.

اما خدا نیاورد آن روز را که آه...

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ
گاهی از اینکه متولد یکی از روزهای بهار نیستم تعجب میکنم...این حد از دگردیسی بین خنده های مکرر و بغض های پشت سرهم ؛ خودم را هم متعجب میکند...هر چه هست ؛ الان و این غروب جمعه؛ من بیست و سه ساله ی پرانرژی ای که همیشه صدای خنده هایش خانه را برمیدارد ؛ کز کرده گوشه ای؛ و یاد تک تک بیت هایی افتاده که میشد برای تو خواند...میشد برای تو نوشت...و تمام حرف های خفه شده در گلویی که هیچ وقت نشد مال تو باشند...میترسم یک روز این حجم از احساسات سقط شده؛ مرا تمام کند...پ.ن :اما خدا نیاورد آن روز را که آهگیرد دلی بهانه پاییز در بهار...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۸
غـ ـزالــ

نظرات  (۶)

سلام مطالبتون متفاوت و جالبه ، برای شما آرزوی موفقیت می کنم .
بغض ها را باید شکست
حرف ها را باید گفت
یا میفهمد یا نمیفهمد
عشق را باید فریاد زد
باید سر کشید
وقتی معطل کنی
میماند
میگندد
دیگر به درد حتی خودت هم نمیخورد
حرف هایی که نشد مال تو باشند....
عاااالی بود
چقدر سخته که تموم حرفات مال یه نفر باشه اما اون خودش نباشه...
شعرش هم فوق العاده
پاسخ:
اوهوم...چقدر سخته...:((((
یک بیتی خوانده بودم به گمانم از «جهان‌دار» با این مضمون که من برای محبوبم شعر می‌گویم و دست به دست می‌شود و همه می‌خوانند غیرِ او!

پاسخ:
اوهوم...خوندمش ولی تو ذهن ندارمش... :)
صبحی آمده بودم و انقدر بی حرف بودم که میخواستم بگم سه ی بیست و سه رو جا انداختی ...
اما دیدم حرف نزنم سنگین ترم :|
درسته الآن :)
پاسخ:
عزیزدلم....
خودـآزاری...
پاسخ:
:(((