.

غریبه

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ
نمی دانم قبل ترها که اینجا می نوشتم چقدر حرف برای زدن داشتم که حالا ندارم؟ [دارم تمام دلتنگی هایم را سرکوب می کنم...] نمی شناسم خودم را دیگر... حالی برای تفسیر این سه نقطه ها هم نیست... پ.ن1: دنبال چه میگردی در من؟ من گشته ایم...نگرد...نیست...ن ی س ت .... پ.ن2: ... (به دلخواه پرش کن) پ.ن 3: [بیشتر از آن چه باید گفتم...شاید وقت ساکت شدن باشد...]
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۲۶
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۱)

اینجا خانۀ مجازیِ توست، دفترچۀ یادداشتِ ثبتِ لحظه‎هایت.
نوشتن مثلِ باریدن، دل را سبک می‏کند.
چرا سکوت؟ بنویس؛ بی‏خیالِ فهمیدنِ من یا دیگری.
عکس هم لود نمی‏شود، گل هم در بند و بساطِ شکلک‏هایت نیست در ضمن :)
پاسخ:
چرا عکس لود نمیشه؟:(خیلی دوست داشتنی بود عکسه. بد فهمیدن ها جوهر ادم را خشک می کند... شما شکلک های میهن بلاگ را ببخش...
لایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک
نیلو

بانو....
" بنویس فاطمه جان...
دلت را بده به قلم....
نه
فا طمه ی گل...
وقت ساکت شدن نیییییییییییییییت.....
پاسخ:
ساکت شدن وقت و زمان نمی شناسه... برای من یعنی خشک شدن جوهر بودنم... (خیلی این پست رو جدی نگیر...من آدم کم حرفی نیستم)
سلام دوست خوب من...
پست بعد از کنکور من، می ترسم یه چیزی تو مایه های این پست تو باشد. برای همین دوست ندارم بگذارمش!
پ.ن: یک لحظه فکر نکن به خاطر خود کنکورم...
پ.ن: من نمی دونم تو چی شدی... فقط امیدوارم این چی شدن برات مزمن نشه. به قول استادتون بیمار نباید به درد عادت کنه...
در پناه خدا
پاسخ:
دردهایی هست که علم پزشکی هیچ توجیهی براشون نداره ..... هوم...نمیگفتی هم میدونستم مال کنکور نیست... :)
همیشه سکوت بهترین راه نیست اما راه خوبی است
عادت کنیم که با سختی های دنیا هم زندگی کنیم
پاسخ:
عادت کرده ایم مثلا!
۲۷ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۳۷ سفید کمرنگ
فاطمه جانم...
پاسخ:
عزیزدلم...:(
دیدم؛ عکسِ قشنگیه!
بنویس، بی‏خیالِ نفهمیدن‏ها و کج فهمی‏ها و بدفهمی‎ها...
گل :)
پاسخ:
هعی... :)
...
پاسخ:
خودکار حرف های دلش را به من نزد تنها نوشت لشگری از نقطه چین به تو...
هیچ وقت خاطره گویی خوبی نداشتم این یه بارم روش!
پاسخ:
آدرستو میذاری ارغوان؟ گم کردم.
سلام...
خودم حال و حوصله چندانی ندارم اما یه چشمه از سری خاطراتمو میگم برات شاید به درد خورد...
هفته پیش اومده بودن پای باغچه های کل شهرک کود ریخته بودن اونم از نوع حیوانی! یَک بوی وحشتناکی میداد که نگی و نپرسی...منم اومدم بالا هوای اتاقم خیلی خیلی گرم بود اصلا حواسم به کود و اینا نبود...پنجره اتاقمو باز کردم و خودم سریع رفتم که سرما نخورم...
بعد مامانم یهو گفت ارررررررررررررررغوان...
منم عین برق پریدم تازه دو هزاریم افتاده بود...اما خیلی زود دیر میشود!
پاسخ:
سلام... :) موید باشی فرزندم! :))
.