.

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

ساعت از سه گذشته...دارد می دود تا خودش را به صبح جمعه برساند...از شدت بی خوابی؛ خواب خودش را از سر چشم هایم باز کرده است...سه شبی هست که درست و حسابی نخوابیده ام، شب اول تقصیر امتحان پایان بخش روان بود؛که حتی چنددقیقه هم مرور جزوه ها چشم هایم را روی هم نیاورد، و دیشب که پر بود از بیدار شدن های مکرر و خواب های پشت سرهم بی سر و ته و آخر همه اش که به آماده شدن زودهنگام برای کلاس 8صبح رضایت دادم...امشب هم که...بی قراری افتاده به جان لحظه هایم و خواب را از سرم پرانده و به جایش سردرد عمیقی را در سرم نشانده است...فکر میکنم...به شنبه و شروع بخش اطفال...به گروه جدیدمان...به غرولند کردن بچه ها...فکر میکنم و یادم می آید هنوز گروهی که برای بخش جدید باید بسازم و دانه دانه بچه ها را ادد کنم نساخته ام...هنوز از ترم بالایی ها نپرسیدم صبح شنبه چه ساعتی باید بیمارستان باشیم...هنوز مسیرهای دسترسی به بیمارستان جدید را کشف نکرده ام...هنوز به بچه ها اولتیماتوم نداده ام که جهت اجحاف نشدن در حق بقیه اعضای گروه، حضورغیاب این بخش را شخصا پیگیری میکنم...هنوز نگفته ام که کلاس های متفرقه و برنامه باشگاه و وقت آرایشگاه و هزار و یک بهانه ی نتراشیده و نخراشیده ی دیگر دلیل خوبی برای پیچاندن حضور در بیمارستان نیست...فکر میکنم به ظهر...از کلاس دکترشین که برگشتم هیچکس خانه نبود...یکی از کوسن های مبل درست وسط آشپزخانه بالش عروسکی شده بود و دم کنی رویش آرام گرفته بود و تا گردنش بالا آمده بود تا سرما نخورد... رد پای حضور تسنیم بود...که لابد مادر خوبی هم برای عروسک هایش هست...و حالا خانه نبود... _دلم برایش تنگ میشود_فکر میکنم به مهمانی شب...به هزار و یک ادا و اطوار بی حوصله...به سلام های سرد و احوالپرسی های بی روح خسته کننده...ناگزیرم از فکر کردن به "تو"... فکر میکنم و فکر های بی سر و ته ام نظم ضربان هایم را بهم میریزد...کلافه میشوم از درد... به کتابی که خواندنش را نصفه رها کردم فکر میکنم...به امتحان های داده و نداده...به برنامه ریزی...فکر میکنم به تلفن امروز عصر...به شماره ای که آشنا بود...و مادری برای بارچهارم زنگ زده بود که شاید بشود راهی پیدا کرد...فکرمیکنم به پسری که با یک صحبت یک ساعته با خودش به این نتیجه رسیده بود هیچکس نمیتواند جای من باشد برایش!! و از فقدان کمترین اشتراک ها هم خندیده باشم به تفکرش...با خودم گفته باشم: "زیادی من رو ایده آل تصور کرده"و بعد...بغضی چنگ انداخته باشد به گلویم....فکر میکنم به خستگی هایم....به کسل شدن همه ی این روزها...به بی قراری... به بی بال و پر بودن...به نداشتن...به تصمیم...به رفتن.... به حضور...به ذوب شدن....به انجماد...به بی پناهی محض ثانیه ها...فکر میکنم به فردا...به عمری که میترسم تا نیامدنت قد نکشد...به هل من معین؟...به نفس هایی که هیچکدام واقعا منتظرت نیستند...فکر میکنم به "ظلمت نفسی...و تجرات بجهلی"...فکر میکنم به "و سکنت الی قدیم ذکرک لی..."فکر میکنم به "و سلاحه البکاء...."فکر میکنم به شب زیارتی...به "سلام می دهم از بام خانه سمت حرم"...به...دقیق نوشت: گم شده ام....جایی بین این سطرها گم شده ام...بغض نوشت: درد داریم که تا نیمه ی شب بیداریمورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۶
غـ ـزالــ
حوصله‌ی مقدمه و موخره و کلمه‌هایی که این وسط حقِ بغض‌شان ادا نمیشود را ندارم،گاهی باید یک راست بروی سرکلاف پر پیچ و خمِ نبض‌ات را دست بگیری و ببری بگذاری همان جایی که باید.خلاصه‌اش کنم،گاهی "فهمیده نشدنِ" علتِ جراحت؛ از خود زخم دردناک‌ تر است ، و محکوم به سکوت بودن اسف بارتر... .کاش کسی بود که بفهمد در برابر "فقدانِ" چیزی که روزگاری آن را از تمام دنیا بیشتر خواسته ای،راه حلِ جایگزین و پیشنهادِ جانشین دادن ، دردناک تر از خود فقدان است... توهین به قلب های سند خورده و زخمی آدم هاست...کاش کسی می فهمید شنیدن جمله‌ی "خدا بهترش رو بهت بده" ، "اصلا مثل همون رو بهت بده" ، چقدر شعور وشخصیت و انتخاب آدم را زیر سوال می برد و چطور به فهمِ قلب آدم زخم می‌زند...درد نوشت :من دقیقا همان را می خواستم...نه عین آن را و نه حتی بهتر از آن... خود خود خودش...همان طوری که بود...بغض نوشت:از دوست به یادگار زخمی دارمکان زخم به صد هزار مرهم ندهم...**: انشالله که مولوی تحریفم رو می بخشه... :)
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۰
غـ ـزالــ
سری به آرشیو وبلاگم زده بودم. رسیدم به پاییز ۹۱!به آن روزهایی که منتظر سِمتِ جدیدم بودم...ذهنم رفت سمت همه‌ی آن سال‌هایی که دلم میخواست خاله‌ی واقعی کسی باشم...رسید...رسید و‌ حالا این روزها من خاله فاطمه‌ی تو ام...***داریم‌ از بیمارستان برمیگردیم.نشسته‌ایمتویماشینو"تو"محکمخودترادربغلمجاداده‌ای....نگاهیبهموتوریکهازکنارمانردمیشودمی‌اندازیومی‌گویی"الان تفنگ درمیاره منو میزنه؟؟" از سوالت تعجب کرده‌ام. دارم در ذهنم دنبال ریشه‌ی فکرت میگردم؛ می‌پرسم کجا دیدی خاله؟ میگویی "تلویزیون" و کاشف به عمل می‌آید که تبلیغ فیلم بادیگارد بوده است!حواسم پرت چیزی شده است که دوباره موتوری رد میشود.سوالت را تکرار میکنی.دستم را برده‌ام لای موهایت...می‌گویم " نه! اون فقط فیلم بوده خاله.واقعی نیست.از تلویزیون بیرون نمیاد"مامانت می‌پرسد "دستت هنوز درد میکنه؟" سری تکان می‌دهی، غم می نشیند روی صورتت....مواظبم آتلِ دستت پوزیشن ۹۰درجه‌اش را حفظ کند که می‌گویی " خاله فاطمه دستم شکسته" ، لبخند می‌زنم..."دلت نشکنه خاله!دستت اشکال نداره"***از دوچرخه ات افتاده ای زمین.گفته بودند شکستگی دستت به جراحی احتیاج دارد.مادرت همه ی نگرانی اش را ریخته بود در چشم هایش...راضی نمیشدی به دکتر رفتن.ازت پرسیده بودم "نمیخوای بیای مدرسه ی خاله فاطمه رو ببینی؟؟هرروز صبح من میرم میگی کجا میری، نمیخوای بیای؟" رضایت داده بودی و رفتیم بیمارستان پیش استاد من، "دکتر الف" متخصص ارتوپدی و فوق تخصص دست! نگاهی بهت انداخت و گفت وااای یه عروسک اومده اینجا! خندیدی...دلم برای خنده هایت تنگ شد...تشخیص را گذاشت روی شکستگی بدون جابجایی و گفت بدون جراحی قابل حل است و آتل 90 درجه را پیشنهاد کرد...و بستن آتل میان گریه هایت تمام شد...***رسیده ایم خانه...داری از پله ها بالا می روی که میشنوم به مادرت می گویی "اون آقاهه که رو موتور تفنگشو درمیاره واقعی نیست!مثل هیولا که وجود نداره!" میخندم...به فکرهایت و درگیری های ذهنی ات لبخند می زنم...مادرم در را باز میکند.سلام می دهد و ازت حال دستت را می پرسد.می گویی "دلم نشکنه، دستم اشکال نداره!!" همه به جوابت می خندند. نمی دانند از کجا یاد گرفته ای. خنده ام میگیرد...همزمان بغض هم خودش را در گلویم جا می دهد.***از تو خیلی چیزها یاد گرفته ام تسنیم...از بودنت...از روح لطیف و پاییزی ات...تو یادم دادی حواسم باشد حرف ها و رفتارهایم با روح صاف و دست نخورده ات چه می کند... حواسم به چشم هایی باشد که دوخته شده به من و عملکردهایم...یادم داده ای حواسم به منطق سه و نیم ساله ات باشد...یاد گرفته ام وقتی داری جیغ میزنی...الکی نق میزنی و گریه میکنی، به جای کلمه ی "نکن" قاطعانه ولی با محبت بگویم "وقتی جیغ میزنی من متوجه نمیشم چی میخوای و چی داری میگی" وقتی داری گریه میکنی بگویم "اگه گریه کنی اون وقت چشم های خوشگلت خراب بشه چی؟؟" وقتی چندصباحی بعد، درست کلمه ها و جمله های خودم را به خودم برمیگردانی یادم می دهی باید حواسم به تک تک حرف هایم باشد...همه ی حرف هایی که بهم وصل میشوند و میشوند کلمه...فرشته کوچولوی دوست داشتنی....حواست هست هیچکس به اندازه ی تو من را قشنگ صدا نمی کند؟ ...دخترک پاییزی دل نازک من ....مواظب بال هایت باش...باشد؟!پی نوشت:1. بر این باورم که، هر دختری؛ بالقوه "باید" نهایت تلاشش را بکند تا بتواند مادر خوبی باشد...حتی اگر هیچ وقت خدا فرشته ای را بهش امانت ندهد تا به بالفعل بودن برسد...2.این روزها دارم کتاب "تربیت بدون فریاد" را میخوانم.کتابی با رویکرد "خودت را درست کن،بچه ات خودش درست بودن را ازت یاد میگیرد" ( بخوانید شما هم.انتشارات صابرین)3. وقتی که به سهم خودت تلاشت را بکنی، جبار بودن خدا؛ نواقص و کم کاری هایی که به ذهنت نرسیده را خودش جبران میکند...4. در مقالات جدید ثابت شده فصل و ماهی که آدم در آن متولد شده بر ویژگی های خلقی و روانی او موثر است...(به لحاظ روانپزشکی هم متولدین فصل های پاییز و زمستان از لحاظ برخی بیماری ها مستعدتر و آسیب پذیرتر هستند...در شرح حال گرفتن همیشه می پرسیم که مریض متولد چه ماهی هست)5. شاید برایتان جالب باشد بدانید در گرفتن شرح حال روانپزشکی؛ از دوران شیرخوارگی بیمار شروع میکنند تا آخر...به هرشکلی که بشود اطلاعاتی را از همراه بیمار و اطرافیان میگیرند. (تا کسی نیاید و اختلالات خلقی و روانی به وجود آمده در افراد را نبیند؛ متوجه نقش پدر_مادر و اطرافیان در سلامت روحی فرزند نمیشود...جدی بگیرید لطفا)
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۲۸
غـ ـزالــ
و من پرستنده آن چه که شما مى‌پرستید نیستم.                                         سوره کافرون_آیه 4همه ی وقت هایی که ذهنم از نفهمیدن بقیه تعجب می کند باید به خودم هم یادآوری کنم که خدای من با خدای بقیه ی آدم ها فرق دارد...دروغ های مصلحتی و غیرمصلحتی دلش را میشکند...لابد با خودش فکر میکند دوستش نداشته ام که "گناه" را ترجیح داده ام...خدای من دلش نازک است...بین تمام لحظه های من مدام دنبال خودش میگردد...که بودنش کمرنگ نشود...لا به لای تمام عملکردهایم؛ به جزء به جزء رد پای بودنش دقت میکند که نکند در دلم کسی جایش را بگیرد...همه ی وقت هایی که دلهره نفسم را میگیرد، بغض می دود توی چشم های خدایم...لابد نگران تیشه ای است که به جان ریشه ی "اعتمادم به او" افتاده است...همه ی وقت هایی که امید رنگ عوض میکند و ناامیدی بغض میشود و گلویم را فشار می دهد؛ بدجور دل خدای من میگیرد...دنبال خودش میگردد...میترسد یادم رفته باشد بودنش را ...مرا ببخش خدا... خوب حواست هست که من چقدر این روزها پریشانم.... بگذار به پای بی سر و سامانی دلم... قول میدهم زود کمر شکسته ی دلم را راست کنم...قول!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۳۱
غـ ـزالــ
هجده ساله بود...مادرش میگفت.شب عملیات شده بود. گفته بودند بچه است...نمی برنش...رفته بود پیش فرمانده . گفته بود من "سیدم" ، محرم ام ، چطور میشود نامحرم ها جلوتر از من سپر حریم عمه ام شوند؟...محکم گفته بود...خیلی محکم گفته بود...قبولش کردند...خیلی محکم قبولش کرده بودند ...هم بی سر رفت...هم پهلو ش ک س ت ه... و هم س و خ ت ه ...پ.ن : *شهید سید علی اصغر حسینی اصلا پای این روضه ها باید جان داد ....ته نوشت: این دل اگر کم است بگو سر بیاورم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۴
غـ ـزالــ
روزتون مبارک...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۱
غـ ـزالــ