.

افتاده است در دل من موریانه ای ...

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۵ ب.ظ
هر هجای حرف های اینجا ترکی میشود بر دل نازک و شیشه ای عزیز دل و خاطرم... حتی اگر بگویم این حرف ها... ، باز هم افاقه نمی کند، و بلور سست باورش بیشتر می شکند ... چند وقتی ست پناه آوردم به یک دفتر با کاغذهای کاهی... کاهی بودن کاغذهایش را خیلی دوست دارم...بوی کهنگی می دهد...مثل این غم که الان افتاده به جان دل و بغضم... گله ای نیست... "هیچ جا نباید ریشه دواند" به این نتیجه رسیده ام آخر "اینجا هم جای ریشه دواندن نبود" ریشه هایم درد می کنند...قلبم تیر می کشد... هیچ وقت از "گفتن" به جایی نرسیدم... باید حل شوم در سکوتم و آرام گیرم... ه م ی ن ... پ.ن: برای فاطمه: دل من هم...حساسیت فصلی دارد نسبت به پاییز... اما نوشتن...آنتی هیستامینش نیست...اصلا پاتوژن است برایش... حال بغضم بدجور وخیم است . . .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۱۴
غـ ـزالــ

نظرات  (۵)

عیبی نداره
کاش بنویسی
نمیدونم
شاید حتی توی اون دفتر
اگر دوست نداری من بخونمشون
اونجا جای خوبیه واسه حرفات


هیچ جا
جای ریشه دواندن نیست
این را به دلت نفهمان دختر
این را بگذار بفهمد...
زبان نفهم است دل
اما می فهمد
نه با زبان


حالت را
نمی گویی
نمی فهمم
فایده ندارد گفتنش
کدام این هاست؟
هرچه هست... تو را دارد از من میگیرد
.
پاسخ:
دلم نای فهمیدن ندارد... خیلی وقت است دارم فکر میکنم اگر در زندگی آدم های اطرافم نباشم، چه می شود؟! انگار که...روی همه ی ثانیه های زندگی زیادی باشم... دلم دارد نفس نفس می زند... یا نفس های آخرش است...و یا خسته ست از دویدن... هرچه هست تلخ است ... حالم؟... مهم نیست... می دانی... هیچ کدام این ها نیست... از گفتن به جایی نرسیده ام... بیشتر شکسته ام فقط... این پست هم...انگار میان واژه هایم گیر کرده بود! و گرنه خیلی وقت است همین جوری ام...و این حرف ها در گلوی نفس هام جا خوش کرده است...
علیک سلام
تا حالا یه بچه قد و قواره تو ندیدم انقد عز و جز کنه. هرکی ندونه فکر میکنه... استغفرالله. جمع کن بابا! اه...حالمو گرفتی...
پ.ن1: میگن گاهی وقتا شوک خوب جواب میده. خواستم شوک وارد کنم شاید از این حالت اغمای دائم دربیای!
پ.ن2: فقط یه لحظه فک کنیم ببینیم خدا چه قد از بنده های ضجه موره کنی مث ما خوشش میاد؟... چرا به خودمون حق می دیم حتی برای بدترین اتفاقات یا اسف بارترین اوضاح و احوال کوچکترین بغضها رو داشته باشیم؟ فک می کنیخدا می بخشدمون به خاطر بغضهامون؟؟؟
پاسخ:
از این ضد حال های این کامنتت این چند وقت زیاد به خودم زدم. خیالت راحت جواب نداده... خودم هم حالم بهم خورد...از این پست...از اینکه میذارم اینجوری برداشت بشه... باید یه فکر اساسی کنم... میدونی...آدم اگه فهمیده نشه،انقدرکه بد فهمیده شه دلش نمیگیره... خیالت راحت...دیگه قول میدم زیاد شبیه این پست ها رو اینجا نبینی.
سلام عقیق مهربانم
دلت را بریز روی صفحه کاهی کاغذ...
بریز روی سجاده ترمه ات...
آرام میشود!
بغضهایت خریدار دارد!
همانی که میخرد پشت و پناهت...
یا علی...
۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۸:۵۷ آفتابــــ گردان
بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام


این غم ها نگفتنی است فاطمه

بگذار بچکند
در خلوت
همین.
عقیق عزیزم...
این درد ها را نمی وشد به این راحتی گفت که صبر کن تا خوب شوی... نمی شود گفت آرام باش تا بگذرد... این ها آینه ی دق آدم اند... آینه اند... ولی عقیق عزیز نمی دانم چه در دنیای خوب آنها هست که حتی بعد از یک روز سخت کار کردن هنوز لبخند گوشه ی لبانشان دارند که ارزانی لبهای خشکیده ات کنند. می دانی چه می خواهم بگویم؟ یعنی دردهای آدم ها درد اند اما تمام می شوند. ام می گذرند. اما یک روزی از همان دور می ایستی و خیره شان می شوی. اینها می گذرند. من درد دارم. تو هم. همه هم همین درد را دارند. ولی می گذرد. می دانم این گره کوری که ته دل آدم هاست و هی کورتر می شود یک روز خیلی عجیب باز می شوند. خیلی عجیب نامه ی سرگشاده به تو می نویسند که ما می رویم... گذارمان شاید به دلت نیفتد...
این روز ها را تنها با همین امیدها زنده ام...