.

مسئله‌هایِ سخت...

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

نشستم سرِ‌‌‌ صبر،

به جواب سوالم فکرکردم...


انگار که مثل صبح‌های زمستانی،

خیابان شریعتی را برفِ‌نو پرکرده باشد،

پشت‌ پنجره یخ کردم...

سردم شد...


فکرکردم و ردِ تلخِ دردی، پیشانی‌ام را چروک انداخت ؛

قلبم تیر کشید...


انگار که با یک چاقوی کوچکِ تیز؛

افتاده باشی به جان نیمکتِ چوبی تنهای آخر کلاس،

خط به خط رویش را بتراشی...و بنویسی...


مثل همان نیمکت...بی‌چاره دلی که...افتاده دستت...


فکر کردم به جوابش...

و دلم خواست خم به ابرو نیاورم...

مثل همه ی وقت‌هایی که سعی کرده‌ام غرورم، مهم‌تر از اشک‌هایم باشد...



اتفاقی نیفتاده است...

فقط...

شیارهای زخمی قلبم؛

درد میکند...


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۰۸
غـ ـزالــ

نظرات  (۲)

۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۱ الـ ه ـام 8 عـظـیـمـی
...

الحمدلله علی کل حال...
پاسخ:
حالا یه کم دیگه حضوری سوژه میکردی این پست رو باور کنم کامنتت رو :)))
بی چاره دلی که افتاده دستت
بی    چاره...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی