.

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز...وسط خواندن جزوه ی فارماکولوژی، سری به نوشته های نیلوفر زدم...از مهدکودک و تاثیر بدش در سن پایین روی بچه ها نوشته بود...دلم لرزید...کلی فکر کردم و برنامه ریزی...نتیجه ش این شد که: اگر یه روزی خدا به من بچه ای داد...حداقل تا 2-3 سال درس و تحصیل و کار رو کلا کنار بگذارم... :( اگر هم خواستم ادامه بدم بگذارم کلا برای سال های بعد...خیلی بعد...ولی بازم احساس عذاب وجدان دارم برای بقیه ش...برای وقتی که بزرگتر شد...واقعا عجب اشتباهی کردم اومدم پزشکی....پ.ن1 : اصولا هروقت که مشاهده شد من زیاد در محیط های مجازی فعالم ، بدونین که قطعا امتحان دارم:))))پ.ن2 : دیروز تو همین فکرها بودم که مامانم اومد تو اتاق.بی مقدمه گفتم مامان می دونستی وقتی بچه رو صبح ها میذارن مهدکودک و از پدرمادرش جداش میکنن آسیب روانی ای که به بچه وارد میشه برابر با خبر مرگ والدین در سن 20 سالگیه؟...و هرروز این حس برای بچه تکرار میشه؟...و تند تند ادامه دادم که نمیخوام اصلا برم چندسال سرکار...مامانم هم خندید گفت خب نرو!کی جلوتو گرفته؟؟ حالا بچه ت کو؟؟؟؟ :))))پ.ن3 : واقعا کسی نمیدونه من تحت چه فشار روحی و فکری ای ام....میدونم آخرش یه روز میذارم کنار این رشته رو... اه ... :((
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۶
غـ ـزالــ
یه جایی... دلم گیر کرد... بعد از اون...دیگه روزها نگذشتن....دیگه حالم از همه چیز بهم خورد....دیگه هیچ چیز و هیچکس خوب نبود ... دیگه من نبودم... فقط اون بود...که کش میومد...توی همه ی ساعت ها و لحظه ها .....که نبود ... و جای خالی ش...درد میکرد....****همین ...حالا که گفتم...خیالت آرام گرفت؟...بعضی حرف ها باید سربسته بماند ...خیس نوشت:من چیز‌های زیادی از دست داده امهیچ کدامشانمثل از دست دادن تو نبودگاهی یک رفتنتمامت را با خود می‌‌بردو تو تا آخر عمردر به در دنبال خودت میگردی...ته نوشت: امروز 19 اسفند... تقویم ها می گویند دقیقا بیست و سه سال و سه ماه است که دارم نفس میکشم....
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۳۷
غـ ـزالــ
خوابگاه که بودم ، هم اتاقی آرام و مهربانم یک تقویم کوچک داشت که آخر هرروز را با یک کلمه توصیف میکرد و می نوشت...هر روز می شد یک کلمه و تمام می شد ...اگر مثل او بودم ؛ امشب را می نوشتم "بی قراری" ...ه م ی ن .پ.ن: از صبح تاحالا 4-5 تا پست اینستاگرام گذاشتم...هی مینویسم.هی پاک میکنم...هی...خیس نوشت:خدایا...یه وقتایی به من نزدیک تر شو ...دارم حس میکنم از دست میرم.....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۵
غـ ـزالــ
ساعت نزدیک 7ونیم است و حدود دو ساعتی هست که از اول صبح بیدارم ... و دارم فکر میکنم به دلگیر بودن اول صبح...به صدای گنجشک های صبح پنجشنبه...به قلبی که دارد تیر می کشد ....به اینکه "من آسمان پر از ابرهای دلگیرم..."دارم فکر میکنم به بغضی که ریشه دوانده در سراسر بدنم و سردردی که دارد انگار تمام مویرگ های مغزم را بهم گره میزند ...دلگیرم ازت ... به خدا دلگیرم... .......پ.ن: پست شاید موقت
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۵۵
غـ ـزالــ
(از یادداشت های روز انتخابات)حوصله ندارم کامل تعریف کنم...نصفه و نیمه اش میشود اینکه نشسته بودم و تند تند مینوشتم.میخواستم کسی در صف معطل نشود...حوصله ی مردم سر نیاید...در عین حال حواسم بود که ساق دستم بالا نرود...روسری ام عقب تر نرود،چادرم جابجا نشود، دستم حین جابجا کردن شناسنامه ها به آقای کناری نخورد...همکار آقای کناری ام میگوید آدم باید مسئولیت پذیر باشد...مثلا شما با اینکه وظیفه تون نیست کمک میکنید که...حرفش را قطع میکنم و به سوال دختر رای اولی مقابل رویم جواب میدهم.دوباره حین کارش از "انقلاب" میگوید و خدمت به نظام و کمی شکایت از سایر همکاران دخیل در برگزاری انتخابات.در جواب حرف هایش سری تکان میدهم و وسط حرفش کارت ملی خانم مقابلم را می دهم دستش و  در جواب نگاهی که روی شناسنامه اش خیره مانده، میگویم "تعرفه رای تون رو که توی صندوق انداختید شناسنامه رو تحویل تون میدن"  چند دقیقه بعد مجددا می گوید شما دانشجوی پزشکی بودین نه؟ بله ی باعجله ای میگویم و توجهم به تاریخ تولد شناسنامه ای که دستم است جلب میشود. کسی که دقیقا 19 آذر سال 71 به دنیا آمده...او هم فاطمه است.مثل من. تصادف عجیبی ست. لبخند میزنم به رویش و تاریخ تولدش را در سربرگ تعرفه وارد میکنم.آقای همکار کناری حرفش را ادامه میدهد که "البته منم دکترم" ، یکی از خانم های همکار چند ساعت پیش گفته بود که این آقا دوست برادرش است و دانشجوی دکترا.در دلم بهش میگویم "عقده ای" و ریز میخندم.دارد کم کم سر حرف را باز میکند که حوصله ام ازش سر می رود؛ بلند میشوم و بلند میگویم "لطفا یه نفر دیگه ادامه بده" کسی جایش را با من عوض میکند.می روم بین صندلی ها و مردمی که رای های شان را مینویسند قدم میزنم.***لحظه های آخر است. باید صندوق را تحویل بدهیم.همان آقای همکار دیشبی دوباره سر و کله اش پیدا میشود. صدایم می کند و برمیگردم سمتش. آرام نزدیک میشود و سرش را پایین می اندازد و میگوید ببخشید خانم س... میشه اگر ممکنه شمارتون رو داشته باشم؟ در حالی که دارم تند تند برگه های جلوی رویم را امضا میکنم میگویم شماره من به درد جنابعالی نمیخوره.کمی جابجا میشود و با دستپاچگی میگوید "قصد مزاحمت نداشتم آخه حلقه دستتون نبود..." در دلم به ناشی بودنش میخندم.اجازه نمیدهم جمله اش را کامل کند.  آخرین امضا را میزنم، بلند میشوم، "ببخشید" ای میگویم، کنارتر می رود. از جمع خداحافظی میکنم و به سمت در می روم.***امروز؛ شماره ی غریبه ای می افتد روی گوشی ام. خانمی ست که برای امرخیر "مزاحم" شده. از طرف همان آقا تماس گرفته. فکر میکنم به اینکه پیدا کردن شماره من از بین آن همه لیست موجود در شعبه اخذ رای حتما کار سختی نبوده... در جواب خانم پشت خط میگویم "ایشون جوابشون رو محترمانه از بنده گرفتن. کار دیگه ای هست من در خدمتتون هستم ولی نه در مورد ایشون" اصرار میکند توضیح مشخصاتی از برادرش بدهد. بهانه ای جور میکنم و خداحافظی میکنم...پ.ن : نمیدونم بقیه دخترها هم مثل من اینقدر بدشون میاد از این نوع توجه ها یا نه...هرچی هست، اینکه وقتی تو یه سن و سالی باشی که هرکسی بتونه به خودش اجازه بده درموردت فکری کنه خیلی اعصاب خرد کن و حال بهم زنه. قبول دارید ؟؟
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۰
غـ ـزالــ
تجربه های اول را دوست داشتم همیشه...مثل کل دیروز را... که بودم و رای بود و انتخاب و انگشت مهرشده...دیشب یک دقیقه هم چشم هایم روی هم نیامد...تمام حواس ام را جمع کردم که بی خوابی ناشی از تنظیم ساعت بیولوژیک بدن؛ روی دقتم موقع شمارش آرا تاثیری نگذارد ...از صبح تا آخر شب هرکاری که میشد کردم...آن قدر که خودم هم فکرش را نمیکردم این قدر انرژی برای هرکاری را داشته باشم...هروقت کسی خسته میشد؛ به جایش من بودم تا آخر...حالا که هنوز هم در حوزه اخذ رای نشسته ام منتظر رسیدن بازرس شورای نگهبان برای بردن صندوق ها ؛ هنوز هم ذره ای احساس خستگی ندارم ....آن قدر کل دیروز را از تجربه های جدید ذوق داشتم که خستگی را حس نکنم....از اینکه حدس بقیه درست از آب درنیامد؛ که گفتند با این کارهایم شب نشده از پامیفتم؛ خوشحالم...از اینکه هنوز هم خسته نشده ام هم.... .از الان دارم فکرمیکنم به کلاس رانندگی بعدازظهرم و امتحان فردا ... که چقدر میشود آرام بود با ذوقی که حالا کور شده؟...پ.ن :دلم میخواست خیلی چیزها از تجربه های دیروز بنویسم....اما....بی خیال شدم ... بگذریم....
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۰۴
غـ ـزالــ
بعضی وقت ها دلم میخواهد مثل "تسنیم" ، گیر بدهم و بگویم میخواهم ......و دلم به هیچ صراطی مستقیم نشود ....از خواستن نمیشود دست کشید....از "داشتن" چرا.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۳
غـ ـزالــ
تو اینستاگرام به طور اتفاقی رسیده ام به پیج یکی از خانم های اقوام... رسیدم به یک عکس خانوادگی سه نفره....خودش و همسر و دخترش. از دیدنش خنده ام میگیرد... آقای محترم داخل عکس قاعدتا پسر دخترخاله ی منه و من با وجود رفت و آمدهای زیاد فامیلی در تمام این سال ها حتی یک بار ندیدمش... .توجهم جلب شده به ست شدن لباس های شان باهم...به سلیقه ی دخترانه و پر از ذوق خانم ش...بنفش چهارخانه...نگاهم می دود لای چهارخانه های آرام لباس دخترشان. لابه لای خنده ی ظریف دخترکی در تولد 2سالگی اش... ذهنم رفته سمت روحیات همسر پسر دخترخاله م،دارم فکر میکنم به عکس هایش...به ذوق هایی که  با بقیه ی اهالی اینستاگرام به اشتراک گذاشته...لبخند میزنم به همه ی آن چه که هست...خوشحالم که این جور آدم هایی را هم در فامیل داریم...در این 4-5 سال که فامیل ما شده،بارها و بارها دیده ام ش و حتی یک بار شوهرش را که سال هاست توی فامیل ماست، ندیده ام.این سطح از رعایت محرم-نامحرم در فامیل ما واقعا در نوع خود بی نظیر است... :)پ.ن1 : احتمالا دستم خورده و آن عکس را لایک کرده ام. آمده زیر یکی از پست هایم نوشته : انشالله که پزشک موفقی میشی ولی اگر نشدی من قول میدم یه نویسنده ی موفق بشی. می خندم...به پزشک شدنم...به نوشتن هایم...به این روزهایم....از آن خنده ها که رگه های بغض دارند.....پ.ن 2:کاش من هیچوقت معنای خالص "ذوق" را درک نکرده بودم...که در تمام این سال ها "شکستن" را نفهمیده باشم...پ.ن3 :گاهی فقط همین که به امیدِ دیگری از خود غریبه ‌تر شدی و خسته‌ ای ، بس است "حسین منزوی"پ.ن4 : دوباره خواب دیدم ... نیا لطفا ....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۲
غـ ـزالــ
داشتم بین یادداشت های ذخیره شده در گوشی ام همینطوری چرخی می زدم که عنوان یادداشتی توجهم را جلب کرد... "چند کلمه مزخرف":《 چند دقیقه ای خیره شدم به کیبورد و فکر کردم چطور کلمه ها را برای تو کنار هم بنشانم که بدانی این حرف ها از روی دوست داشتن است و نه احساس نفرت پیچیده شده در حروف احساسی،آخرش هم به نتیجه نرسیدم...و مهم نیست... 》هرچه فکر کردم یادم نیامد مخاطبش کی بوده...یادم نیامد چرا کاملش نکردم...یادم نیامد چرا فقط یک یادداشت شخصی مانده و به دست صاحبش نرسیده.... بعدترش فکر کردم چرا من همیشه نگران این بوده ام که از حرف هایم یک منظور کج و کوله ی دیگر برداشت شود؟پیدا کردن این یادداشت ناتمام نصفه و نیمه سودی نداشت....، فقط...توانست یک بغض بی سر و ته ساکت را برساند به چشم هایم و چند دقیقه ای را خیس کند...فکر کردم به اینکه چقدر م ن پر از بغضم....تمام نمیشود....تمام نمیشوم....پی نوشت : شماها یادتون نمیاد...من یه زمانی انقدرها هم نازک_نارنجی نبودم دیگه... خیس نوشت:اگر یه نفر بهت بگه "توانایی هات بالاست و تنها کسی هستی که با سکوت میتونی به "هوار" کشیدن برسونی ش.... "چه حسی پیدا میکنی؟...کاش بهش میگفتم آدم ساکتی نبودم و نیستم....فقط یه بغض بدخیم بدجوری کلمه هام رو محکوم به رسوب ته گلو کرده.... ه م ی ن ....
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۷
غـ ـزالــ
هر از چند گاهی از آن بالا چند دقیقه ای خیره میشوم به بودنم...سعی میکنم از دیدگاه تو نگاه کنم خدا...فکر میکنم که اگر چطور عمل میکردم بهتر بود...اگر از کدام راه میرفتم از نگاه تو قشنگ تر بود...فکر میکنم چطور میشود که تو...دوست ترم داشته باشی ...بعد برمیگردم سرجایم...فکر میکنم به خود خود خودت.... به خدای من...به تویی که آرامی و مهربان...صبوری و پر از ذوق..جدی ای و پر از امید...من می گویم دل و جان هر آدمی مثل اثر انگشتش منحصر بفرد است...چطور میشود خدایش انحصارا مال خودش نباشد؟؟چطور میشود با خدای بقیه فرق نداشته باشد ؟ ...آخرش را بگذار اول بگویم....تو...بنده زیاد داری خدا...به اندازه ی چند میلیارد...من ولی فقط تو را دارم...فقط یک خدا. یک دانه خدای منحصر به من!که دلم میخواهد سهمم از دوست داشتنش کم نباشد....ادامه اش را دوست ندارم بنویسم......خدایا...فقط...آن گوشه ها...بین میلیارد میلیارد آدم....حواست به من...به خواب های بهم ریخته  ام...به بی قراری هایم...به آشفتگی های خیس ام،...باشد... خب؟ خیس نوشت :این روزهای شهادت مادر را... میشود یادتان باشد مرا دعا کنید؟...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۲
غـ ـزالــ