.

و قسم به خدای بزرگ تو...

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ
مریض تخت دو اتاق یک، به چهارماهه ها میخورد.مسمومیت با تریاک دارد...به جز یافته های چشمی، مدرک دیگری برای فهمیدن سن ش وجود ندارد... آمده اند ولش کرده اند توی اورژانس و رفته اند.پرستار می گوید پدر و مادرش انگار تکدی گر بودند و برای شان مهم نبود زنده می ماند یا نه...می روم ببینمش، بیدار است و آرام. NPO است و چیزی نباید بخورد. لوله ی پلاستیکی را از بینی اش رد کرده اند و فرستاده اند داخل معده اش.دخترک کوچکی که لابد جز خدایش هیچ کس را ندارد...می ایستم کنار تخت صورتی کوچکش.چشم هایش می چرخد سمت من...یکهو بغض میکند و لب هایش را جمع میکند...دارد میزند زیر گریه...دستش را میگیرم و حرف میزنم با چشم هایش.ساکت میشود و دقیق میشود روی صورتم...چقدر غم دارد نگاهش...تا مغز استخوان آدم غمش را نفوذ می دهد..."ملیکا" می گوید من اصلا طاقت دیدنش را ندارم...راستش را بخواهید دیروز که استاد سرکلاس داشت میگفت بچه ها بیشتر از آن چه که فکر کنید میفهمند، باورم نمیشد یک کوچولوی چهارماهه انقدر بفهمد و حواسش باشد...تنهایی را میفهمد...اینکه "همراه" ندارد را میفهمد...اینکه برخلاف بقیه، مادرش کنارش نیست را میفهمد...با نگاه هایش انگار جان آدم را میگیرد...غم نگاهش همه ی مان را گرفته است..."طیبه" تند تند اشک هایش را پاک میکند و میگوید بالای سرش از مریضی اش حرف نزنید...دارد درد میکشد...استفاده ی زیادش از عضلات گردنش نشان میدهد که دیسترس تنفسی دارد...خوب نمیتواند نفس بکشد...غربت سختی ست...کوچولوی چهارماهه ای که هیچکس کنار تختش نیست...نمی دانم با این لوله ها و صدای نازکش، اگر گریه اش بگیرد، چقدر طول میکشد تا پرستارها به دادش برسند...خط به خط اسلاید های درس دیروز توی ذهنم مرور میشود...استاد میگفت به گریه های نوزاد زیر یک ماه خیلی سریع باید پاسخ داد، در پرخاشگر نشدنش موثر است...فکر میکنم به اویی که لابد چهارماه است کسی حواسش بهش نیست...بالای تختش برای جای خالی اسمش "مجهول" را انتخاب کرده اند...ازش می پرسم : یعنی تو هیچوقت اسم نداشتی دختر؟!سرش را تکان می دهد و دست هایش را جابجا میکند...برعکس همه ی بچه های این بخش که حتی موقع مریضی هم بعد از بازی کردن های مان باهم، میخندند، دخترک مجهول الهویه تخت "دو" حتی لبخند کمرنگی هم روی لبش نمی آید...یاد حرف های دیروز استاد می افتم... یاد اینکه بچه از 1.5 ماهگی خنده هایش واقعی ست و در پاسخ به محیط شکل میگیرد...و از همان 3-4ماهگی به درک محیط می رسد...زیادی ظریف و نحیف است...از سوء تغذیه اندام هایش تحلیل رفته اند...و دردهای روحی که...مادری بچه به بغل از اتاق کناری آمده بالای سرش. می گوید "قربان حکمت خدا. بعضی ها با هزار نذر و نیاز خدا بهشان بچه نمی دهد و بعضی ها هم مثل این..."، اشک می غلتد و از گوشه ی چشمش پایین می افتد...آن قدر چشم هایش روح دارد که شک میکنم به چهارماهه بودنش...استاد صدای مان می کند و می رویم راند بخش نوزادان.بعد از راند هم دوباره می روم پیشش.چقدر بغض...خدایا...تو بیشتر از همه، حواست به این بنده ی کوچکت که "تنهایی" حتی از پس نیازهای اولیه اش هم بر نمی آید ؛ هست...اما لطفا... حواست به بی طاقتی دل ما هم باشد...میشود زودتر...؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۱
غـ ـزالــ

نظرات  (۵)

بسیار زیبا بود
ممنون
وای...وای... و ا ی ...
پاسخ:
:((
خدایا... ای داد...
پاسخ:
:(
zood tar ...?
پاسخ:
زودتر... جلوی چشم ما...نشون بده حواست بهش هست...
سلام وبتون عالیه خوشحال میشم باهم تبادل لینک داشته باشیم
اگه مایل هستید لطفا بهم خبر بدید
منتظرم