.

یک مشت بغض...

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ق.ظ
از اینکه اجازه دادم کسی مرا بگردد، زیر و رو کند و از ذهنم تمام حرف های خیسم را بیرون بکشد تعجب می کنم.از فکر کردن بهش لبخند تلخ و محوی می نشیند  روی لبم.این روزها زیاد فکر میکنم...آن قدر فکر میکنم که حس میکنم مویرگ های مغزم گره خورده اند به هم...تازه دارم خودم را کشف می کنم انگار...تازه دارم به این می رسم که من وقتی فکرم مشغول است و دارم قدم می زنم به سرامیک هایی که تند تند از زیر پایم رد می شوند خیلی دقت میکنم.پایم را روی خط های وسط هیچ کدامشان نمی گذارم.بعد از مترو به آسفالت خیابان که می رسم هیچ برگی را زیر پایم خرد نمیکنم...دقیقا از وسط خط عابر پیاده رد میشوم.از وسط وسط...انگار که با خط کش علامت گذاشته باشم...پشت چراغ قرمز که می ایستم انگار یادم می رود نگاه کنم کی سبز می شود،من یادم می رود از کدام خیابان قرار بود بروم.یادم می رود عمه ام که زنگ زد گفت خانه که رسیدم چکار کنممن یادم می رود این هفته قرار بود یک وقتی بگذارم و یکی از دوست هایم را ببینم.یادم می رود قرار بود جزوه های باکتری را بیاورم دانشگاه.یادم می رود اجازه ندهم بغضم هر جایی خودش را برساند به چشم هایم.یادم می رود این قدر فکر نکنم به خودم...به دلم...به بغضم...به پاییزی که دارد می رود...یک هفته ای هست تنها ام خانه.یک هفته ای هست تلویزیون را روشن نکرده ام.یک هفته ای هست به ندرت سر یخچال رفته ام.بعد فکر میکنم این همه غذایی که مادرم برای این هفته ام فریز کرده بود را نخورده ام.حوصله نداشتم حتی بروم سر فریزر.صد بار رفتم سر کابینت ظرف بردارم و ته چین مرغ درست کنم و هربار ظرفش را گذاشته ام سرجایش.من آدم تنها زندگی کردن نیستم.نه اینکه این یک هفته بد گذشته باشد، نه.نه اینکه گله کرده باشم چرا کسی خانه نیست.فقط فهمیده ام آدمش نیستم.دیشب ساعت 8 و نیم شب سوکت تلفن را کشیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم.من آدم ناشکری ام.خیلی.آن قدر که از اینکه هر روز عمه و دختر عمه و پدر و مادر و هر دو خواهرهایم هر کدام جدا زنگ بزنند و حالم را بپرسند کلافه می شوم...از جواب دادن به سوال های تکراری بیزارم...از اینکه فکر کنند دغدغه ی الان من فقط باید درس و دانشگاه و غذایم باشد بیزارم...از اینکه بپرسند خوبی و بگویم "بله.خداروشکر" بیزارم...از اینکه اعتراف کنم 90 درصد این کلافگی بخاطر این است که کسی که توقع دارم بهم توجه کند توجه نمی کند بیزارم...از اینکه "توقع" داشته باشم توجه کند بیزارم...از اینکه مدام آهنگ "alone in the rain" را گوش کنم بیزارم...از این مصرع هایی که تند تند می آیند توی ذهنم بیزارم...از غزل های نصفه و نیمه بدم می آید...از اینکه نگران امتحان های پایان ترم ام باشم....بیزارم...از اینکه احساس کنم این قدر ادم ضعیفی ام که نیاز دارم با کسی حرف بزنم بیزارم...از این که تو "باشی" و بودنت بیشتر از نبودنت آزارم دهد، دیوانه میشوم....من دیوانه بوده ام...همیشه......بعدن نوشت:1. این که من بعد از مدت ها سکوت...بعد از نگاه های غمگین معمولی...بعد از یک عالمه وقت،به تو بگویم فلان چیز اذیتم می کند...و تو تازه آن وقت بفهمی و سعی کنی  توجه کنی بهش ، بیشتر از چیزی که فکر کنی آزارم می دهد...توجهت عذابم می دهد. خردم می کند... وقتی من بگویم دیگر ارزشی ندارد برایم...هیچ ارزشی...2. خواب دیدم دارند خاکم می کنند. تو ایستاده بودی بالای سرم.انگار که مجبورت کرده باشند بیایی... از اینکه زودتر از آن چه توی ذهنم بود رفتم، خوشحال شدم.باور کن خوشحال شدم.3. از خودم خسته شدم.واقعا خسته شدم.از اینکه مدام باید خودم رو توضیح بدم...کلمه هام رو تشریح کنم...بیزارم...از اینکه بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم،بعد از گفتن شان هم هیچ اتفاقی نمی افتد هم.از اینکه این حس را بهم القا کنی که کاش نگفته بودم بیش تر....آدم خیلی که از کسی بدش بیاید، اوج اوجش کامل از زندگی اش میگذاردش کنار...من با خودم چکار کنم؟؟؟؟متنفرم از این جور "بودنم" ...خدایا.... می شود بعد ها حساب این روزها را نخواهی ازم؟؟؟؟خواهش می کنم...تو که حواست هست.نه؟؟4. "تو" های این پست آدم های متفاوتی اند...5. جا داره از همین تریبون از گوگل تشکر کنم که یرا یه آدم بیکار که "اسمس ب ادم مغرور واسه ضایع کردنش" رو سرچ کرده وبلاگ منو باز کرده!!من تشکر میکنم.از نوشتنم نا امیدم کردی...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۱۶
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۳)

۱۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۲۷ نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
سلام...
ومن امدم.
هی!
خوب باش عقیق.
لطفا.
منم بیزارم...بیزارمممممممممم عقیق...خیلیییییییییییی بیزارم از آدما
:(
۱۶ آذر ۹۲ ، ۱۴:۱۶ خانوم آسمون
سلام
نمیدونم چی بنویسم ...
ولی دلم میخواد بنویسم ...
از خوب باش
خوب شو
بدم میاد
ولی
از
"خدا هست"
خوشم میاد
خدا با تمام نازی و لطافت و رفاقت و نحافتش (یعنی نحیف بودن :دی) هست ... و همه این روزها و لحظه ها رو میبینه و هیچوقت ازت برای این روزها حسابکشی نمیکنه
خیالت چمع
: )
پاسخ:
می ترسم... می ترسم... می ترسم چون میدونم دارم اشتباه میکنم.چون خدا میدونه میدونم...
از اینکه خودم رو درگیر نظر گذاشتن واسه پست ها کنم بیزارم.... ولی برای تو میذارم.... چون تویی....
آدما از اینکه "هر کسی" کشف شون کنه خوشحال نمیشن، دل شون میخواد اون کسی که "میخوان" کشف شون کنه
آدما "همه" ضعیفن، قدرت مخصوص "خداست"
آدما هیچکدوم آدم تنها زندگی کردن نیستن، وگرنه خدا مجبور نمیشد به خاطر تنهایی بابا جون آدم، مامان حوا رو بیافرینه
آدما هر کدوم یه جور "خاصن" - معادل خدا هر کیو یه جور زده -
بعدن نوشت:
1- ببینم خودآزاری که واگیر نداره، ها؟
2- پاشو رفیقات اومدن
3- فکر نمیکنم کسی از نگرانی برای امتحانای پایان ترم خوشش بیاد
4- این آهنگی که گفتی، فارسیش چی میشه؟

پاسخ:
اینکه سعی میکنی منو قانع کنی طبیعی ام، همه همین جوری اند، حس خوبی بهم میده...ممنون. اینکه حرف هامو میخونی و بهش فکر میکنی حس خوب تری رو بهم میده.... اینکه هستی...تحملم میکنی.و با وجود انکار من و اصرارم روی هیچی نشده "سعی" میکنی بفهمی چه م شده همیشه شرمنده م کرده... ممنون 1.بستگی داره واکسینه شده باشی یانه ;) 2.دقیقا... نمیدونی چه حس بدیه که ناراحت نشی از اینکه زود رفتی.یعنی باید ب کجا برسی که این حس... 3. آخه فرق داره من معدل الف ام ! :D 4. میارمش امروز برات تنها در باران. اثر هومن راد
فاطمه سلام. چند باری کامنت گذاشتم اما هیچ جوابی نبود اگر دلگری ببخش. و چقدر دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده برای خندیدن اب تو با مسنجر برای ..

: حال روزهایم خوب نیست شکر اما کمی به خودت فکر کن عزیزم این ها را که نوشت یچشیدم خیلی هم درد هایش را میدانم
پاسخ:
سلام گفتم آدرستو ندارم همه کامنت هات هم خصوصی بود ناراحت نیستم.نبودم داستان هم چیز دیگه ایه اصلن نه چیزی که تو ذهن توئه
انگاری بسته باشند دهانت را، یکهو باز کنند و بگویند چند ثانیه بعد می بندیم.
کلمات اینطوری اومده بودن انگار!
پاسخ:
هوم... دقیقا...
۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۶:۳۰ میـمــــکــافـــ ـ ـ ـ
چرا اسممو خورد؟!!!
پاسخ:
من از طرف میهن بلاگ عذرخواهی میکنم.
الان یه سوال
اس ام اس من اومده؟
پاسخ:
مگه جواب من نیومده؟ :D
سلام بانو
اینکه "تو" مخاطبهای متفاوت داشت نشون می ده که دلت از خیلی چیزا پره.
اما یه چیزی که خودم تجربه کردم رو برات می گم.
یه جا گفتی از اینکه یه چیزایی رو بگی و بعد اون "تو" بخواد حواسش بهت باشه حس خوبی نداری...
آره... ماها و جنس ماها معمولا دلمون می خواد طرف مون خودش بفهمه و خودش تشخیص بده و خودش عمل لازم رو انجام بده ... نه بعد از گفتن ما حواسش رو جمع کنه... اما خب... آدمها متفاوتن... خیلی ها هستن که نه به عمد، بلکه ذاتا تا اونچه رو دقیقا می خوای به زبون نیاری واقعا متوجه نمیشن و نمی تونن اینو تشخیص بدن... حتی بین زوج ها هم فراوون دیده میشه... من خودم تجربه ش رو دارم که می گم.... این برمی گرده به تفاوتهای اصلی و ذاتی زن و مرد... البته از اونجا که نمی دونم مخاطبت هم جنس خودمونه یا متفاوته بیشتر از این توضیحی نمی دم.... ولی خیال نکن برای دلخوشی و آرامشت گفتم... واقعیته

راستی....در مورد تلقین میت چیزی می دونی؟؟؟
پاسخ:
ممنون... تلقین میت رو اولین بار سر خاک مامان دوستم سپیده دیدم... ندیده بودم تاحالا نه نمیدونم زیاد درموردش...
۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۱:۳۸ مهدیه نوری
خدای اطلسی ها با تو باشد
پناه بی کسی ها با تو باشد
تمام لحظه های خوب یک عمر
بجز دلواپسی ها با تو باشد...
.
تولدت مبارک عزیزم...با آرزوی بهترینها برایت...
پاسخ:
ممنون که یادت بود عزیزم... محیا...دلم تنگ شده برات...کجایی؟
خب حالا که نمی دونی میومدی وبلاگم یاد می گرفتی !!!
پاسخ:
میام چشم.
چقد سخت میگیری
هیچی ارزششو نداره
هیچی
باید بی خیال شی
پاسخ:
دارم سعی می کنم بی خیال شم...
اگه با پیام اون روزم ناراحتت کردمو احتمالا بعدش با خودت گفتی با عجب آدمی درد دل کردم ببخشید...
ولی الان که یه بار دیگه پستتو خوندم یه چیزایی دستگیرم شد...شاید مخاطب بعضی تو های پستتو شناختم شایدم ...
پاسخ:
چی بگم. یه کم که ناراحت شدم ولی حق دادم بهت. خیلی نصفه،نیمه تعریف کردم برات. :|