد2/ص 335)تسلیت...پ.ن1:آدم باید حتما حرفی داشته باشد که بیاید قسمت ارسال مطلب وبلاگش؟اگر حرف هایش نیامدند روی دکمه های کیبورد چی؟اگر فکر کرد با حرف زدن دارد بی فایده ترین کار ممکن را می کند چی؟اگر نخواست -نتوانست- بعضی حرف ها را بزند چی؟باز هم باید بیاید خط به خط بغض ردیف کند و برود و تهش هم که فکر کند، احساس یاس فلسفس مزمن و حس عذاب وجدان توام با آن یقه اش را بگیرد؟مدت هاست دارم فکر میکنم...دارم فکر میکنم..." من دوست دارم از این بغض های نفسگیر به جایی برسم..."حرف تو بود سمانه...یادته؟رسیدی؟به جایی رسیدی؟این جایی که من بهش رسیدم فقط و فقط یه چیزش خوبه......هی...پ.ن2: امشب داشتم فکر میکردم چه بد که کسی نیست گاهی گوشم را بپیچاند!
۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۸
غـ ـزالــ
آخرین دختر یک خانواده ی 6 نفره که باشی،بیشتر دلت پدرت را "میخواهد".شاید هیچوقت نشده به پدرم بگویم دوستش دارم.شاید هیچوقت رویم نشده رو در رو روزش را تبریک بگویم،هیچوقت رویم نشده عذرخواهی کنم از اشتباهم،اما جایی در قلبم تیر می کشد وقتی چروک های کنار چشم های سبزش را می شمارمدختر که باشی، آغوش مردانه ی پدرت را با دنیا عوض نمیکنی،نگرانی هایش دلت را می لرزاند.خیس شدن چشم هایت دنیایت را خراب می کند...من همیشه اما لجباز بوده ام.همیشه ی همیشه.هنوز یادم نرفته بعد از کنکور زمان انتخاب رشته که شد چقدر بحث مان بالا گرفت.هنوز یادم نرفته که سفت و سخت انتخاب پدر مهربانم پزشکی بود و انتخاب من روانشناسی بالینی.گفتم اصلن دانشگاه نمی روم.نشست رو به رویم و گفت شاید چند سال دیگر اصلن نباشم که بخواهم موفقیتت را ببینم.اما ...یک لایه ی نازک ابر نشست گوشه ی چشم هایش و من شکستم.شکستم و رفتم کیلومترها دورتر از پنجره ی اتاقم ،تمام وابستگی ها و دلواپسی های خاصم را گذاشتم و رفتم "پزشک" شوم.چون او می خواست.و من لبخندش را با دنیا عوض نمی کنم.هر بار بغض کردم، دلم خوش شد به ذوقش برای آخرین دخترش.پشیمان نشدم هیچوقت.روزهایی که چمدانم را برای خوابگاه و دانشگاه می بندم محکم بغض مرا در شانه هایش جای می دهد و من فرو می دهم دلتنگی هایم را.پدر برای من یعنی تکیه گاه.یعنی اگر نباشد زمین می خورم.یعنی نقطه ی ثقل.پدر یعنی مدام نگران گود شدن زیر چشم هایم است، یعنی سر سفره هر قاشقم را می شمارد، مدام میگوید به خودت نمیرسی.هزار بار هم که بروم روی ترازو بگویم یک کیلو اضافه کرده ام باز هم می گوید لاغرتر شده ام.پدر برای من یعنی تمام هم و غمش را گذاشته برای دخترش.یعنی حواسش هست امروز حوصله ندارم.حواسش هست نیاز به مسافرت دارم.پدرت که باشد، اختلاف سلیقه تان اگر از زمین تا آسمان هم باشد،بحث های تان هر روز و هر روز که سرجایش باشد،باز هم سهم بزرگی از قلبت را به نام خودش زده...اگر یک روزی نباشد. . . .من هیچ چیز ندارمهیچ چیز ندارم دیگر...پ.ن:1.خدا سایه ی تمام پدر ها را حفظ کند.2. حتما نباید روز پدر باشد، حتما نباید تولدش باشد تا دخترک بداخلاقی که کاغذهای شناسنامه اش می گویند هنوز 21 سالش نشده بخواهد بگوید چقدر پدرش را دوست دارد.
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۳۷
غـ ـزالــ
من آدم منصفی نیستمتو خوب می دانیتو خوب این را فهمیده ای بی آن که دوست داشته باشی "بفهمی"...انصافم کجا بود وقتی اینجا دیگر....وقتی باوری نباشد ،اعتمادی نباشددل خوری های ساده دست شان را در هم گره کنند، بشوند یک سد دفاعی بزرگ در برابر احساسات،وقتی دوست داشتنی هایت بشوند تیک عصبی و انکفالین ها هم به داد عصب هایت نرسند.دیگر فرقی نمی کند استاد سرکلاس گلویش را پاره کند و بگوید: "خستگی عصبی" منجر به تتانی میشود!و بعد تاکید کند در قلب به خاطر سیستم تحریک ناپذیری مطلق تتانی صورت نمی گیرد...اگر پای درس های من می نشستی درد این کلمه ها را می فهمیدی...تتانی یعنی کزازی شدن.یعنی انقباضات پشت سرهم! که منجر به اسپاسم عضلانی می شود...یعنی سوزنت گیر کرده باشد!حیفکه قلب از این قاعده مستثنی ست...تحریک ناپذیری مطلق را دیگر باید بلد باشی...خوب می فهمی وقتی بیش از اندازه روحت تحریک شده باشد دیگر به تحریک جدیدی پاسخ نمی دهی...من هم حالاانگار هیچ چیزی حالم را عوض نمی کند...تحریک ناپذیری مطلق یعنی دلم دیگر تلاشی برای فهماندن نمی کند...یعنی حالی برای توضیح ندارد و تو همه را میگذاری پای بی معرفت بودنم و این دل خوری لعنتی کش پیدا می کند...نه،من همانم.فقط بسته به شرایط ممکن است کمی رفتارم تغییر کند،من چطور این ها را بگویم؟نشسته ام و مثل شمعدانی های پژمرده دارم نگاه میکنم خاطره هایم راو هی فکر میکنم به کمر خم شده ی یک رابطه...دلم می خواهد همه ی این ها یک سوء تفاهم بچگانه باشد!(نگو همیشه چیزهای ساده را بزرگ میکنم...به اندازه کافی به چشم می آید، کوچک نیست)پ.ن:1. اه که چقدر نوشتن اینجا سخته.2. سفر بودم.میخواستم چند خطی سفرنامه بنویسم اما،حال دلم خوش نیست ...3. چند جمله اش از زبان من بود و شاید چند جمله ای هم از زیان تو برای من.نبود؟بعدن نوشت:امروز داشتم فکر میکردم به افق پیش رویم. به اینکه چقدر مدام حس مسافر بودن دارم. با خیال راحت چیزی را در اتاقم زمین نمیگذارم. چون میدانم باید دو روز دیگر چمدانم را برای خوابگاه ببندم. در خوابگاه هم همینطور... حس معلق بودن الکی... بعدترش فکر کردم چقدر همه چیز تغییر کرده. در خوابگاه که هستم زنگی ام مال دانشگاه است و خانه که می آیم همه توقع دارند دربست مال خانواده باشم. نمیشود که! زندگی و برنامه ریزی های شخصی ام دچار اختلال شده! اصن یه وعضی!
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۳۷
غـ ـزالــ