.

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

بعضی روزها باید برگردی عقب را نگاه کنی، "خودت" را مو به مو تجزیه تحلیل کنی، و بعد فکر می کنی خودِ قبلی ات را دوست نداشتی، حالا اما این روی بودنت را بیشتر دوست نداری... و این یعنی اشتباه آمده ای... خیلی... نه طاقت برگشتن داری و نه حال و انگیزه ی ادامه دادن.. ... *** پ.ن1: تو وبلاگ قبلی یه بار این وصیت رو کرده بودم. این جا هم می نویسم: از من به شما وصیت: بعد از مرگ روی قبرم فقط بنویسید او دوست داشت "آدم" شود... پ.ن2: این دلخوری عمیقی که افتاده به جان دلت...و مسبب اش منم، مرهم ندارد؟... جانِ من بگو چه کار کنم؟باورم داری اصلا؟ از فکر اینکه جوابت "نه" باشد، م ن . . . . پ.ن 3: بزرگواری می گفت به خاطر 2 ماه انتخابات آخرت تان را ندهید... چقدر خوب می گفت. خدایا...کمک کن هر کس لیاقت این منصب را دارد، کسی که دلش برای این مردم می تپد فقط راهی پاستور شود! کسی که اخلاق را در وادی تبلیغات رعایت نمی کند، از تخریب رقیب برای اثبات خودش استفاده می کند ، یعنی ضعیف است...خیلی ضعیف. یعنی شانه هایش تاب این امانت را نمی آورد...اصلح نیست. حواست باشد! پ.ن4: از هر طرف که جمع و جور میکنم، کلی درس نخوانده هست و مقدار زیادی VOICE برگردونده نشده استاد. خدایا عاقبت این ترم رو به خیر بگردان! :)) پ.ن5: دارم فکر میکنم اگر بخواهم همچنان این قدر از احساسم استفاده کنم، چقدر دیگر می توانم در زندگی ام سر پا بایستم؟ چقدر دیگر توان زمین خوردن و دوباره بلند شدن را دارم؟ پ.ن6: حرف خاصی نداشتم. این پست را فقط به احترام کسی نوشتم که هنوز سایه اش روی فصل سکوت این خانه افتاده.از همسایه های قدیمی... پایان:(وقتی دغدغه هایت را می نویسی و بعد یک نفس عمیق می کشی حس خوبی بهت دست می دهد...امتحان کن!)
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۳۹
غـ ـزالــ
بعضی شب ها می نشینم فکر میکنم به "بودنت"... به تویی که قبل تر ها (4-3 سال پیش) که اینجا نبود بیشتر برایت می نوشتم... می دانی...اصلا مداد و خودکار زبان دلم را بیشتر می فهمند... به خاطر همین است که حرم که می روم، گوشه ی صحن جمهوری، رو به روی مسجد گوهرشاد، کنج دارالحجه و ...که می نشینم دفترچه و خودکارم را در می آورم اصلا با هر که حرف داشته باشم و برایم عزیز باشد می نویسم برایش... از 8 سالگی حرف هایم را تک و توک نوشته ام... بغض هایم را سپرده ام دست کاغذ و رهایشان کرده ام بروند پی کارشان... چرا طفره بروم...اصل کلام این که دلم برایت تنگ شده... یعنی تو که  جایی نرفته ای، دلم برای خودم تنگ شده... گاهی که می نشینم فکر میکنم به قبل تر ها خجالت میکشم که این قدر بد شده ام... هیچکس جز تو نمی تواند گذشته را با الان مقایسه کند... هیچکس جز تو حالم را نمی فهمد...باید "خودم" را از این دنیا پس بگیرم... *** کاش دکتر "ز" امروز سرکلاس از من می پرسید "هایپر آلجزیا" چیه... یعنی واکنش بیش از اندازه به درد پس از تحریک.. یعنی به جایی رسیده باشی که آستانه ی دردت آن قدر پایین آمده باشد که با کوچک ترین تلنگری غم عالم آوار شود روی دلت... با کوچک ترین ضربه ای خراب شوی...خرد شوی... و دیگر حال و انگیزه ای برای بلند شدن نداشته باشی... بد شده ام خیلی بد. فقط تو می فهمی... تویی که سال هاست نگاهم می کنی... و نمی دانم چ ق د ر خواستی دستم را بگیری و نگذاشته ام... راه را نشانم داده ای و زده ام به بیراهه... نمی دانم چقدر خواسته ای لبخند بزنی از بودنم و جایی برایش نگذاشته ام... سخت است بگویم "ب ب خ ش. " وقتی هنوز آن قدر ها آدم نشده ام که توبه هایم انگیزه ای باشند برای بلند شدن... ... پ.ن: این پست برای خودم بود...
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۱۵
غـ ـزالــ
اگر گاهی حوصله ی "بودن" هیچ چیز را نداری، الا "تنهایی" ، و همان گاه همزمان دلت می خواهد کسی باشد تا بهش بگویی دلت می خواهد تنها باشی و هیچ چیزی مزاحم حال و روزت نشود! خودت را گول نزن! دقیقا حوصله ات از تنهایی سر رفته و داری "فرا فکنی مثبت" میکنی! از ما گفتن بود! نگی نگفتی! پ.ن: 1. بنده عمیقا به این نتیجه رسیده ام که اینجا به هیچ وجه نمی توانم راحت بنویسم! حتی اگر مجازی و با اسم مستعار باشم. وقتی سایه ی "من" می افتد روی هر جمله ی اینجا، یعنی نمی توانم خودسانسوری نکنم و خودم باشم! این چه زندگی ایه؟؟؟؟ 2. دلم بهانه گیر شده ... چیزهای متفاوت می خواهد ...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۱۹
غـ ـزالــ
وقتی داشت می آمد، هیچکس نیامد کمک مادرش...   هیچ کدام از "همسایه ها" !   جرم خدیجه(س) این بود که همراه "رحمه للعالمین(ص)" شده بود. خواست رحمت را بگستراند در زمین.   خدا از بهشت فرستاده هایش را فرستاد برایش...   وقتی آمد، زمین برای دلش تنگ بود...زود رفت...   پدرش خواست راه امتش را به خدا نزدیک تر کند،    "همسایه ها" جواب رسالتش را با ناسزا و خاک و خاکستر دادند.   مادرِ پدرش شد و باز هم دعایش برای "همسایه ها" بود.   همان "همسایه ها" که بعد ها راه را بر حسین(ع) بستند...   همان ها که یک عمر حرف بعد از نمازش برایشان "الجار ثم الدار" بود...   نکند  از همان همسایه ها باشم برای پسرش(عج)؟ باید حواسم به همسایه هایم باشد...   حواسم به سایه هایی که روی دلم می افتند باشد...   *** "مادر"   یادت می دهد راه بروی، زمین که خوردی اشک هایت را پاک می کند، یادت می دهد حرف بزنی،صدایش کنی.   خدا بال های فرشته هایش را پهن کرده زیر پایش..و تمام عمر دعایش پشت سرت هست...   "او" مادر تمام عالم است...یادت می دهد چه راه هایی را نباید بروی، حواسش به زمین خوردن هایت هست،   دستت را میگیرد تا بلند شوی...   گره های بغضت یادش نمی رود...حواسش هست بعضی درها را نزنی، بعضی راه ها را نروی،   بعضی حرف ها را نگویی.حواسش به زخم های روحت هم هست.   فقط کافی ست صدایش کنی.یک عمر مادری می کند برایت...   *** پ.ن: 1. امروز روز تو هم هست، روز تویی که بعدها مادر می شوی. یک عمر صبر و عشق و دلواپسی ات مبارک... 2. عیدتون مبارک.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۱۷
غـ ـزالــ
یادم می‌آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان‌های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می‌کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بد بود و با این که سعی کرده بودند زخم‌هایش را ببندند، خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی‌یکی به اتاق عمل می‌بردیم و منتظر می‌ماندیم عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده‌اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا راحت‌تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می‌شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم،مجروح که چند دقیقه‌ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت: من دارم می‌روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می‌رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد...از : وبلاگ من و چادرم، خاطره ها.پ.ن:دلم میخواهد یک عالمه حرف اینجا بنویسم که شاید جایش اینجا نیست...دلم نمی خواهد کسی بخواندش...فکر کند بهش...قضاوت کند...توصیه ای داشته باشد برایش...الان دقیقا دلم یک نفر را میخواهد که چند دقیقه ای بنشینیم، به قدر سرد شدن یک فنجان چای* از دغدغه های مشترک حرف بزنیم...نمی دانم چرا اینجا دغدغه های هیچکس با دلم اشتراک ندارد...بعضی جمله ها را گاهی زیر پوستت لمس می کنیامروز یک جا نوشتم:تنهایی این نیست که کسی اطرافت نباشد،تنها ترین آدم ها دور و برشان شلوغ و دل شان خلوت است...این که کسی نباشد حرفت را بفهمدتنهایی...خیلی تنهایی...زیر نویس:*: کسانی که از نزدیک می شناسند ام، می دانند که اصلا اهل چای نیستم.حتی برای صبحانه.نوشتم چای ، شاید چون:و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ستبرای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست!
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۰
غـ ـزالــ