.

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام عزیزم... نمی دانم بعدها میگذارم دلتنگی ها و سطرهای این روزهای مادرت را بخوانی یا نه. اما یقین دارم تمام تلاشم را میکنم تا این بغض ها سهم تو از زندگی ات نباشد، تا چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد. می دانی.آینده را که ندیده ام!شاید پزشک نشدم، شاید خدا صلاح ندانست عمر و توفیقش را روزی ام کند. اما دلم میخواهد بدانی اگر گفته ام دوست نداشتم  پزشک شوم، فقط به خاطر تو بود... که بیشتر کنارت باشم...که نخواهم ثانیه های زندگی ام را بین تو و کارم تقسیم کنم... که دو روز دیگر افسوس روزهایی را نخورم که از تربیت ات کم گذاشته ام.. اما قسمت چیز دیگری بود عزیز من... بارها فراز آخر دعای ابوحمزه را زمزمه کرده ام... *خدایا به آن چنان یقینی برسانم که بدانم به من هیچ نمیرسد جز آن چه تو  برایم نوشته ای ... قسمت هرچه که باشد خواست خداست و راضی ام به رضایش. من بارها خوابت را دیده ام ... آرزو داشتم خودم فاطمه نبودم، تا اسمت...اسم پاره ی روح و تن ام را "فاطمه" می گذاشتم... این روزها نمی دانم اسمت چیست؛ اما هرچه که باشی تمام تلاشم را میکنم درست بشناسی حضرت مادر(س) را...خوب بفهمی بغض علی(ع) را... کاش در روزهای زندگی تو دیگر حرفی از انتظار نباشد، ظهور باشد و حضور... دلم میخواهد این ها را بدانی عزیزدلم؛ اگر این روزها علی رغم میل دل و احساسم سعی میکنم عوض شوم،  برخی عادت هایم را کنار بگذارم و کمر دلم را راست کنم، فقط به خاطر این  روزهای توست... که رفتارهای غلط ام را به روح نرم و منعطفت منتقل نکنم...و خدایت خوب می داند این قسمتی از دغدغه روحم شده است... عزیز دوست داشتنی من... یادت باشد بعضی آدم ها از اول می آیند برای رفتن...ماندنی نیستند، اگر دل بستی  بهشان، وقتی خواستی دل بکنی حواست به تمام تکه های دلت باشد!یک وقت تکه ای  را جا نگذاری... مهربان کوچک من! یادت باشد دوست داشتنی ها و عشق های کوچک و بزرگ ات را در دلت نگه داری... نگذار به سطر سطر حرف های روزانه ات برسند، آن وقت پای دلت لنگ می زند... عزیزدلم... یادت باشد مواظب دلت باشی نشکند... اگر شکست مواظب پخش شدن تکه هایش باش که در غیر این صورت باید هرکدام را از جایی پیدا کنی...و این یعنی روحت هزار تکه شده است... سعی نکن اثبات کنی کسی را دوست داری، که هرچه بیشتر سعی کنی، بیشتر به بی فایده بودنش پی می بری... و بیشتر م ی ش ک ن ی ... می دانی...تمام پاره های روحم تیر میکشند وقتی فکر میکنم ممکن است تو هم روزی مثل من بشکنی...مثل من بغض کنی...مثل من سطر بزنی...قبل از اینکه از دلت حرف بزنی، حواست باشد داری اجازه کالبد شکافی احساست را به مخاطب ات می دهی...اگر طاقتش را داری که هیچ -اما اگر به مادرت رفته باشی- قبل از آن که احساست را دور بریزند گوشه دنجی برای خودت و دلتنگی هایت پیدا کن... برای خلوت خیس چشم هایت، شانه های هیچکس را امانت نگیر، نگذار اشک هایت بشوند عصاره ی دلت...و اگر شدند به هیچکس نشان شان نده، که آدم ها زود به نفهمیدن اشک هایت عادت می کنند...یادت باشد عادت بدترین انتقامی است که هرکسی می تواند از دلت بگیرد... مادرت این جور وقت ها بغض هایش را می برد حرم آفتاب هشتم... ...مواظب دل های مردم باش...که اگر حرف هایت ترکی شود بر دل شان، روز به روز دلت سنگی تر میشود...دخترکم... مواظب باش بغض هایت سنگی نشوند، که آن وقت بدجور راه نفس را می بندند و می شوند وبال روحت...عزیز دل ناآرام من... دوست دارم زودتر از آن چه من فهمیده ام بفهمی هیچ چیز این دنیا ارزش دل بستن ندارد... کاش دیر نفهمی این را... که آن وقت باید مدام در پی مرمت روح بند زده شده ات باشی...مواظب بال هایت باش.ته نوشت:١. در اینکه من دیوانه ام شکی نبوده و نیست ...٢. در زندگی ام زیاد آرزو نداشته ام...و ندارم...یکی اش، حرف های همین پست است...
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۳۷
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۰۵
غـ ـزالــ
پنج ساله که بودم یک بار با کبوترهایت وسط صحن گوهرشاد گم شدم. آن ها که نه... من گم شدم... گریه نکردم. نترسیدم. بغض نداشتم. به یکی از خدام حرم ات...آن ها که عاشق چوب پرهای رنگی شان بودم گفتم مامانم گم شده! می دانی...آخر فکر نمی کردم خودم گم شده باشم... حالا اما...15 سالی از آن روزها گذشته است و من خوب فهمیده ام خودم را، دلم را، همه ی وجود ناآرام ام را در حرم ات گم کرده ام... 15 سال پیش، از گم شدن در حرمت نترسیدم.گریه نکردم.بغض نکردم... دلم آرام بود... انگار از همان وقت ها خوب می دانستم حواست به دلم هست... شاید از همان وقت ها بود... خیلی وقت است هر بار که قرار است مهمان ات شوم تمام بغض ها و شکسته های دلم را، از گوشه و کنار اتاقم، از لای ورق های خیس دفترهایم، از پشت پنجره ی باران خورده ی اتاق جمع میکنم، گرد کهنگی شان را می تکانم و می آورم برایت. آخر...تنها چیزی ست که دارم...خیلی های شان از اول برای خودت بوده اند...از اول برای تو ... اما...به ورودی باب الجواد که می رسم...آن جا که پایم سست می شود . . . همه را.... همه را.... می گذارم پشت درهای همیشه باز حرمت...انگار که از اول نبوده اند... اصلا...اگر بخواهم هم یادم می رود بیاورمشان!دست خودم که نیست... نمی گذاری... آرام می شوم...مثل همه ی وقت هایی که انگشتر عقیق ام دستم است...با حرز امام جوادش.... چ ق د ر .... امام جواد را دوست دارم . . . باب الجواد...راه ورودم به قلب توست . . .* چشم هایم خوب راه اذن دخول گرفتن را بلدند...حیف که همیشه باید سرم را پایین بیندازم... هرکس اهل حرم گردی باشد خوب می داند گوشه های صحن ها بهترین جاهای حرم اند... خصوصا کنج صحن گوهرشاد...آن جا که هم گنبد قاب نگاهت می شود و هم گلدسته های مسجد گوهرشاد... یادش به خیر...یکی از همسایه های قدیمی می گفت دلی که بلد نباشد از گلدسته های مسجد گوهرشاد بالا برود باید بخزد کنجی از دارالحجه... اصلا این بغض دارد خفه ام می کند.......همه ی حرف های خیس این پست هم ... دلم...صحن جمهوری را می خواهد....بنشینم روبه روی گنبدت...به تکان تکان های سبز پرچم ات خیره شوم... فقط نگاهت کنم....آن قدر که گره از بغض های سنگی ام باز کنی و من در آغوشت زار بزنم.... مثل الان... بدون فن غزل بی کنایه می گویم دلم برای تو تنگ است...شعر من ساده ست...** قسمت نبود زائر بارانی حرم ات شوم....قسمت نشد ... دلم می خواهد بیایم....مثل هر بار.... دورت... بگردم ...دور و بر تمام صحن هایت... دلم سنگ فرش های صبور حرم ات را می خواهد که تند تند از زیر قدم هایم رد شوند و من را به تو...برسانند... دلم که دست خودم نیست...این دل غمگین همان دلی ست که جامانده در گهرشاد است...** آقای غریب خراسان... می دانم...می دانم آن قدر رئوفی که همیشه حواست به دلم هست...نگذار...نگذار دلم جز حرمت جای دیگری سرک بکشد.... کفش اگر تنگ باشد...پا را می زند...دل اگر تنگ باشد هم، ... می زند! ساز خودش را! مثل خوره می افتد به روح آدم و ... اصلا می دانی...داغش بر دلم مانده است... و تو... خوب می فهمی. ه م ی ن ..... خیس نوشت: دل من گم شده گر پیدا شد بدهیدش به امانات رضا(ع)... این پست خیس بود...خیس بخوانیدش...   ته نوشت: خواندی مرا وگرنه بدون اشاره ات قلبم چنین هوای زیارت نمی کند...#   پ.ن: *: فاطمه نانی زاد **: سید حمیدرضا برقعی #: محبوبه بزم آرا ...
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۰۷
غـ ـزالــ
یادمان نرود هم چنین روزی بود که حرم مان را ازمان گرفتند کاش ایمان مان را دو دستی تقدیم شان نکنیم... ادامه ی مطلب طولانی است!به درازای دردهای کلمه هایش! هر کسی خواند مرتبط با مطلب نظر دهد و تجربه های شخصی اش را هم ذکر کند. شاید به نتیجه ای رسیدیم!  
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۲
غـ ـزالــ