.

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

کلمه‌هایم زیاد بودند، درهم بودند، بهم ریخته بودند..  و من کلافه‌تر از هر زمان دیگری در زندگی‌ام، نشسته بودم روبرویش...

وقتی شنید، جا خورد

استاد انگار باورش نمیشد دانشجویی که هرروز همراهش مریض‌های بخش روان را ویزیت می‌کند، انقدر عادی باشد در برابر از دست دادن خواهری که تازه نفس‌هایش بند آمده بود.. .

 

***

خاک ها را ریختند رویش... از دار دنیا، یک کفن سفید را با خودش برد و قرآنش..همین.

 کبد و کلیه چپ‌اش را هم نبرد...گذاشت همین حوالی، تا جان ببخشد به عزیز خانواده‌ی دیگری...

***

بی ضجّه، بی‌گریه‌های عجیب، بی آنکه کسی از حال برود، تمام‌ش کرده بودیم. ..

ما چرا شبیه بقیه نبودیم؟...

 

اشک هایم زودتر از بقیه‌ی حرف‌ها، چکید روی روپوش سفیدم، 

استاد عمیق گوش داد... برایم حرف زد، از دوران سوگ گفت و راهکارهایش...

آخر از همه پرسید "چیزی هست که خوشحالت کنه؟"...انگار میخواست امید را در رگ‌هایم جریان بدهد ....

بود...کسی بود و لبخند را نشاند روی لب هایم ... خندیدم...

***

دارد می‌شود یکسال.... یکسال که هربار ، به جای سوگ، خودم را مرور کرده‌ام... 

هربار از نقطه‌ی امن ام می‌آیم بیرون و فکرمیکنم آن روزها که خواهرم رفت، دنیا چه‌شکلی بود....؟ 

 

هعی...  

 

پ.ن : هرجایی که بنویسی بازهم هیچکدوم وبلاگ نمیشن.... 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۴
غـ ـزالــ