.

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

م ن... مغرور تر از آنی ام که بغض هایم را برای هر کسی تعریف کنم... اما... چقدر دلم کسی را خواست که برق چشم های خیسم را بشناسد.... چشم ها می فهمند...فهمیده می شوند...حرف می زنند....سکوت می کنند....می شنوند...شنیده می شوند...می سوزند...می سوزانند... شعله می کشند...بغض می کنند...می خندند...می خندانند... دنیای آدم ها...عمیق است....مثل چشم هایشان....مثل... آدم  دلش تنگ که می شود نمی تواند که انکار کند...می تواند؟ "این که دلتنگ تو ام اقرار میخواهد مگر؟..." نمی توانم انکار کنم که دلم حرف های آرام و عمیق کسی را می خواهد که مسبب همین دلتنگی هاست.... نمی توانم انکار کنم که آن قدر لجبازم که گاهی خودم عصبانی می شوم از این لجبازی ها... من عادت کرده ام این سه نقطه ها آخر  حرف هایم بنشیند و نگاهم کند...و من عمیقا بدوم دنبال ادامه ی این حرف ها.... ادامه ندارد و دلم می خواهد تمام کنم این حرف های نفس گیر را... دست آدم که نیست... گاهی بغض بازی اش میگیرد و خیس می کند لحظه های آدم را... مثل همین الان که یک نگاهم به کیبورد است و یک نگاه هم به قاب عکسی که از حرم به دیوار اتاق است.... و دارم فکر میکنم چقدر می شکنم اگر امسال مسافر حرم نشوم.... "آسان که نیست زائر چشمان او شدن...." هی این کلمه ها در ذهن و دلم می دوند و از هر گوشه ای تکه ای را جدا می کنند و راهی این صفحه ی بیچاره.... دلم برای کتابخانه ی اتاقم تنگ شده....برای کتاب های خوانده و نخوانده.... برای... دلم برای اتاقم هم... برای شب ها و سکوت نرم و سیالش...و من که غرق در کتاب هایم خیره می شدم به نور مهتاب که بی اجازه وارد چهاردیواری اتاقم شده بود و این بیت را در ذهنم تکرار....: "مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست..." اه....که این حرف های تکراری حالم را به هم... من از بچگی با این کلمه ی بغض درگیر بودم...یادم است روزی را که پرسیدم بغض با گریه چه فرقی دارد... سخت می شود پستی پیدا کرد که در آن از بغض استفاده نکرده باشم....در شعرهایم هم... پس خیلی دور نیست اگر دقیقه هایم هم همه خیس.... دلم کز کرده یک گوشه و آرام... غزل دست آدم را رو می کند....بغض های آدم را سبک می کند....من غزل هایم را برای هرکسی نمی خوانم... تا شاید کمی....   *** دلتنگ که می شوم روضه ی "مادر(س)"...حاج محمود کریمی... فاطمیه نیست ولی... دلم عادت کرده است...عادت کرده است باران هایش را به اسم مادر(س).... شاید آن وقت  حس کنم بار گناه هایش کم تر..... این جا قرار است از بغض هایم بنویسم....از.... پس... چقدر.....دلم میگیرد....که... حرمی ندارد که دلتنگش شوم....دلتنگ سنگ فرش هایش....اذان هایش...دلتنگ نگاه هایی که... هی.... . . . . . تمام....
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۲۳
غـ ـزالــ
کمی که از شمال شرقی نقشه ی ایران پایین بیایی...دلت روی نقطه ای زوم میکند... قلب ایران.... اصلا...همان ورودی شهر دلت از تلاطم می ایستد... خورشید از مشرق طلوع می کند؟ من...دلم و بغض هایم به همین آفتاب گرم است.... به مهربانی زلالی که "باب الجواد" دارد... صحن جامع...ابتدای دلم است....ابتدای زائر شدنم.... من دلم به همین صحن ها خوش است.... به همهمه ی زائران...به نگاه های خیس رو به گنبد...به دل های شکسته ی حرمش.... به آرامش آبی ای که هیچ جای دیگری نمی توان پیدایش کرد... م ن .... دلم برای بال هایم تنگ می شود...وقتی کبوترها گنبدش را طواف می کنند.... صحن جمهوری...صحن بغض هایم است...از آن جا چشم می دوزم به گنبد و حرف های خیسم روان می شوند... و "صادقانه ترین زبان، زبان چشم است..." صحن  قدس...محل گذر است... همه آن جا رهگذرند...اما...من آرام می نشینم گوشه ای و رفت و آمد های دلم را می سپارم به امامم... صحن گوهرشاد... صحن دلتنگی هایم است...صحن سکوت ها و گم شدن هایم... گم می شوم در آبی نقش و نگار های گلدسته های مسجد گوهرشاد... زل می زنم به آبی آسمان حرم که در حوض افتاده ست... صحن انقلاب...صحن قنوت هایم است...صحن نماز های شکسته ام.... صحن آزادی...صحن اوج گرفتن هایم است...صحن پر زدن ها و آرزوهای خیسم... صحن کوثر .... صحن بغض های فاطمی ام.... صحن روضه های مادر... بانوی مهربان غزل های من سلام.... قدم میزنم...دلتنگی هایم را...خودم را....در حرم ات....از دور....  از همین جا....حس می کنم...سفیدی  سنگ فرش هایی  که تند تند از زیر پایم رد می شوند را.... از همین جا سلام می دهم...السلام علیک یا باران....! بغض می کنم... می سوزم... اتفاق می افتم... خاکستر می شوم... تمام می شوم.... م ن... "آبی زلال دلتنگی هایم" را...سپرده ام به نگاهت....خودت مواظب دلش و دلم باش.....      تو آسمان منی من پرنده‌ام آقا برای بال من آغوش خویش را بگشا که کوچ کرده‌ام از سردسیری تشویش به گرمسیر دل‌انگیز گنبدت مولا گذشته‌ام من از انبوه جنگل تردید و حجم خشک نفس‌گیری بیابان‌ها غریب‌تر ز مسافر غریب‌تر ز غروب کشانده مهر تو ای خوب تا کجا ما را رسیده‌ام لب ایوان نگاه من ابری شکوه گنبد خورشیدگونه‌ات پیدا کنون به وسعت جغرافیای دلتنگی نشسته‌ام بزنم باز دل به این دریا کویر تجربه‌ی تلخ لحظه‌های من‌ است تو مثل جاری آبی بر این عطش اما!   "پروانه نجاتی"   به شاهین نجفی: لعنت بر تو و نفس های کثیفت!همین!   پی نوشت: موسیقی متن وبلاگ با اکسپلورر باز می شود.
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۵۴
غـ ـزالــ
گاهی قسمت می شود سکوت قسمت عمیقی از زندگی ات باشد... آرام باش و لبخند بزن.... غم هایت را بگذار گوشه ای از دلت برای خودت... اینجا کسی همراه نیست.... آرامش کسانی باش که آرامشت نیستند... من این حرف ها را با تمام وجود باور کرده ام....   امروز بغض های سنگین یک نفر مهمان شانه هایم بود.... و چقدر حس کردم باید محکم تر باشم، وقتی قرار است پزشک شوم... وقتی قرار است با درد مند ترین قشر جامعه در ارتباط باشم... خدایا شکرت....به خاطر داشته ها و نداشته هایمان...   ته نوشت: دعا کنیم...برای دل دختر بچه ی 3 ساله ای به نام بهار... _ پشت تلفن به پدرش گفت: مامان داره تند تند دست و پاش رو تکون میده و نگاهم نمی کنه... دست و پا زدن و جان دادن مادرش را...به چشم دید... روز مادر بعضی ها...این طور شب شد!...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۳۸
غـ ـزالــ
نکند شاهرگ بغض هایم را زده ای؟...که هرچه می کنم این اشک ها تمام نمی شوند...خوب می دانی چه می گویم...مدام دلم غزل میخواهد و قافیه ها از لابه لای کتاب و جزوه هایم سرک می کشند بیرون...این ها همه از دلتنگی های مداوم است...این بغض ها سنگی بودند...چه شد که با تلنگری...؟عزیز دوست داشتنی ام..."باش"...هر جور که می خواهی...باش فقط...***گفتی دلت را دعا کنم...این روزها انگار دعا ...خدایم را...نمی دانم کجا گم کرده ام...شاید بین صندلی های سیاه دانشگاه...شاید میان روزمرگی هایم و مشغله های خاص اش...شاید میان دلتنگی هایم...خدایا...دلم...خ ی ل ی برایت تنگ...خالی ست جایت...بین غزل های عاشقانه ام...میان پیچ و خم این قافیه ها...* * *نمی دانم چرا...هیچ روضه ای...به اندازه ی روضه ی مادر(س) نمی سوزاند دلم و بغض هایم را...دلم برای فاطمیه تنگ می شود....من بغض هایم را...کامل خالی نکردم...من هر روز...افتخار می کنم که لااقل اسم شیعه ی علی (ع) رویم است...وقتی قدم می زنم بین آدم هایی که بغض سکوت 25 ساله ی علی(ع) را نمی شناسند...خدایا...شکر...که عاشقم...شکر که عاشق اسمم ام...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۴۸
غـ ـزالــ
دل می گیرد گاهی.... کاری اش نمی شود کرد که... می شود؟... دلم تنگ که می شود می گیرد...شاید هم وقتی می گیرد تنگ می شود...... عاشق نبوده ام...نشدم ،خسته ام نکن.... این روزها پر از بغضم....از روی عادت نیست... سردم می شود این جا...خیلی سرد...وقتی نفس هایم همه ساکت و سنگین... جای خالی ات را با این بغض ها پر کرده ام...با این پست ها که قرار نیست بخوانی شان... من دوست ندارم این حرف ها را.... دوست ندارم اعتراف کنم به دلبستگی هایم.... م ن ..... اه..... * * * بعضی روزها خاص اند....خیلی خاص... آن قدر که... به اندازه ی تمام بغض فاطمیه فردا را دوست دارم... وقتی می شود امیدی به استجابت داشت، وقتی تولد مادر(س) واسطه ات می شود تا خدا.... چقدر دوست دارم این روزها را... این روزها خاص اند و دلم یک مکان خاص هم می خواهد...حرم...بهشت....امامزاده....مسجد... هیچ کدامشان این جا نیست........و غربت یعنی این!    
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۳۰
غـ ـزالــ
حوصله ندارم دلتنگ شوم...حوصله ندارم بغض کنمحوصله ندارم قدم بزنم تنهایی ام راحوصله ام نمی آید زیر باران خیس شوم...حوصله ام نمی آید برایت بنویسمحوصله ام نمی آید تمام شوم...اتفاق نیفتم....باورم هم.لطفا" هی از دیوار دلم بالا نرو عزیزم!دیوانه ترم نکن...باور کن بی حال تر از آنی ام که...باور کن گذشته ام از پیچ و خم تمام دردهایم و دردهایت...فقط باورم نمی شود چطور انقدر راحت کنار آمدم...خسته ام....خیلی...*...از جنس رفاقت بود این پست...برای رفیقی که زمانی برایم شاید همه چیز بود...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۹
غـ ـزالــ
خالی ست جای تو... بین تمام  "دوستت دارم" ها... بین سکوت ها و بغض هایم... بین نگاه های نافذی که...ولش کن... خالی ست جایت میان تماس های یک ماه گذشته ام...میان تنهایی هایم...میان "چطوری؟" ها... بین شیطنت هایم هم...نیستی... ... یعنی جای من هم خالی ست؟ ببخش این واژه های لال را...نتوانستند بگویند من بی تو...نزدیک آخر این خط ام... پی نوشت: _ تو زندگیم هیچکس رو به اندازه تو دوست نداشتم...هیچکس هم به اندازه ی تو عذابم نداد... عذابم میده این جای خالی... *- مخاطب خاص داشتند این حرف ها... _ وقتی... از راهت منحرف می شوم... به محض این که کمی کج می روم...زمین می زنی ام... ممنون....خیلی......ممنون که هوایم را داری خدا!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۱۱
غـ ـزالــ
سلام جواب تمام سلام ها واجب است نه؟... دل خوش کرده ام به همین جواب ها... چند وقتی هست غربت آشنای حرمت را قاب گرفته ام روی دیوار دلم... این شب ها که دلتنگت می شوم، مچاله می شوم در خودم و بغض می کنم،  این شب ها که تمام سهم من از حرم ات تصویر روشن باب الجواد در ذهنم می شود و نگاه های خیس ام، نگاهم میکنی؟ دلم را...سپرده ام به دستت...هوایش را داشته باش آقا... همسایه ات که نیستم...زیر سایه ات چه؟... آقا حواست به دلم هست...؟یا من آن قدر سر در گم شده ام که یادم نمی آید قول هایم را... ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است....     ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۱۴
غـ ـزالــ
سلام گاهی فقط یک بهانه ست....   برای شروع گفتگویی جدید....   یا شاید...   بهانه ای برای خط زدن فاصله های تکراری...بین من و تو...   وقتی جوابش واجب است...   خوب می دانی...   دلواپسم چقدر....   اینجا...   ...   پ.ن:   کاش...آدرس اینجا رو بهت میدادم...   وقتی نمیخونی نمیتونم درست بنویسم.....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۱۳
غـ ـزالــ
انحنای روح من... شانه های خسته ی غرور من... تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است ... کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است...   ...   من ولی استخوان بودنم درد می کنـــــــــــــــ ــ ــــــــــــــد........
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۰۶
غـ ـزالــ