.

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم ها؛

با همه ی جغرافیای پیچیده ی ذهنی؛ با همه ی تفاوت نقش و نگاره های دل ها،

باز هم ؛ شبیه اند بهم...


اصلا ؛ بیا مقدمه ها را کنار بگذاریم؛

میخواستم بگویم آدمی که کنج حرم تو آرام گرفته باشد ،

دیگر هیچ جای دیگر آرام نخواهد شد....


حالا هم..تلاطمی افتاده به جانم ،

از ایوان طلایی حضرت پدر، تا مسجد کوفه...


از مسجد سهله و حضور دائمی شما آقا...بغضی کشیده شده تا تهران...


از حزن بهت آور حرم حضرت سقا؛ تا زیر قبه ی حضرت ارباب...


 از غربت سامرا و سنگرهای مدافعان حرمش؛ بگیر؛

تا سنگفرش های صبور و مهربان حرم جوادالائمه...


.....


پ.ن:

حر کن مرا که جان من از شرم پر شده

من را که راه نیست به جمع حبیب ها...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
غـ ـزالــ
یکی از تمام چیزهایی که شما نمیدانید این است که من در زندگی ام چند دقیقه درخت بوده ام!
یک درخت با برگ های قهوه ای و نارنجی و زرد...و چشم هایی که بوی قهوه ی سوخته ی ته فنجان را داشت...

راستش را بخواهید هنوز حسرت شاخه های خشک و برگ ریزی که نداشتم؛ به دلم مانده است.

بعدتر یک توت فرنگی بودم. صورتی صورتی با دانه های درشت قهوه ای...

بعدترش دیگر دلم نخواست چیز جدیدی باشم!

چیزی خط عمیقی انداخته بود به روحم ؛ که جایش مانده بود. مانده بود و دیگر قرار نبود جز خودم چیز دیگری باشم!

حالا سال هاست که مهدکودکمان عوض شده و من نقش های دیگری را هم بازی کرده ام...
یکی اش نقش کسی را که رفته رفته یاد گرفته دیگر خودش نباشد!


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
غـ ـزالــ