.

دوباره آن شب را خواب دیدم...

دنبال مقام صاحب الزمان(عج) می گشتم... حوالی حرم تو آقا...

انگار قطعه ای از وجودم؛

در کربلای تو جا مانده است....

حواست به خواب های بهم ریخته ام هم هست...نه؟...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۸
غـ ـزالــ

نشستم سرِ‌‌‌ صبر،

به جواب سوالم فکرکردم...


انگار که مثل صبح‌های زمستانی،

خیابان شریعتی را برفِ‌نو پرکرده باشد،

پشت‌ پنجره یخ کردم...

سردم شد...


فکرکردم و ردِ تلخِ دردی، پیشانی‌ام را چروک انداخت ؛

قلبم تیر کشید...


انگار که با یک چاقوی کوچکِ تیز؛

افتاده باشی به جان نیمکتِ چوبی تنهای آخر کلاس،

خط به خط رویش را بتراشی...و بنویسی...


مثل همان نیمکت...بی‌چاره دلی که...افتاده دستت...


فکر کردم به جوابش...

و دلم خواست خم به ابرو نیاورم...

مثل همه ی وقت‌هایی که سعی کرده‌ام غرورم، مهم‌تر از اشک‌هایم باشد...



اتفاقی نیفتاده است...

فقط...

شیارهای زخمی قلبم؛

درد میکند...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۲
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۷
غـ ـزالــ

آدم ها؛

با همه ی جغرافیای پیچیده ی ذهنی؛ با همه ی تفاوت نقش و نگاره های دل ها،

باز هم ؛ شبیه اند بهم...


اصلا ؛ بیا مقدمه ها را کنار بگذاریم؛

میخواستم بگویم آدمی که کنج حرم تو آرام گرفته باشد ،

دیگر هیچ جای دیگر آرام نخواهد شد....


حالا هم..تلاطمی افتاده به جانم ،

از ایوان طلایی حضرت پدر، تا مسجد کوفه...


از مسجد سهله و حضور دائمی شما آقا...بغضی کشیده شده تا تهران...


از حزن بهت آور حرم حضرت سقا؛ تا زیر قبه ی حضرت ارباب...


 از غربت سامرا و سنگرهای مدافعان حرمش؛ بگیر؛

تا سنگفرش های صبور و مهربان حرم جوادالائمه...


.....


پ.ن:

حر کن مرا که جان من از شرم پر شده

من را که راه نیست به جمع حبیب ها...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
غـ ـزالــ
یکی از تمام چیزهایی که شما نمیدانید این است که من در زندگی ام چند دقیقه درخت بوده ام!
یک درخت با برگ های قهوه ای و نارنجی و زرد...و چشم هایی که بوی قهوه ی سوخته ی ته فنجان را داشت...

راستش را بخواهید هنوز حسرت شاخه های خشک و برگ ریزی که نداشتم؛ به دلم مانده است.

بعدتر یک توت فرنگی بودم. صورتی صورتی با دانه های درشت قهوه ای...

بعدترش دیگر دلم نخواست چیز جدیدی باشم!

چیزی خط عمیقی انداخته بود به روحم ؛ که جایش مانده بود. مانده بود و دیگر قرار نبود جز خودم چیز دیگری باشم!

حالا سال هاست که مهدکودکمان عوض شده و من نقش های دیگری را هم بازی کرده ام...
یکی اش نقش کسی را که رفته رفته یاد گرفته دیگر خودش نباشد!


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
غـ ـزالــ

گفت:

تو اینجوری ای که اگر چیزی رو بخوای حاضری بخاطرش سرت رو هم بدی...ولی برسی بهش...


راست میگفت...

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۹
غـ ـزالــ

خیلی از وقت ها؛ تلاش میکنیم مفهومی را برای کسی با هزار و یک ابزار؛مثال،حرف و حدیث و روایت قابل هضم کنیم. که می بینیم نمیشود...


در مقابلش هم خیلی وقت ها راهنمایی ها و مشاوره ها و توصیه هایی را به کسی کرده ایم که شناخت دقیق و پخته ای از شرایطش را نداشته ایم...بعضا خودمان که در آن موقعیت قرار گرفته ایم؛ دیده ایم چه اندازه سخت؛ و چه قدر طاقت فرسا و غیرقابل حل بنظر میرسد...


بنظر من سقف شناخت اصلا وجود داشتنی نیست...

راستش را بخواهید من حرف هیچ مشاور و دوست و... را صددرصد قبول ندارم.

آدم هایی که به اندازه ی اثرات انگشتشان متفاوند را چطور میشود با یک معیار سنجید؟...

چطور میشود به یک شکل قضاوت کرد و نظر داد؟...


خدایا... تو چقدر کارت سخت است...


پی نوشت:


در کتاب "شناخت" از شهیدمطهری آورده اند:


"ابزارِ شناخت چیست؟یکی از وسائل و ابزارهای شناخت برای انسان "حواس" است.انسان دارای حاسّه های متعدد است:حس باصره،حس سامعه و...اگر فرض کنیم انسان فاقد همه حواس باشد فاقد همه ی شناخت ها خواهد بود.جمله ای است که از قدیم الایام معروف است و شاید از ارسطو باشد: مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدَ علماً ... هرکس که فاقد یک نوع حس باشد،فاقد یک نوع شناخت است.اگر انسان کورمادرزاد به دنیا بیاید،امکان ندارد که از یکی از رنگها،شکلها یا فاصله ها تصوری داشته باشد.با هر لفظی یا لغتی بخواهید برای یک کورمادرزاد یک رنگ را تعریف کنید برای شما امکان ندارد."


این است که گاهی هرچه میکنی طرف مقابل حرفت را نمیفهمد...


۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
غـ ـزالــ

آدم باید بیاید...بنشیند گوشه ی خانه ات...زانوهایش را بغل بگیرد و بگوید ببخش...

ببخش همه ی گناه هایی که نعمت های تو را برای من عوض کردند ،

ببخش آن هایی را که پرده ی حرمت بین من و تو را خط انداختند؛

ببخش ظلمی را که به خودم کردم...

ببخش نادانی ای را که جرات گناه را به دلم داد... و تجرات بجهلی...


تهش هم باید آدم سرش را بیندازد پایین و بگوید به همه ی نداری ام ببخش...ببخش که جز "امید" به تو سرمایه ای ندارم و جز "اشک" سلاحی...*


پ.ن: یا سریع الرضا...یا سامع الشکایا...آدم اگر از خودش شکایت داشته باشد؛ جز در خانه ی تو کجا برود؟...


از دست دیگران به کناری گریختم

      از دست خویشتن به کجا میتوان گریخت؟....


شب های جمعه...باید روضه ی علی اکبر(ع) را هم گوش داد... 

جهاد اکبرت این دل بریدنه...


* از عاشقانه ترین دعاها..."کمیل" است...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
غـ ـزالــ

من خوشبخت ترین آدم این حوالی ام...


که تو رفته ای حرم امام من؛ اولین لحظه ی دیدن گنبد، سلام که داده ای، 

اشک که راهش را باز کرده سمت چشم هایت؛

مرا یادت آمده است...

که سه بار گفته ای "برای فاطمه"...

.

.

.

.

و سلاحه البکاء...


پ.ن: این پست شرح بهترین اسمسی بود که این روزها افتاده روی گوشی ام...


ته نوشت: آدم باید بیاید بنشیند صحن جمهوری...بی قراری هایش را بگذارد جلوی ازدحام پنجره فولادت و برود...


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۷
غـ ـزالــ

گفت چرا کارهای فلانی رو دوست نداری؟

گفتم چون نگاهش رو دوست ندارم...

اگر ذوق و استعدادی هم خدا به آدم داده؛ منصفانه ش اینه که در راه خودش هم استفاده بشه...


" هنری که در خدمت دین نباشه ارزش نداره"  ....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۳
غـ ـزالــ