.

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

علمش که زمین افتاد،انگار آسمان به زمین آمد...مردی نشست...بغضی شکست...انگار عمود خیمه ها افتاده بود...از همان دم که امان نامه آورده شد،از همان دم که آب را روی آب ریخت...از همان روز که شرمنده ی بچه های حسین(ع) شد...از همان روز که دل اهل خیمه لرزید...قرار شد دست گیر تمام زمین خورده های عالم باشد...پ.ن:1. در خودش قدرت صد معجزه را جا دادهاین دو تا دست که بر روی زمین افتاده...2.التماس دعا این شب های بارانی.3. پست قبل خصوصی ست.با عرض پوزش.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۳
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
غـ ـزالــ
همه ی فرهنگ نامه ها می گویند "جان پناه" یعنی پناهِ جان... یعنی محافظِ جانت..."محرّم" جان پناه است... مَحرم است به جانت...پناه دلت است...آقای پرچم های سیاه این ماه...هنوز گذرنامه ام دارد توی کتابخانه ام خاک می خورد...هنوز یادم نرفته ثبت احوال برای حرم تو صادرش کرد...هنوز یادم نرفته گذرنامه ی دلم را امضا نکردی...یادم نرفته بین الحرمین را ندیده ام...بغض هایم را آنجا نشکسته ام...ما که نرفته ایم، ولی آن ها که رفته اند زیاد از کبوترهای روی گنبد "عباس(ع)" گفته اند...می گویند حرم امام حسین(ع) مسافر هم که باشی نمازت شکسته نیست...و یعنی گنبدش حکم وطنت را دارد...یعنی همه ی غربت ات را باید بگذاری بین الحرمین و وارد حرمش شوی..."سفینه النجاه" یعنی خودش می آید دستت را میگیرد...یعنی دست و پا زدن هایت آن وسط را می بیند... حواسش هست دستت به هیچ جا بند نیست...حواسش هست..."تمام"پ.ن:ببخشید که به هیچکس سر نزدم.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۵
غـ ـزالــ
جدیدا زیاد فکر میکنم به رفتارهایم. بیشتر از چیزی که قبلا فکر میکردم. تئوری جدیدی که تازگی ها از این فکرها بیرون آمده این است که "آدم باید پای خودش بایستد" پای تمام اعمال درست و غلطش...پای تک تک هجاهای حرف هایش... " عصبانی بودم" ، "هرکس دیگه ای جای من بود همین کار رو میکرد" ، "حالا یه چیزی گفتم" و ... شاید توجیه های خوبی باشند ولی قطعا دلایل قانع کننده ای نیستند... آدم باید جرأت داشته باشد، سرش را بالا بگیرد و بگوید "من" بودم. اما چیزی که این تئوری را قدری به هم می ریزد این است که گاهی ممکن است آدم با دلش کنار نیاید،(با عطف به اینکه واقعا نمیدانم چقدر دل و نفس را میشود از هم جدا کرد) گاهی ممکن است عقل چیزی را بگوید و دل چیز دیگری... در تصمیم های دلی، منطق جایی ندارد. در تصمیم های دلی گاهی فقط توجیه هست! تئوری ام را تغییر می دهم! "آدم باید پای دلش بایستد" اما.. کسی باید پای دلش بایستد که از دلش مطمئن باشد... من از دلم مطمئن نیستم...امتحانش را پس داده...قابل اعتماد نیست! ولی نیاز نیست نشان دهم چقدر تصمیم های دلی ام بیشتر از تصمیم های عقلانی ام است... آهای بغض ای که در تمام رگ هایم ریشه دوانیده ای!تقصیر تو است!تقصیر تو است که تئوری هایم بهم می ریزند...تقصیر تو است که نمیگذاری کسی باشم که میخواهم... تقصیر تو است که من هر روز حس میکنم بیشتر دارم غرورم را میشکنم... تقصیر تو است که مجبورم هر روز گوشه و کناری حرف هایم را بنویسم! تقصیر تو است که از هوای پاییزی لذت نمی برم...تقصیر تو است که غروب هایش دیوانه ام میکند... پ.ن: کاش یک نفر بگوید چکار کرده ام با خودم...با دلم...با...
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۶
غـ ـزالــ
چند دقیقه ای هست خیره شده ام به صفحه ی سفید "ارسال مطلب" وبلاگم و مانده ام برایت چی بنویسم...دقیقا دارم فکر میکنم این کلمه ها را از کجای دلم بردارم بیاورم بکارم اینجا...یک عالمه حرف و کلمه که هجوم می آورند به ذهنم و من سرم درد میکند...قلبم تیر میکشد...من...تو را خوب میفهمم...از فکر کردن بهش دلم میلرزد...دلم میلرزد کس دیگری هم شبیه من باشد...دلم می لرزد کس دیگری هم این حس های تلخ و یخ را چشیده باشد...بغض دارم...یک بغض منطقی پراحساس سرخورده...یک بغض انباشته از ذوق های کور شده...کاش انقدر به من شبیه نبودی...کاش انقدر...امشب رفتم امامزاده...یادم افتاد امشب حرم چقدر نور دارد...یادم افتادم اگر بودم دانه های اشکی که قل میخوردند و می افتادند زمین پر از نورهای رنگی می شدند...پر از حس های رنگ رنگی شب عید...پر از ریسه های رنگی آسمان مخملی دور گنبد...من نمیدانم "غریب الغربا" یعنی چی...ولی او یقینا مرا خوب "می داند"...او مرا خوب می داند...بغض هایم را خوب می شناسد...میداند این روزها به هر تلنگری میشکنم...می داند،می داند...و دلم فقط به همین خوش است...خدایا همین دلخوشی های کوچک را هم از ما نگیر...پ.ن:1. درهم و برهم بودن پست را بگذارید به حساب آشفتگی حال نویسنده!2. عیدتون خیلی مبارک...3. اولین بار بود عیدغدیر تو یه شهر سنی نشین شیرینی پخش کردم.و به همه هم گفتم عیدتون مبارک!لذتش تند تند دوید زیر پوستم.و هنوز آثار ذوق زدگی اش باقی ست!!برخی با اکراه و مکث برمیداشتند، برخی با ذوق عید را متقابلا تبریک می گفتند،بعضی ها زیر لب گفتند "چه عیدی؟" و برنداشتند،و بعضی هم اخم را ترجیح دادند و گذشتند.من ولی خیلی کیف کردم.خیلی.دلیلش را هنوز نمیدونم. :))4. مصرع عنوان هم که شاعرش معرف حضور هست./فاضل نظری
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۲ ، ۲۲:۲۰
غـ ـزالــ