.

"شهر آفتاب"

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ب.ظ
از آن جایی که خرید دیروز نمایشگاه خیلی خوش گذشته بود! ، امروز هم با خواهرم راهی "شهرآفتاب" شدم تا به رسم هرسال،در غرفه های کودک دنبال نیازهای فرهنگی یک عدد فسقلی سه سال و هفت ماهه بگردیم...با دیدن بعضی از کتاب ها پرت شدم به سال های قبل...به همه ی کودکی و نوجوانی ام...شاید بتوانم بگویم بزرگترین موفقیتی که در زندگی ام از داشتنش خیلی خیلی خوشحال شده ام؛ همین سواد ساده ی خواندن و نوشتن بوده است! برای منی که همیشه میخواستم هیچ احساس نیازی به کسی نداشته باشم؛این بهترین اتفاق ممکن بود...اینکه از اواسط هفت سالگی ام دیگر لازم نبود از کسی بخواهم برایم کتاب بخواند و در بزرگترین هیجان آن روزهایم سهیم اش کنم، حس خیلی خوبی بود...بهترین لحظه هایم همان هایی بود که غرق میشدم لای صفحات کتاب و دیگر مهم نبود چقدر زمان دارد میگذرد...بعدتر عضو کانون پرورش فکری هم شدم و باقی لحظه هایم آن جا گذشت.تا سال ها بعد؛ سرکلاس های درس و درراه مدرسه و همه ی وقت های اضافی ام را کتاب میخواندم و حقیقتا حاضر نبودم لذتش را با هیچ چیز مشابهی عوض کنم...و حالا بخاطر همین اینقدر حس میکنم چیزی در زندگیم کم است...الان حدود 6_7 سالی هست که دیگر فرصت نشده درست و حسابی مثل قبل کتاب بخوانم...اوایلش دلیلش کنکور بود و ادامه اش درس ها و جزوه های پزشکی...در حرفه ی پزشکی هیچوقت هیچ درسی تمام نمیشود...هیچ پزشکی نیست که بتواند بگوید دیگر درسی برای خواندن ندارد و همه را خوانده است!اصولا "پزشکی" یعنی درس خواندن تا آخر عمر...قراری با خودم و دلم گذاشته ام...برنامه ای بنویسم برای نظم و روال زندگی ام...و از عمل کردن بهش ذوق زده شوم:)) (من عاشق برنامه ریزی ام :D)پ.ن1 : در تمام طول تحصیلم هیچوقت هیچ درسی را سرکلاس یاد نگرفتم...بعدش خودم میخواندم.شاید آدم گوش کردن نبودم. حوصله ام سر میرفت و به چیزی مشغول بودم همیشه. یا کتاب میخواندم و یا وقتم را جور دیگری میگذراندم. هیچوقت هم آدم هایی که سرکلاس و از تدریس معلم چیزی یاد میگرفتن رو درک نکردم :|از سال سوم دانشگاه بهتر شدم یه کم :))پ.ن2: نمایشگاه امسال خیلی هم خوب تر از سال های قبل بود. من به این نتیجه رسیدم که هرکاری کنی، در هر شرایطی مردم ما کلا فقط غر میزنن و حاضر به تحمل ذره ای سختی برای رسیدن به چیز مطلوب تری نیستن :/پ.ن 3 : فسقلی ما سالانه حدود 400هزار تومان هزینه کتاب میکند. :|طرح "هرهفته یک کتاب جدید" در منزل ایشان اجرا میشود و نامبرده غذا نخورد نمیمیرد، ولی عادت کرده و اگر کتاب نداشته باشد دنیا را روی سرت خراب خواهد کرد! باشد که رستگار شود!!(خواستم بگم زمان ما کی اینجوری بود،یادم اومد زمان ما هم حداقل برای من خیلی بد نبود.مادرم به شدت خودش اهل مطالعه بود و به من هم سرایت کرد.هرچند که... )پ.ن4 : انقدر کتاب های خوبی برای بچه ها چاپ شده که دلم خواست برگردم به سال های بچگی م. پ.ن5: امروز تو را دیدم...بعد از یکی_دو سال... مدام در من دنبال چیزی میگشتی که دیگر نبود...عزیزم...آن ذوق و احساسی که لابلای کلمه ها و خنده هایم دنبالش میگردی...مدت هاست که مرده...من گشته ام نبود...نگرد نیست...راستی...دلم برایت تنگ شده بود رفیق...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۳
غـ ـزالــ

نظرات  (۸)

منم همین ذوق کتاب خوندنت رو خیلی دوست دارم
وقتی میرم تو یه کتاب سرا (خیلی کم پیش میاد برای کتاب عیر درسی برم) همش دنبال کتاب هایم که تو خوشت میاد
البته که فک نکنم به سلیقه تو شبیه باشه
بله شما سر کلاس جایی میشینی که نت خوب انتن بده
یادش بخیر
گوشی بدست با حرکت های سریع پا
پاسخ:
عزیزی...اون کتابی که برام گرفتی رو خیلی دوست دارم.. اون نت و این صحبت ها مال زمان علوم پایه بود عزیزم، بعدش اصلاح شدم :))))) جدیدا نت گوشی خودمم خاموش میکنم تو بیمارستان. :D تغییر را احساس کن ;) حرکت های سریع پا :)) سندروم پای بی قرار :) دلت بی قرار نباشه...پا اشکال نداره :) دلم برات تنگ شده دختر.... تو کجایی آخه؟؟
آفرین چه تغییر چشم گیرییی باورم نمیشه
سندرم پای بی قرار رو هنوزم داری
کلاس روان یادته ؟ و من چقدر اعصابم بهم میریزه با این سندرم
منم خیلی دلم برات تنگ شده نشستن تو یه کلاس با این همه عادت های آشنا
خوشحالم اون کتابه رو دوست داری
پاسخ:
الان سندروم دل بی قرار رو بیشتر دارم تا اونو اصلا دیگه گوشی رو زیاد دستم نمی بینی یه ملتی از اینکه تلفن هاشونو جواب نمیدم شاکی اند دقت کن من هیچوقت تعادل نداشتم آره...کنار هم نشستن چه خوب بود... کلاس روان عمو بحرینیان رو یادته؟؟؟ :))) چند روز پیش تو طالقانی دیدمش به بچه ها گفتم روانشناس واقعی اینجاست
بله واقعاً هم که چقدر خوش گذشت دیروز! جزء آبهای زیرزمینی نرفتیم تو فاضلاب شانس آوردیم!

پس چی که بیخود بود نمایشگاه! به فکر من و این درک سه بعدی ضعیفم نبودن که اونجوری چیدن غرفه ها و سالنا رو آی 5 و 5 آ!!! خیلی بد بود!

تسنیمتون اگر در آینده کمتر از وزیر فرهنگ شه خواهرت همه وقت و انرژیشو ریخته تو جو(ب)!

پاسخ:
شما ادم شرایط سخت زندگی نیستید اتفاقا بنظرم خیلی هم خوش گذشت! ببین دید سه بعدی من افتضاح تره ولی خیلی راضی بودم. فضاش از مصلی بزرگ تر بود و ازدحام جمعیت ترافیک انسانی درست نمیکرد که کلافه بشی!! تازه شهرسازی ش هم قشنگ تر بود... پیاده روی هاش هم کمتر بود به نسبت مصلی!
وای کلاسای عمو بحرینیان عالی بود
چقدر دلم اون روزا رو خواست
چی شد که اینجوری شد؟
پاسخ:
بابا دیوانه بود بنده خدا هنوز دقیقا یادمه زیر برگه امتحانش چی نوشتم براش آره...قسمت بود...
مصلی حداقل داخل شهر بود
خیلی بد شده بردن اونجا
الکی فقط هزینه و خطر درست میکنن
پاسخ:
از حجم ترافیک داخل شهر کم کردن. فضا رو گسترش دادن. قشنگ تر و سازماندهی تر هم شده. پیاده روی ش هم کمتره سال اولی بود که اونجا برگزار میشد، قطعا کم و کاستی هایی داره. ولیکن برای تجربه ی اول برنامه ریزی و مدیریت شون خیلی خوب بود بنظرم. خدمات بانک شهر و پایگاه های مستقرشون اونجا از بانک صادرات سال های قبل، خیلی بهتر بود ضمن اینکه استفاده از پرداخت از طریق نرم افزار آپ برای اونایی که استفاده کردن صرفه جویی خوبی چه در کاغذ و برق و آب و... به نسبت تولید کارت فیزیکی بود. شهرآفتاب به کسایی که میخواستن از شهرستان بیان تهران خیلی نزدیک تر بود. نیاز نبود بیان تو شهر و ترافیک و ... نمایشگاه که فقط برای تهرانی ها نیست. مردم تهران خودخواه شدن. بعد هم این همه وسیله تردد به نمایشگاه گذاشتن.از هر نقطه ی شهر . دیگه واقعا غر زدن های مردم الکیه!

نه موافق نیستم با نظرت
پاسخ:
چه موافق چه مخالف عزیزی برای من...
در حرفه ی پزشکی هیچ وقت هیچ درس تمام نمی شود
یه دفعه بگید پزشکی یعنی طلبگی:)
چند ساله دوس دارم برم نمایشگاه نمیرم.
شرایط نمیزاره.
حال مرا مپرس کین شرایط مرا/مجبور کرده اند بگویند نمی روم!!! :)))
سخن از درک پرسپکتیوی رفته! دیگه چیزی نباید گفت.
الهی همیشه خوش باشید.
پاسخ:
بله. :) تشکر بابت دعای خط آخر.
اصلاحیه:
مجبور کرده اند بگویم نمی روم:)
پاسخ:
تحریف به جایی بود. :)