.

یک درد کهنه...

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۳ ب.ظ
عضله ی قلبی را...با وجود تمام شکستن ها، بغض ها، به خاک سپردن دوست داشتنی هایم و خیلی تلخی های دیگر دوست دارم...هرچند...عضله ی قلبی بی اراده عمل می کند...دست دلم که نیست...پتانسیل عمل عضله ی قلبی من...روی فاز کفه بدجوری گیر کرده.....یک انقباض مبهم...روی بغض هایم..."تو" ی خونم کم شده...نبض قلبم درد می کند...بس است هرچقدر در مکانیسم عضله قلبی خرد شدم...می روم فصل بعد...عضله ی اسکلتی...من تمام استخوان بودنم درد می کند....فصل بعد...عضله ی صاف...بغض های من از جنس عضله ی صاف است...با انقباض 80 درصدی گلویم را فشار می دهد.....اثر طولانی تر به خاطر حضور کلسیم در محیط؟!نه...به خاطر حضور گرد خاطرات در محیط داخل سلولی...!کنار جزوه ام می نویسم"یک درد کهنه در سر من تاب میخورد..."جزوه را می بندم...برای خدا :خواهش میکنم مواظب دپلاریزیشن عضله ی قلبی ام ... مواظب رگ به رگ بغض هایم...سلول به سلول سکوت ها و باران های پیاپی حرف هایم باش...لطفا...پی نوشت:امتحان فیزیولوژی داشتیم امروز...احساس میکنم استاد حس کرده ترم بعد دلمون براش تنگ میشه...!دعا کنید شدید!!اصلا یه وعضی!!ما هم چنان تا 21 تیر امتحان داریم!!این وسط ها یادتون بود دعا کنید.سپید نوشت:اسم باب الحوائج که می آید...تمام حاجت هایم ساکت می شوند...همین که باب الحوائج است کافی ست...نیست؟!عیدتون مبارک ...همینطوری نوشت:من: چرا انقدر امتحان هامون سخته؟!اون: عزیزم الکی که جون مردم رو نمیدن دستت!!من: [غرق در تفکر]
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۰۴
غـ ـزالــ

نظرات  (۷)

سلام
میدونی یه چیز خیلی جالب چیه؟ اینکه دقیقا اون وقتی که تو تو وبلاگ منی من تو وبلاگ توام. باحرفهات یاد جزوه های خودم می افتم. همیشه وقت امتحانا پر از یادداشتهای نامربوط می شود! آخریش این بود: می دونی بعد از یه شب خیس خیس چه قدر سخت است یک پست خشک خشک گذاشتن؟...
در پناه خدا آرام باشی رفیق
سلام...
عیدت مبارک...
فکر کنم خیلی درس خوندی...
پاسخ:
سلام! آره بابا 4 شب تا صبح درس خوندیم و بعدش هم ظهر تا شب!! خیلی حجمش زیاد بود...امتحانش هم خیلی خیلی خیلی سخت بود... اصلا یه وعضی!!!
۰۵ تیر ۹۱ ، ۱۳:۱۴ شهره مامان مینو
عید شما هم مبارک...من هم یاد جزوه هایم افتادم...کنار همشون پر از شعرای شاملو سیاه کاری های خودم بود...
حال من الان بعد از خوندن این پست حال اون مریده که بعد از فرمایشات شیخ نعره میزنه و سر به بیابون میذاره
بی نظیر نوشتی خیلی عالی حس و حالت رو ربط دادی به فیزیولوژی فاطمه جان
منم این فیزیولوژِی گایتون رو پاس کردم با چه استرس ها و بدبختی هایی
قشنگ درکت میکنم باز خوبه شما تهش خانوم دکتر میشی و دلت نمیسوزه ما که همه ی فیزیولوژی و بافت و جنین و غیره رو خوندیم و تهش هیچی به هیچی!
بهشت رو به بها میدن خانوم دکتر نه به بهانه
موفق باشی عزیزم
پاسخ:
چه عجب یکی درک کرد من چی میگم...
۲۹ تیر ۹۱ ، ۲۲:۱۱ سفید کمرنگ
اسم باب الحوائج که می آید...تمام حاجت هایم ساکت می شوند...

همین که باب الحوائج است کافی ست...نیست؟!

حرفی جز این نیست... بس که زیباست...
نوشته هایت را،
از جان که میخوانم
بر دلم می نشیند..
عجیب مینویسی-
-از آن بیادماندنی های همیشگی...

قلمت جاودان دختر..
ممنون که اومدی...
سلام
زیبا بود
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکده‌ سینه برآمد هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقه‌ مرغان چمن ولوله انداخت هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نا دیدن یوسف این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بنا گوش فرو ریخت از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم