.

دیرگاهی ست که افتاده ام از خویش به دور...

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ
دردهایی هست که گاهی سخت در آغوشت میگیرند و رها نمی کنند...راستش را بخواهی انقدر "درد" جزئی از وجودم شده، که نمی شود دوستش نداشته باشم...راستش را بخواهی انقدر لرزیده ام؛ که تمام بیدها را از رو برده ام....انقدر شکسته ام که دیگر دوباره ساخته شدن را از یاد برده ام...امید چیز خوبی در زندگی آدم هاست....از من می شنوید...همه ی امیدتان را در چیزهای دوست داشتنی زندگی تان نریزید....جوری بند بند امیدتان را به چیز از دست رفتنی ای گره نزنید که...که اگر خدشه ای بهشان وارد شد؛ از درد به خودتان بپیچید و هیچ راهی برای درد اسپاسمیک ادامه دارتان پیدا نکنید.... نا امیدی هر خوب بودنی را از ریشه قطع میکند....هر لبخندی را از عمق می خشکاند.... بغض نوشت :محبوب مناز دوست داشتنم می ترسداز داشتنم می ترسداز نداشتنم هم می ترسدبا این همه امامبادا گمان کنید مرد شجاعی نیستوطنش  بودم اگربه خاطر من می جنگیدو مادرش اگربخاطرمجان ....من اماهیچ  کسشنیستممنهیچکسش هستم ."رویا شاه حسین زاده"پ.ن:جوری که به نوشته ها و کلمه هایم وابسته ام ، به دنیایم وابسته نیستم...یادداشت های گوشی م پاک شده بود...از بازیابی ش حقیقتا خوشحالم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۲
غـ ـزالــ

نظرات  (۲)

این شعر را من خوب می‌شناسم...

آه...
این شعر را من خوب می‌شناسم...
آه...
پاسخ:
:(( کاش هیچکس نشناسه خوب... خوشحال نیستم از درک کردنت عزیزم...