.

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

خب میدانی، واقعیت این است که اینجا هر حرفی را نمیشود زد، هر اعترافی را نمیتوان کرد. بعضی اعتراف ها فقط باید بماند کنج دلت ، خاک می گیرد ... کهنه می شود اما جایش همان جاست فقط. اعتراف های نوع دوم اما مال آن دفتر سیمی  است. مال کاغذ های کاهی اش که وقتی خیس میشود بوی خاک باران خورده می دهد... بعضی اعتراف ها اما سنگین اند برای دل، و جایی برای شان پیدا نکرده ام. بعضی اعتراف ها، سنگین تر از شانه های "یک مشت بغض کال..." اند ، به سنگینی نگاه خواننده هایش... اما، من اعتراف میکنم دلتنگم. دلتنگ خود قبلی ام.دلتنگ روزهای قبلی ام که بر نمی گردند. دلتنگ آدم های قبلی زندگی ام. که هنوز هم هستند اما ... خود قبلی ام را دوست نداشتم، حالایم را اما بیشتر دوست ندارم، قبل تر ها همه چیز دوست داشتنی تر بود... حتی بغض های آن موقع ها... زلال بود لااقل. من اعتراف میکنم ذره ای به آن چه دنبالش بوده ام هم نزدیک نشدم... اعتراف میکنم مدت هاست "سعی" کرده ام منطق محض باشم. هنوز هم اما ، خیلی چیزها سر ذوقم می آورد، یک بیت ناب، و یک عالمه چیز دیگر که گفتنش اینجا به صلاح دلم نیست! من اعتراف میکنم قرار بود آدم باشم. و حتی تلاشی برایش نکردم.. من اعتراف میکنم سر قولی که به "او" داده ام نمانده ام، اعتراف میکنم عصر های جمعه جایی قدم های مرا کم دارد. و سنگی که برای من فقط یک سنگ قبر نیست ... من اعتراف میکنم کسی جای خالی تو را برایم پر نکرد... هیچکس... این روزها دلتنگ تر از روزهای پیشم...خیلی بیشتر... از پا افتاده امقوت می دهی به قدم هایم؟!! مسافر مقصد تو راهش نزدیک است من از کدام راه رفته ام پس؟! ... کلافه ام... خدای این روز های ماه...سر کلاف دلم را برایم پیدا میکنی؟ باید باز کنم تک تک گره هایش را تک تک وابستگی هایش را... پیله ای که دور خودم تنیدم را باید باز کنم. هیچ پروانه ازش بیرون نمی آید. باید خودم را از این دنیا پس بگیرم... دیروز که دریا دلش آرام نمیگرفت و موج هایش را می کوبید به صخره ها، همان جا بود که خیره شدم به بی قراری آب و هرچه فکر کردم دلیل واضحی برای بغضی که در گلویم با هر نفس بالا و پایین میرفت پیدا نکردم... نفهمیدم چرا این قدر تلخ شد ذره ذره. از کی به وجود آمد؟ از کی این قدر بزرگ شد؟ از کی دیگر گریه نشد؟... نفهمیدم .. حالا هم... ... خدای این روز های پر از تلاطم سر به راه می شوم قول می دهم نه از آن قول ها که هنوز جوهرشان روی دفترم خشک نشده بود زدم زیرشان... قول می دهم از آن قول هایی که رو به روی گلدسته های مسجد گوهرشاد... ... :(...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۱:۳۶
غـ ـزالــ
سلام.هنوز دو تا امتحان دیگه دارم :)این جور دانشجوهای پر تلاشی هستیم ما!!یه عالمه حرف دارم ولی خب وقت...  برمیگردم،
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۱:۳۱
غـ ـزالــ
روسری مشکی به صورتت نمی آید. مشکی فقط باید برای عزای امام حسین باشد و بغض فاطمیه... از وقتی شناخته امت،چند بار لباس مشکی تنت دیده باشم خوب است؟؟چند بار؟از روزگار باید پرسید.... که عزیزترین هایت را از کنارت می برد و داغی عمیق میگذارد بر دلت... و زخمی بر روحت. آن وقت بغض های کاشته شده بر گلویت بیشتر رسوب می شوند و هربار با عکسی...جمله ای و اسمی دوباره زخم ها سر باز می کنند... تسلیت میگم عزیزدلم... خدا غریق رحمت شان کند انشالله...هرچند می دانم تسلیت، تسلی این غم نمی شود...پس تسلیت به چه کار می آید؟... انا لله و انا الیه راجعون...پ.ن:1. اگر دوست داشتید یه فاتحه بخونید.برای پدربزرگ دوستم الهام. 2.کی میاد افطاری بدیم؟(کلیک کنید)
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۶:۲۰
غـ ـزالــ
نه این که حرفی نباشد،نه این که مثل خیلی وقت ها یکهو وسط خیابان بغض گلویم را نگیرد،نه اینکه وقتی کتاب و جزوه را باز میکنم دلم نخواهد برایت بنویسم...نه...فقط...وقتی کلمات از در و دیوار دلت بالا می روند،وفتی جلوی خودت را می گیری،بغضت را خفه میکنی، زخم های دلت را می پوشانیخودت را ملزم به "رعایت" کرده ای.و بعد گذر زمان همراه با خودش روحت را هم فرسایش می دهد...این کلمه ها سنگین اند برای دلت.انگار چیزی دارد قفسه سینه ات را خرد می کند...بین بگم و نگم ها گیر میافتی...اماوقتی گره از بغض و زبانت باز کردی...وقتی گفتی و گفتی و گفتیو انگار نه انگار...خراب می شوی...فرو می ریزی...اصلا انگار که از اول نبوده ای.این "انگار نه انگار" نه اینکه لزوما به معنای این باشد که طرف مقابل بی توجه رد شده،ولی به این معنی هست که به این نتیجه رسانده ات که ارزش گفتن نداشت.....نه این که حرفی نداشته باشم،نه این که بغض گلویم را نگرفته باشد نه این که دلم نخواسته باشدتفقطاز حرف های معمولی معمولیخسته شده ام..دلزده بودم از حرف زدن و شاید هستم...نه به این مضمون که تو را یادم رفته است...حسم را میفهمیوقتی چیز با ارزشت را گذاشته باشی یک جای مطمئنبعد چند وقت بعد برگردی ببینی چندان هم مطمئن نبود...حالا دلم،آرام نمی گیرد از فکرش....پ.ن:یک عالمه که نه...اما به قدر دو-سه جمله حرف دارم با تو...قرار بود جایش در این پست باشد، امانشد...بعد نوشت:خدایا دلخوشی های کوچک و بزرگم را می سپارم دست خودت.روی زمین تکیه گاهشان امن نیست...سردشان می شود...بید نیستند ولی خوب به این بادها می لرزند...شانه های من کم تاب تر از این صحبت هاست...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۲۱:۰۰
غـ ـزالــ
شب تولد شماست و من دستم خالی ست...خیلی خالی... چیزی ندارم برای هدیه. حرفی ندارم برای گفتن... کاری نکرده ام برای استناد کردن هر وقت اسمتان آمده سرم را انداخته ام پایین... و حس دلهره عجیبی امشب دارم... با دست های خالی... ... پ.ن: ماه رمضان بدون برنامه "ماه خدا" کمی برایم غریبه ست... اینجا را بخوانید: "فرزاد جمشیدی از تلویزیون خداحافظی کرد"
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۳
غـ ـزالــ