.

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

تا به حال حتما برایت پیش آمده، بعد از یک مدت خاصی آن قدر به چیزی "عادت" کرده باشی که نبینی اش...حسش نکنی دیگر. مثل صدای تیک تاک ساعت. ناخودآگاه بعد از مدتی دیگر حواست را پرت نمیکند.انگار که نیست. مثل بعضی حرف ها. مثل بعضی ترس ها، مثل بعضی درد ها ... می دانی این روزها بیشتر از هر زمان دیگری عادت کرده ام.. عادت به این معنی نیست که "درد" ات نیاید...دیگر ابرازش نمی کنی. ساکت شده ام. خ ی ل ی . . . غرق شده ام در روزمره هایم و کمتر . . . وقتی خیلی خیلی خوشحالم، وقتی خیلی  خیلی ترسیده ام، هیچ عکس العملی نشان نمی دهم دیگر... انگار که از حد فریاد زدن گذشته باشد ... مگر این که عادت کرده باشی به "فریاد زدن" ... به هر حال هرچه که باشد...عادت انتقام خوبی نیست.هست؟ نیست. دلم می خواهد یک گوشه ای...بنویسم: "عادت نکن به بودنم..." عادت که کنی انگار دیگر نیستم... این را که نمی خواهی؟ مهم نیست . هرچه که باشد. عادت کرده ام چشم هایم خیس نشود. کافی ست؟! پ.ن: استادمان سر کلاس می گفت: هیچ پزشکی حق ندارد اجازه دهد مریض درد را "تحمل" کند.درد باید "درمان" شود.قبل از مزمن شدن. ... می خواستم بپرسم اگر مزمن شد تکلیف چیست؟ اگر کنج دلت ، جایی برای همیشه ماند چکار باید کرد؟ اگر درمان نشد؟مرهم نداشت؟ اگر دردی نبود؟اگر درد پنداشته می شد؟اگر... ... این اگر ها را نگه داشته ام همین نزدیکی ها... ته نوشت: عضله ی ریزوریوس ام زیاد کار می کند این روزها... به واسطه ی همین لبخند ها...میشود بغض را جایی ته دلت گم کرد. همین!   بعد نوشت: تو کلاس تشریح به دوستم گفتم عکس بگیره ازم. کسایی که می ترسن، حالشون بد میشه و یا چندششون میشه نگاه نکنن لطفا چون لنگه دمپایی های فرستاده شده برگردانده نمی شود! میخواستم یه عکس دیگه رو بذارم، منتها خودم توش بودم دیدم اینجا خانواده رد میشه درست نیست!! فقط عکس دستشو و دستمو گذاشتم... وقتی قرار است پزشک شوی باید کنار بیایی با خیلی از این تلخی ها... *: ترم بالایی ها چنگیز صداش میکنن.ما هم بالتبع اونا. حالا که نگاه میکنم می بینم تو عکس  خیلی چندش آورتر از خودشه.فقط عکس دستشه.ترسیدم عکس خودشو بذارم یکی پس بیفته!!والا! (روی لینک زیر کلیک کنید.تاکید می کنم اگر حالتون بد میشه نبینید!) یه کم هم دیر باز میشه ببخشید. دست میت! ببخشید اگر حالتون گرفته شد . . . کارت اهدای عضو که گرفتم، همین جا هم وصیت میکنم من مردم جنازه م رو  تحویل بدید دانشگاه شهید بهشتی به استاد "ن" برای تشریح. لااقل از پوسیدن و خورده شدن توسط جک و جونورها که بهتره!!ثواب هم داره!زنده مون که به درد کسی نخورد شاید از مرده مون کاری بر بیاد لااقل! خود استادمون هم وصیت کرده جسدش رو اهدا کنن. **در مورد کالبد شکافی. اینکه کی ها رو میارن بحثش مفصله.اما معمولا از جسد های اهدایی استفاده می کنن. مثلا استادمون گفت دو هفته پیش یه پدری اومد جسد پسرشو که خودکشی کرده بود اهدا کرد به دانشگاه. یا جسدهایی که کسی از پزشک قانونی تحویل نمیگیره رو با حکم قضایی می برن دانشگاه ها.و یا از خارج جسد وارد می کنن. قبلا هم شنیده بودم آدمایی با خلاف های خفن رو(کسی مثل خفاش شب تو کرج) جنازه شون رو به خانواده تحویل نمیدن (در واقع فکر نمی کنم کسی بره بگیره) اینا رو به دانشگاه های علوم پزشکی تحویل میدن برا کالبد شکافی.(درست بودنش رو نمیدونم دیگه!)
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۶:۵۲
غـ ـزالــ
کاش... جور دیگری بودم..... گاهی عمق وجودم درد میگیرد .... کاش "فاطمه" نبودم شاید کمتر خجالت می کشیدم... اصلا کاش کمی غیرت داشت وجودم کاش کمی بیشتر خجالت می کشیدم .. این کاش ها به کنار... خوب می دانم این روزها از دیدنم لبخند نمی زنی...نمی زنی.... ... بغض نوشت: اسمت که صاحب داشته باشد، بیشتر خجالت می کشی از بودنت... صاحب اسمم! ببخش اگر این اسم وصله ی ناجوری است به تن این روح... خوب برایم مادری کرده ای... من.. جواب یک کدام این ها را هم نمی توانم بدهم.... می دانی؟ چیزی...دارد...ته وجودم ... می سوزد .... پ.ن: این جا برای دل خودم می نویسم. برای خودم. هوم؟! یکهو دلم میخواهد در یک روز چند تا پست با هم... خیس نوشت: چند روزی ست دلم تنگ محرم شده است ....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۲۰:۴۹
غـ ـزالــ
هیچوقت یادم نمی رود... بغض سنگین حرمت را شب شهادت امام جواد.. چند سال پیش چقدر سرد بود ... داغ شدم اما... سوختم.. بی رحمی ست...خیلی... این که تو را به پاره ی تنت قسم دهند.. من امشب.. دلت را به زلال اشک هایی که امشب در حرمت ریخته می شود قسم می دهم.. بین من و حریمت بماند خواسته ام... ... پ.ن: پر از بغضم... الان فهمیدم شهادت امام جواد است... م.ن را چه به تسلیت گفتن... ...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۱۹:۴۴
غـ ـزالــ
اکثر آدم ها همیشه خود ایده آل شان را گوشه ای از ذهنشان نگه داشته اند ... دیروز چند ساعتی را با خود ایده آل ام در قالب کسی دیگر گذراندم.. از ترم اولی که آمدم این دانشگاه کشف اش کردم..   چشم هایش حرف های آشنایی برای زدن داشت.و همین کافی بود برای ارتباط داشتن مان...   علاوه بر دو ترم تحصیلی، چند سالی دنیایش هم جلوتر از من است.   در نگاه های عمیقش...برق چشم ها و لبخند های آرام اش خودم را دیدم انگار...   خودی که مدام دنبالش میگردم...   یک آدم منظم و باسواد و البته با احساس.   محکم دست می دهد و اقتدار روحی اش را همان اول آشنایی نشانت می دهد.   هوش و عمق حافظه اش در درس ها بدجوری ذهنم را قلقک میدهد.   دیدن برنامه ی روزهای آینده اش، تکه کاغذهای چسبانده شده روی دیوار،تاریخ های نوشته   شده روی آن، مبحث ها و تمام نظم حاکم بر اتاقش سر ذوقم آورد...   آرامش حاکم بر درد جمله هایش بدجور به دلم آدم می نشیند... چشم هایش نفوذ خاصی دارد و همین معذب میکند گاهی دلم را...   کسی که این نوع رفتارش را درست از خود حقیقی ام توقع دارم. انگار که از قبل تمام حواشی زندگی ام را مرتب کرده باشد، و بین تمام   لحظه ها آرام و بی واهمه جای شان داده باشد.   در زندگی چنین آدمی همیشه وقت و توانایی برای همه چیز به جز بهانه های روزمره هست...   چقدر دلم خواست کمی شبیه او باشم...پی نوشت:این پست با ضمیمه یک گل برای تو!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۱۸:۲۶
غـ ـزالــ
هر کس در زندگی اش حصارها و دیوارهایی برای خودش ساخته است... حصارهای من هم، گاهی بزرگ و کوچک می شوند. همین حصارها اند که باعث می شوند خیلی حرف ها را نزنی،خیلی کارها را نکنی، وقتی اولین تجربه ی مهم ترین های زندگی ات تلخ باشند، شاید دیگر جرئت شروع دوباره را به دلت ندهی... شاید جراتش هم باشد، ولی انگیزه اش نیست.حوصله و تاب تحملش نیست. حتی اگر دوباره شروع کنی هم، هیجان و ذوق اولیه را نداری و کوله بار تجربه ی اولت هم شاید به جای کمک فقط سنگینی کند روی دوشت.محتاط تر ت می کند و امکان اشتباه دوباره را پایین می آورد. من هم... چقدر خوب می فهمم در جا زدن هایم را...دست و پا زدن های الکی را. خیلی وقت است "رشد" نکرده ام. در کتاب هایم غرق نشده ام.نخوانده ام.درست ننوشته ام.خوب ندیده ام. بیش تر از یک سال است.و این برای من یعنی فاجعه. درجا زدن یعنی مرده ی متحرک بودن. من با روح مرده ام چه کنم؟؟ جراحت ها...هیچوقت جبران نمی شوند.هیچ وقت. اما بزرگ ات می کنند.دلم دارد بزرگ می شود.درد دارد.ولی می ارزد. احساس می کنم آن قدر درگیر دلم شده ام که خیلی چیزهای دیگر را یادم رفته است. من اعتراف می کنم آن قدر که برای دلم وقت گذاشتم برای روحم و خودم وقت نگذاشتم. ... گفتنش چه فایده ای دارد؟ *** وقتی با آدم هایی زندگی می کنی که بازی شان خوب نیست، مجبوری در حد خودشان بازی کنی. و چند وقت بعد وقتی جلوی کسی قرار می گیری که بازی اش بهتر از توست، قطعا دیگر قدرت قبلی بازی ات را نداری و چقدر زمان می برد دوباره به دست آوردنش. *** دلیل اش هر چه که باشد مهم نیست. بی خیال...گفته ام قبلا...به زخم های کهنه نباید دست زد. گمان کنم بغضم در حال متاستاز دادن است... نکته نوشت: این جا خیلی وقت است حرفی برای گفتن ندارد...آخرین حرفم نوشته هایم برای دخترم بود. پس نوشت: اینجا را بخوانید... من که دیوانه شدم از خواندنش....خرد شدم... همین.. خیس نوشت: زبان حال دلم را کسی نمی فهمد کتیبه ای که ترک خورده خواندنش سخت است...* *: سجاد سامانی(سهیل)
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۱ ، ۱۳:۰۱
غـ ـزالــ
آن قدر نوشتم و پاک کردم که خودم خسته شدم! اگر کسی فهمید من چه ام است بگوید! والا! چرند نوشت: 1. من کلا آدم خسته ای ام!  2. یک فروند آدم (!؟) عجیب و غریب با مشخصات زیر همین حوالی گم شده است. پر از بغض.آرام.دلگیر.مغرور.جدیدا ساکت. پر از حرف های زده نشده، خسته، با نیش باز، متوهم، احساساتی، زودرنج، داغون، له، عشق خط خطی کردن، متولد پاییز، رک، بی مصرف، ساده سرد، تب دار، جوگیر، پر از هذیان، عشق کشف های ضایع، بی حال، پر هیجان، پایه، اهل ریسک خرد شده، آدم نشده، با اعصاب خط خطی اصن یه وعضی، آدم ضایع کن ، با اعتماد به نفس خفن دلتنگ، با ذوق پنهان در چشم های خبیثش، شیطنت نهفته در چشم ها، لازم به ذکر است جدیدا" ثابت شده ایشان در گند زدن تبحر عجیب و مثال زدنی ای دارند. نامبرده این روز آخر صورتی پوشیده بود.یادش بخیر چقدر صورتی دوست داشت. از یابنده تقاضا می شود در صورت پیدا کردن ایشان این جانب را مطلع نماید.تا دوباره گم و گورش کنم که به وعض عجیبی این روزها غیرقابل تحمل شده است. بله!! 3. خودمانیم ها...قسمت بزرگی از قلبم را از آن خودت کرده ای...ملتفتی هیچ؟؟ 4. زیاد نیستند آدم هایی که می فهمند این حرف ها خیس اند. همین. 5. من اگر ننویسم قطعا کسی نخواهد گفت لال ام!! 6. چیه؟!چرا اینطوری نگاه می کنی؟دیوانه شاخ و دم دارد؟؟ 7. مژده: عارضم خدمتتان که شما هم می توانید به مشخصات و ویژگی های مفقودی اشاره نمایید!
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۱ ، ۲۲:۰۲
غـ ـزالــ
همسایه ی عزیزی داشتم، هر بار آخر کامنتش می نوشت: در پناه صاحب اسمت باشی... بهترین دعایی بود که... صاحب اسمم... تنم لرزید ... دلم بغضم هم... پ.ن: چند صد بار دلم خواست پست پایینی رو حذف کنم. * به عنوان دقت فرمایید.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۱ ، ۰۸:۱۲
غـ ـزالــ
بعد از صدای "تق تق" در با "بفرمایید" ام می آید داخل. می نشیند روی صندلی وسط اتاق. از زمین و زمان و همه جا حرف می زنیم.می خندیم.قهقهه می زنیم.آرام می شویم.و ساکت. یکهو خیره می شود در چشم هایم. - آخه اگه بهت میومد عاشق پاشق باشی خیالی نبود. نمیاد بهت ها! می خندم.بلند. خب حالا چی بهم میاد؟ - مکث می کند. راستشو بگو. عاشق شدی؟ می خندم.شیطنت چشم هایم را می بیند. چرا بهم نمیاد؟ رفیق هم اتاقی ام بهش می گوید: بعد این همه وقت هنوز نتونستم سر از کارش در بیارم! بدبختی اینه که به قول تو اصلا بهش نمیاد اهل عشق بازی و این چیزا باشه! می خندم هم چنان.بلند تر. نمی دانم چرا چیزی محکم یکهو گلویم را می گیرد.لبخند می زنم. بلند می شود که برود. - خرابتم! با لحن همیشگی مان می گوید. خنده ام نمی آید.ولی می خندم. خداحافظی می کند. در فکر هایم فرو می روم... او هم فهمیده این روزها عادی نیست رفتارم. نیست... می خندم.بغض گلویم را بیشتر فشار می دهد.بلند تر می خندم. ... عجیب کلنجار می روم این روزها با خودم.   پ.ن 1:همسایه ای داشتم قبل تر ها... مدام می گفت: من دوست دارم از این بغض های نفس گیر به جایی برسم... * نمی دانم رسیدی یا نه... هرچه هست این روز ها به نظر می آید آرام گرفته باشی.... دلم برایت تنگ شده...همین. این "همین " ها را یادت است؟ پ.ن 2: جدیدا زیاد چرت و پرت می نویسم. ببخشید.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۱ ، ۰۷:۱۳
غـ ـزالــ
این قدر که از "بد فهمیده شدن"  دلم میگیرد   از نفهمیده شدن نمی گیرد.   باور کن نمی گیرد....   لطف کن و من را اصلا نفهم!   ترجیح می دهم که خودم باشم و خودم حتی از انزوای خودم گوشه گیرتر......   ه م ی ن ....   پ.ن: دوست داشتی این پست را به خودت بگیر همسایه...
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۱ ، ۰۸:۴۶
غـ ـزالــ
هر هجای حرف های اینجا ترکی میشود بر دل نازک و شیشه ای عزیز دل و خاطرم... حتی اگر بگویم این حرف ها... ، باز هم افاقه نمی کند، و بلور سست باورش بیشتر می شکند ... چند وقتی ست پناه آوردم به یک دفتر با کاغذهای کاهی... کاهی بودن کاغذهایش را خیلی دوست دارم...بوی کهنگی می دهد...مثل این غم که الان افتاده به جان دل و بغضم... گله ای نیست... "هیچ جا نباید ریشه دواند" به این نتیجه رسیده ام آخر "اینجا هم جای ریشه دواندن نبود" ریشه هایم درد می کنند...قلبم تیر می کشد... هیچ وقت از "گفتن" به جایی نرسیدم... باید حل شوم در سکوتم و آرام گیرم... ه م ی ن ... پ.ن: برای فاطمه: دل من هم...حساسیت فصلی دارد نسبت به پاییز... اما نوشتن...آنتی هیستامینش نیست...اصلا پاتوژن است برایش... حال بغضم بدجور وخیم است . . .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۸:۳۵
غـ ـزالــ