.

نوشته اند که:

امیرالمومنین آمد فاطمه اش را به خاک بسپارد. 

گریست و رو کرد به رسول خدا و گفت: ای رسول خدا، ودیعه گرانبهای تو اینک به سوی تو بازگشت. و آنچه نزد من بود حالا پیش توست. 

ولی اندوه من همیشگی است و شب‌های من به بیداری خواهد گذشت تا اینکه من نیز نزد شما بیایم و آرام بگیرم.

ای رسول خدا!

از دخترت بپرس و اصرار کن تا بگوید که چگونه امت تو دست در دست هم به او ستم کردند…


پ.ن: 

چگونه مرگ یک مادر چهل تن متهم دارد؟...


و اشک سلاح است...بی تیغ...بی شمشیر...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۵
غـ ـزالــ
در زندگی هر آدمی؛
 فکرهایی هست که هرلحظه مثل یک شیر آب هرز شده،
 چکه چکه می افتد روی مغز آدم...
چک چک...
 
بدتر از همه اینکه بغضی مدت ها خانه کرده باشد توی گلویت و هرلحظه تنگ تر شود و راه نفس را بیشتر ببندد...

از شر هردویش؛
باید به خدا پناه برد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۴
غـ ـزالــ

نشسته‌ام تویِ راهروی بیمارستان،

که بلندگو "کد 99" را اعلام میکند.

"کد 99 بخش اطفال"


کد 99 یعنی احتضار...یعنی فاصله‌ی بین مرگ و زندگی؛ فاصله‌ی بینِ داشتن و نداشتن آدم‌ها.

کادر مربوطه می‌دَوَند سمت بخش اطفال؛ می دوند برای احیای قلبی-ریوی؛ می‌دوند برای آن که شاید بتوان رفته‌ای را به زندگی برگرداند؛ به این دنیایِ فانیِ تلخ و تمام شدنی.


بلندگو دوباره اعلام میکند "کد 99 بخش اطفال" ،

و دارم فکر میکنم یعنی مریضِ کدخورده‌ی بخش اطفال؛ الان چندساله است؟

اگر برود...اگر برنگردد...هر سنی که داشته باشد؛ یقینا داغِ جایِ خالی در آغوش‌گرفتنش؛ تا قیام قیامت قلب پدر-مادرش را می‌سوزاند...و هربار؛ هر بیمارستان و مدرسه و هرجایی که ردی از پاره‌ی تن‌شان را داشته باشد، شعله میکشد و می‌افتد به جانِ روحِ زخم خورده‌شان...


آه....این روزهای آخر هم...مادر هم...

کودکی در کوچه می‌دوید...

این کودکت چه دیده که هی زار می‌زند؟

هی دستِ مشت‌کرده به دیوار می‌زند؟...


این روزهای آخر، جنینِ چندماهه و مادری را باخودش برد...

می رود جلو و میرسد به لحظه‌ای که مولا گفت: "میترسم بعد از تو زیاد زنده بمانم"...

پای این روضه‌ها، دل که هیچ؛...باید جان داد...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۱
غـ ـزالــ

استاد روی نگاهم که به کاغذهای روی میزش خیره مانده دقیق میشود و میپرسد مطمئنید خانم "سین"؟! پروژه را ببندیم؟

میگویم بله و خودم هم ته دلم میدانم که مطمئن نیستم!

خودکارش را میگذارد روی میز؛ سر میخورد، نزدیک است بیفتد روی سرامیک های کف زمین؛ که نگهش میدارم.

استاد دارد درمورد تبدیل موضوع پایان نامه به طرح و مقاله و هماهنگی با سایر اساتید صحبت میکند و من حواسم به جزئیات حرف هایش نیست...

حواسم به خودکاری ست که دوباره دارد سر میخورد....دارد می افتد...

حس زمین خوردن را دارم...حس زمین خوردن درست لبه ی پرتگاهی که چندسانت آن طرف ترش معنی سقوط میدهد!

خودکار می افتد، دوباره برش میدارم، میگذارمش یک جای مناسب و خداحافظی میکنم.

توی راه فکرمیکنم به روزهایی که گذشت و من را به شروع ششمین سال تحصیلی ام رساند؛ هم دوستش دارم و هم ندارم...تناقض عجیبی پیچیده در تمام رگ هایم...

***

طبقه ی دوم دانشگاه آقای صاد را میبینم.همکلاسی ترم های اول. بابت واحدهایی که در رشته ی کارشناسی قبلی اش گذرانده بود یک ترمی از ما جلو افتاده بود.سلام میدهد و سوالی راجع به یکی از بیمارستان ها میپرسد.

آرام ترین و مودب ترین همکلاسی پسر کلاس مان بود.

میان حرف هایش تغییری را نسبت به ترم چهار حس میکنم که تلخی اش مینشیند ته وجودم...

فعل هایی که بدون هیچ منظورخاصی دیگر جمع نمیبندد! باز جای شکرش باقی ست که هنوز به جای "شما"؛ به "تو" نرسیده است!

میراث پزشکی خواندن است و تمام درس های بالینی و ارتباطات نزدیک...

تاسف میخورم به پای همه چیز...


پله های آخر دانشگاه را هم رد میکنم...باران گرفته....


چه روزهای عجیبی ست...دلم میخواهد مثل همان خودکاری که لب پرتگاه؛ جلوی سقوطش گرفته شد، همانجوری خدا دستم را بگیرد که نیفتم....



ته نوشت:

دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب

فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب

"امیر سهرابی"



۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۸
غـ ـزالــ

وقتی پنجره‌ی کوچکی روی دسکتاپ باز شد و ازم پرسید "مطمئنی میخوای حذف کنی؟" ؛

"Are you sure"? را طوری پرسید که فکرکردم خیره شده در مردمکِ مشکیِ چشم هایم و منتظر است هرلحظه بگویم "نه" .


از آن "نه"هایِ کوتاهِ صامت؛ ولی عمیق.


"Yes" را زدم و گذاشتم اکانت و اسم و فامیلم، حذف شود از تمام خاطراتِ لحظه‌ به‌ لحظه‌ی دو-سه سالی که گذشت...تمام عکس های حرم...تمام دلهره‌ها...خط به خط انتظارها و تمامِ ذره ذره آب شدن و اشک شدن‌ها...


از یک جایی به بعد باید "گذاشت و گذشت" ، باید سپرد...باید چشم بدوزی به دعاها و نفس های زیر گنبدها و گلدسته ها...

باید تن بدهی به "تقدیر"...به "و عَسی ان تُکرِهوا شَیئا "...


از یک جایی به بعد؛

باید بگذاری "زندگی"؛ تو را به جلو براند...حتی اگر مشغول مردن ات باشی...


ته نوشت:

من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد... [فاضل نظری]


*عنوان، نام کتابی شامل گزیده اشعار جهان است.



۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۹
غـ ـزالــ

هم خیمه های کربلا...هم مادر و در

ما خاطرات خوبی از آتش نداریم ...


"نفیسه سادات موسوی"


غروب جمعه اگر پر از بغض نباشد، چه کند پس؟...


پ.ن:

پخش کرده اند که بیایید جهت همدردی امروز برویم مقابل پایگاه های آتش نشانی شمع روشن کنیم و ابراز همدردی کنیم !!

اوج غلیان احساسات بدون تعقل!

تجمع مقابل مراکزی که سازماندهی شون به جهت مدیریت بحران های احتمالی بوده.کسی میتونه تضمین بده امشب حادثه ی جدیدی نداشته باشیم؟...


1.خیلی احساس همدردی دارید لطفا خیابان های اطراف پلاسکو رو خالی کنید که نیروی انتظامی انرژی شو صرف متفرق کردن جمعیت نکنه!


2. لطفا از همین امروز حواستان به ایمنی محل کار و محل سکونتتان باشد؛ تا فرداروزی هیچ آتش نشانی بخاطر سهل انگاری ما؛ جانش به خطر نیفتد...


3. دیروز، زندگی اقتصادی هزاران خانواده، سوخت...و فروریخت...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۹
غـ ـزالــ


مادر! ببخش از پسرت، پیرهن فقط...

خواهر! ببخش... با خبری تلخ آمدم

تازه عروسِ حادثه! شرمنده ام اگر

با این خبر مراسمتان را به هم زدم...

.

باور نمی‌کنم خبری را که داده است!

با حجم گریه می‌رود اما نمی‌روم...

همکار توست، پس تو کجایی که نیستی؟

من تا نبینمت که از اینجا نمی‌روم!


مادر نشسته روی زمین داد می‌زند:

دیدی دوباره یوسفم از چاه برنگشت؟

دیدی سیاوشم وسط شعله مانده است؟

دیدی کسی سلامت از این راه برنگشت؟


نرگس میرفضلی


پ.ن:

در هیاهوی رفتنت ای کاش
جمعه را مبتلا نمی کردی...

"مریم قهرمانلو"


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۳
غـ ـزالــ
کاش برگردند...

از زیر خروارها خاک و دود...زنده برگردند...

قسم به چشم های منتظر...


پ.ن:
دود...سوختن...در...دیوار...
آخ...حضرت مادر....
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۵
غـ ـزالــ

شب عاشورا بود...راه را گم کرده بودم..."شاید"...

آخر...کسی در کربلای شما،  گم نمیشود که...میشود آقا؟...

نگران نبودم...دلهره نداشتم...انگار خیالم راحت بود حواست بهم هست...

ذکری افتاده بود روی لبم...ذکری مدام...

 و انگار دیگر هیچ چیزی مهم نبود...مهم نبود چندبار دور حرمت بگردم...مهم نبود یکساعت و خرده ای بگذرد و من هنوز به هتل نرسیده باشم. به خلف مقام صاحب الزمان(عج)...

مردها، کفن پوشیده و قمه به دست، رد میشدند؛ آه...عزای شما بود آقا. . . هرچند که...


دلم تنگ شده برای "علیه السلام" خالصانه ای که با لهجه ی غلیظ عربی نشست کنار "صاحب الزمان" و از زبان شرطه های آنجا ؛ مسیر را نشانم داد...


من بارها خوابش را دیده ام...خواب آوارگی اطراف حرم ات را...خواب آن لحظه هایی که درهای حرم ات بسته بود.... من پشت در ماندن و نرسیدن را زیاد چشیده ام آقا...


میشود مرا...دوباره بطلبید حوالی حرم تان؟...

که کوله بار هرچه بغض هست را ببندم و بیاورم بدهم امانت داری های دم در...

بطلب...قبل از آنکه این بغض ها خفه ام کنند...


آخ.....بهترین روزهای عمرم را در عراق تجربه کرده ام...


تقویم عمر آدم انگار تقسیم میشود به دوقسمت...قبل از دیدن بین الحرمین؛ و بعدش...


پ.ن: آخر از عشقت عراقی میشوم....


۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
غـ ـزالــ

چند خطی درمورد مسجد کوفه نوشته بودم و مناجات حضرت امیر...


همه را پاک کردم...


میخواستم بگویم این "سه شنبه" ای که امروز بود،عجیب مثل جمعه ها بود...


همین...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۵
غـ ـزالــ