.

من این حرف ها را کجا ببرم؟؟

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۵ ق.ظ
بچه های نوپا وقتی می خواهند راه بیفتند،اوایلش فکر می کنند.یعدتر دیگر این قدر تکرار میشود که عادت می شود.که دیگر مغز کارش را می سپارد به نخاع.دیگر قدم ها بدون فکر برداشته می شوند.می فهمی؟بعضی وقت ها دست خود آدم نیست...اول هایش با "فکر" دلتنگ می شوی..از قشر مغزت کمک میگیریبعدترها ولی نهدیگر مغز دستور نمی دهد.همه چیز را می سپارد به یک قسمت "غیر ارادی"...دست دلم که نیستمن هنوز هم بغض میکنم.هنوز هم...اصلا قلب هم غیر ارادی عمل می کند...من که نمی توانم بگویم با هر ضربانش من را یاد تو نیندازد...می توانم؟؟تو بگو...تو بگو من چقدر دیگر باید....؟چقدر دیگر طول می کشد تا امتداد این بغض ها مرا به تو برساند؟؟نکند مسیر را اشتباهی رفته باشم؟(کاش می شد این جا نوشت...کاش می شد....کاش می شد....)من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟پ.ن1: دلم می خواست تابلوهای سبز شهر من هم "حرم" داشتند......دلم می خواست راه بیفتم به سمت تابلوی "حرم مطهر" وسرم را که بالا میگیرم گنبد نگاهم را قاب بگیرد...آرزوی زیادی است؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۲۱
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۳)

پست قبلیت خیلی جالب بود . از این مطلبا زیاد بزار.
دوست دارم بیایی با هم تبادل لینک کنیم تا هم بازدید کننده وبت بره بالا هم من بازم بتونم بهت سر بزنم میدونی چرا ؟چون اگه وبت را ثبت کنی من آدرس وبلاگت را دارم در ضمن من هر روز به دوستام سر میزنم منتظرت هستم.
کلی برات نوشتم اما برقا رفت و ثبت نشد..
عقیق.. حرفهات خیلی حرفای دلم بود.. خیلی شبیه اون نامه‌های 4 5سال پیشم بود که هرکی میرفت مشهد میدادم دستش برسونه به حرم آقا.. چقدرم زود جواب میگرفتیم.. دعاهامون ته تهش میرسید به نمره‌ی 20.. به معدل 20.. به کنکورٍ خوب.. اما الان انقدر غرق دنیا شدم و یه چیزایی خواستم که انگار حکمتای زیادی پشتشه و نمیشه که زود جواب بگیرم.. حرفهات دلمو بغضی کرد.. منو برد توی اون حس و حال نابٍ حرف زدن با خدا و نامه نوشتن بهش و نامه نگاری با اماما.. دلم بغضی شد.. یه بغض خوب.. یه بغضی که اگه بترکه تا چند وقت دلم آرومه..
مرسی عقیق.. مرسی..
پاسخ:
از نوشتن تمام این پست ها همین یک نتیجه را هم که بگیرم کافی ست... ممنون از شما.
یعنی ادرس منو نداشتی؟!
پاسخ:
نه دیگه عزیزم گفتی لینکم نکن. :)))) راستی یه گودر ایرانی خوب پیدا کردم ولی فعلن حال ندارم اجراش کنم :(
ئه منم میخوام بیا با هم اجرا کنیم...

فاطمه

یعنی این چند روز که نبودی فقط ادرس میخواستی؟!

نگی اره .. خوب میمومدی مسنجر
پاسخ:
نه بابا!!of گذاشتم برات که! نخوندی؟ اولا مهمون داشتیم سرم شلوغ بود. دوما هم لب تابمو داده بودم ویندوز نصب کنن خورده بود به تعطیلات دیر گرفتمش دیگه! خلاصه اینطوری.. راستی چی رو باهم اجرا کنیم؟
دنبال یه قالبم کلافه شدم ها...
پاسخ:
برو ایران اسکین یه قالب انتخاب کن، خودش توضیح داده چطوری هدرش رو عوض کنی.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۰ یِ خانومِ شاد!
هیچ نمیدونم چی بگم...
کاش ولمون نکنن ب حال خودمون
حتی اگه سال ب سال نبینمشونو التماسشون نکنیم برای تنها نموندنامون...
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۲ مامان دخترا
خصوصی!
پاسخ:
مرسی!
نه نمیدونم چرا پی ام ها بهم نمیرسه

" همون گودر ایرانی
پاسخ:
تو مگه تو وبلاگت لینک میکنی کسی رو؟ خیلی خب سرچ کن بلاگ چرخون وبلاگستان
واااااااااااای

فاطمه خب یه سر پاشو بیا وبم من که خیلی وقته لینک دارم. هم سایه هام رو
پاسخ:
ببین عزیزم من انقدر سر به زیرم که میام خونه ملت همه جا رو که زیرو رو نمیکنم قباحت داره والا!!!! :)))))
شایدم اصلا نمیای هان؟!
پاسخ:
بیا دروغگو هم شدیم. نه بابا میام ولی فقط پست ها رو میخونم این ور اون ورو که دیگه نگاه نمیکنم. والا با این نوناتون!!
می فهمی؟
بعضی وقت ها دست خود آدم نیست...
اول هاش با "فکر" دلتنگ می شوی...
.
.
همه چیز را می سپارد به یک قسمت "غیر ارادی"...
***
خیلی خواندنی بود(مثل همیشه)،
پاسخ:
شما لطف دارید.(مثل همیشه)
عنوان رو که خوندم یاد این شعر فاضل افتادم:
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان!اگر تو نگیری کجا برم

یار عزیز!یوسف من کم تحمل است
این برده را برای اسیری کجا برم

بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم

ای قلب زخم خورده ی بیمار،من تو را
گر پیش پای دوست نمیری کجا برم

جان هدیه ایست پیشکش آورده از خودت
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم...
پاسخ:
چند وقت پیش فاضل اومده بود شهر ما. توی یه عصر شعر الان این شعرش با لحن خودش تو ذهنم تکرار شد ... ممنون
۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۶ شهـــــ رزاد قصه ی دراز شب را بافت
نمیدونم...
آرزوی زیادیه؟
قسمت ما نبوده همسایگیش...
پاسخ:
کامنت من رسید اصلن دیشب؟