.

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند کلمه حرف در گوشی به بهانه تولدش : چند هفته ای قبل از قضایای خواستگاری برادرم محمد از دوستم فاطمه، فاطمه عکس بچگی هایش را برایم فرستاد.دختر کوچولوی ناز پنج ساله ای بین یک عالمه گل ایستاده بود و عروسکش را محکم بغل کرده بود... آن قدر عکسش برایم قشنگ بود که انگار همین الان یک دختربچه ی 5ساله با تمام وجود دوست داشتنی اش جلویم ایستاده و زل زده به چشم هایم و من دارم از دیدنش لذت می برم.بعد فکر کردم به اینکه بزرگ کردن این دختر چقدر باید لذت بخش باشد.از آن روزی که حس کنی فرشته ای دارد در دلت بال می زند و تا آن جا که به اندازه ی 20 سال نگاهت را گره بزنی به قد کشیدن های دخترت و با تک تک سلول هایت دوست داشتنش را حس کنی...بعدترش به این فکر کردم که چقدر سخت است آدم، پاره ی روح و تن اش را بخواهد بسپارد  به کس دیگری...که جزء بزرگی از قلب دخترش مال کس دیگری باشد...درست به اندازه ی شیرینی اش سخت است...و آخر آخرش فکر کردم به قسمتی از دلم که به اسم فاطمه سند زده ام و لبخند توی چشم هایش که چقدر دوست داشتنی ست...فکر کردم به اینکه دلم نمیخواهد هیچ وقت به جای اینکه حال دلش را خوب کنم، باعث شوم چیزی غم را بریزد در در گلویش و چشم هایش...من به همه ی این ها فکر کردم و کلمه هایم را کنار هم چیدم تا به فاطمه بگویم به اندازه ی یک جلسه اجازه دهد برادرم مزاحم لحظه هایش شود.به همه ی این ها فکر کردم و بعدترش را سپردم به خدا...نه اصرار داشتم این قضیه سر بگیرد و نه برعکس مصر بودم که بهم بریزد...همیشه دعا کرده ام حال دلش خوب باشد و تلاطم روح اش آرام بگیرد...سر عقد، توی حرم، دلش را سپردم به نگاه آبی آفتاب هشتم...که خودش قرار دلش باشد...من بیشتر از این از دستم بر نمی آید...فقط به سهم خودم تمام تلاشم را میکنم که بغض سهم چشم هایش از "در خانواده ی ما بودن" نباشد و دلش آرام باشد.همین ...پ.ن: این یادداشت را اتفاقی پیدا کردم...از آن حرف هایی بود  که برای خودم مینویسم که یادم بماند...یک سال و سه ماه و نه روز از ازدواج شان میگذرد...واقعا نمیدانم به سهم خودم چقدر موفق بودم در حرف هایی که نوشتم...رفیق نوشت:تو اینجا رو نمیخونی اما، بیست و یک سالگی ات مبارک دختر بهار...سوال جدی همیشگی من: راستی تو چرا انقدر دوست داشتنی ای؟...واقعا چرا؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۹
غـ ـزالــ
این خوب نیست که ما یاد نگرفته ایم بدون توهین و طعنه و تمسخر، حرف مان را به طرف مقابل بزنیم.یاد نگرفته ایم درست انتقاد کنیم.نفهمیده ایم که فرق هست بین اینکه آدم تصمیم بگیرد فقط حرفش را بدون توجه به نتیجه زده باشد و یا اینکه از تک تک کلمه هایش دنبال تاثیرگذاری مطلوب باشد!مرز خیلی ظریفی وجود دارد بین تمسخر و شوخی کردن! بین بی شعوری و رک گویی! گاهی هم به طرز مسخره ای نپذیرفتن تبعات ناشی از تذکر دادن به طرف مقابل را در قالب شوخی جا می دهیم ؛ که در صورت مواجهه با اعتراض، بهانه و توجیهی برایش داشته باشیم.غافل از اینکه این قالب زیادی تنگ و نچسب است!انتقاد جا دارد، زمان دارد...به خدا میشود اندکی مهربانی را چاشنی اش کرد...از آن طرف هم آدم هایی را که سال هاست کینه ی یک جمله و یک رفتار و یک برخورد و... را به دل گرفته اند را نمیفهمم...مگر آدمیزاد چندسال زنده است که نصف عمرش به جنگ و جدل بگذرد؟...حیف عمر و زندگی و تمام لبخندهایی که تلخ میشود...پی نوشت:امیرالمومنین علیه السلام: جدل نکن حتی اگر حق با تو باشد...دلیل نوشت: تبعات دعوای نسبی بچه های گروه مان در دانشگاه :)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۱
غـ ـزالــ
باور کن من سعی هایم را کرده ام...اما...[یک]چشم هایم که صبح باز میشود تقویم گوشی 29 فروردین را نشانم می دهد و یادداشتی که مدت ها قبل کنارش نشانده ام: "تولد قمری"[دو]توی تاکسی یکهو سرم را که بلند میکنم چشمم میفتد به تابلوی بالای ساختمان و اسم "دانشگاه سوره".دردی که می افتد روی نورون های مغزم...[سه] گوشی را گذاشته ام روی "پخش تصادفی" فایل های صوتی...اولین فایلی که پخش میشود آن روضه ای از مادر(س)ست که...[چهار]به الهامی که کربلاست؛ دارم میگویم بین الحرمین که سرت را برگرداندی و گنبد "حضرت سقا" را که دیدی ...ادامه ی "التماس دعایم" بغض میشود و سه نقطه.[پنج]عکس خواهرزاده ی زهرا را می بینم که دیروز به دنیا آمده...دخترک ناز دوست داشتنی ای که اسمش را گذاشته اند "زینب" ...ذهنم آن دور ها می رود سمت جمله ی "چه اسم قشنگی!" و پشت بندش نفس بلندی از جنس آه...[شش]همه ی یادداشت های تلخ گوشی ام را پاک کرده ام، دارم چرخی بین نوشته های باقی مانده ام میزنم، که می بینم یکی_دوتا چیز باقی مانده که هنوز پاک نکرده ام.....میخوانم شان و کلمه هایش خیس میشود...[هفت]تسنیم دارد پرت و پلا میگوید. میخندم می گویم "ساقی تو باید عوض کنی" یکهو نبض هایم تلخ میشود...[هشت]هشت عدد توست حضرت سلطان...عدد تویی که تا یادم هست،تمام بی پناهی مرا "پناه" شدی..."یا سریع الرضا" به نفس های آخر دلی که دیگر دل نیست؛ رضایت بده...لطفا...خواهشا...التماسا...مادرانه نوشت:بمیرم که نداری حرمی و سنگ مزاریبسوزم که بسوزد ز غم تو هر دل زاری...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۷
غـ ـزالــ
مثلا فکر کنیم من خنده هایم را امانت داده ام به تو؛ و به جایش بغض بدخیم و بدقلقی را قرض گرفته ام که حالا سر ناسازگاری گذاشته است... پ.ن: بر گل فرش به جان کندن خود فهمیدیممرگ هم چاره ی دلتنگی ماهی ها نیست...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۸
غـ ـزالــ
در بخش روان پزشکی روی صندلی توی راهرو نشسته ام.کتابم دستم است و دارم اختلال شخصیت دوقطبی را میخوانم.منتظریم در اتاق مقابل مان باز شود و استاد ویزیت را شروع کند.کیس شماره[سه] مذکور پست قبل؛ روی صندلی کناری ام نشسته...با چشم هایی سرد و بی روح...لابه لای سطرهایی که میخوانم حواسم به سندروم پای بی قرارش هست...یکهو نفس هایش تند میشود؛ سرم را بالا میگیرم؛ دانه های اشک دارد تند تند میریزد روی صورتش.دستش را میگیرم: "آروم باش عزیزم"بی قراری پایش شدت گرفته است، دست دیگرم را چند ثانیه ای آرام میگذارم روی پایش...دستمال کاغذی را می دهم بهش.چند دقیقه بعد دوباره سرم توی کتاب است.فکرم ولی نه...در اتاق باز میشود،می رویم داخل.هنوز هیچ بیماری را برای ویزیت صدا نکرده اند.استاد دارد از حفظ اسرار بیمار برای مان حرف میزند که دختر در را هراسان باز میکند: "آقای دکتر بابام گفته نمیاد؟؟" پشت سرش با گریه ادامه می دهد: "چرا نمیاد؟من بچه ش نیستم؟؟؟"استاد ازش میخواهد روی صندلی بنشیند.آرام ازش می پرسد فکر میکنی چرا نمیخواد بیاد؟!- "از آبروش می ترسه.بهم گفت نرو بستری شو."صدایش بلند شده...دارد داد میزند.اشک هایش تند تند می ریزد پایین.بی قراری پاهایش شدت گرفته: "میخوام برم آبروشو ببرم...میخوام برم دونه دونه درجه هاشو بکنم بگم تف به غیرتت مرد"از فهمیدن شغل پدرش جا میخورم...استاد میگوید با پدرت صحبت کردم گفت احتمالا دوشنبه میاد.- "اون نمیخواد بیاد آقای دکتر" دارد داد میزند...چیزی شبیه ضجه..."بابای من کسیه که بخاطر بچه ش همه چیو ول میکنه میاد.من دیگه بچه ش نیستم که نمیاد...قیدمو زده...قیدمو زده"استاد از پشت میز بلند میشود؛ می رود روبه رویش روی زمین می نشیند، ازش میخواهد محیط را شرح دهد.اسم افراد حاضر در جمع را دانه دانه بگوید.ازش میخواهد روی احساسی که الان دارد اسم بگذارد.کمی آرام که میشود؛ اقای دکتر برمیگردد سرجایش.میپرسد چرا میخوای پدرت بیاد؟چرا میترسی قیدت رو زده باشه؟!دوباره صدایش بالا می رود: "دوستش دارم بی شعور رو...بابامه...همه جا حمایتم کرده...دوستم داره...خیلی دوستم داره..." فحش می دهد..."بیچاره شوهرم..."استاد میگوید "بابات بهت تجاوز کرده"- "دیگه نمیکنه...دیگه نمیکنه آقای دکتر...اون موقع بچه بودم.نفهم بودم اجازه دادم هر غلطی میخواد بکنه...مرتیکه ی...." پشت سرهم فحش میدهد..."مرتیکه عوضی فکرکرده بره مکه و بیاد همه چی درست میشه..."داد میزند و پاهایش را می کوبد زمین..."مامانم رو نمیخوام...ولی بابام رو میخوام...خواهرم رو میخوام...چرا نمیان منو ببینن؟؟؟"سرش را با دست هایش میگیرد و شقیقه هایش را محکم فشار میدهد...: " توی سرم خالی شده..." جیغ میزند..."بابام باید باشه..."استاد میگوید "من از بابات نمیترسم"- "اونم از شما نمیترسه"گریه اش شدت میگیرد...."بابام گناه داره..."استاد مستقیم در چشم هایش نگاه میکند:"من نمیخوام پدرت رو تنبیه کنم.فقط میخوام پدری کردن رو یادش بدم"آرام میگیرد...استاد مطمئنش میکند که هرزمانی خواست؛دکترش هست؛رزیدنت هست، کمکش می کنند...از در دارد بیرون میرود؛ که برمیگردد؛ سرش را می اندازد پایین، عذرخواهی میکند بابت بد صحبت کردنش...جو آرام شده است...استاد برمیگردد سمت ما...از ویژگی های شخصیت مرزی(borderline) می گوید. از ناپایداری خلق و احساسات، از جدایی از خود و هویت...از...از اینکه فرد الان خودش را در پدرش می بیند.از تنبیه و توهین به پدرش ناراحت میشود.احساسش را نمی تواند نامگذاری کند.خودش را حس نمیکند...روحش را جدا از جسمش می بیند...حرف می زند و حرف می زند...در بهت دارم فکر میکنم که sms می آید دکتر میم میخواهد کلاس بگذارد.مبحث خودکشی. برگه حضور غیاب را می دهم دکتر "ی" امضا کند...از در می رویم بیرون...دختر نشسته روی صندلی مقابل در...نگاهش را از ما می دزدد....سرم را می اندازم پایین...نگهبان را صدا میکنم قفل در بخش را باز کند...پنج طبقه را از پله ها تند تند می روم پایین...به گل های کاغذدیواری هر طبقه دقت میکنم...فکر میکنم به روح آدم ها...به روح نرم و لطیف همه ی آدم هایی که....پی نوشت: شما را به خدا به هر اندازه و هر مقداری که در توان تان هست حواس تان به روح آدم ها باشد....زخم هایی هست که خیلی عمیق اند...که خون ریزی شان با هیچ بخیه و پانسمانی بند نمی آید...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۸
غـ ـزالــ
کاش من یک عالمه واژه داشتم ،یک عالمه حرف که بهم بچسبانمش و وقتی کلمه شدند بدهم شان به تو... برای روز مبادا...برای وقت هایی که واژه نداری...که واژه ندارم...برای وقت هایی که بلد نیستی چطور خودت را قانع کنی،برای همه ی وقت هایی که بلد نیستی چطور با یکی دوکلمه ذهن آشفته ی مرا دست بگیری...کاش من یک دنیا لبخند داشتم ؛ که همه شان را هدیه دهم به تو...که برای تو باشند تا ابد...که تا آخر دنیا روی لبت باقی بمانند...کاش من یک عالمه ذوق داشتم...که بریزم شان در چشم های تو...که تا وقتی که نفسی برای کشیدن هست، برق چشم هایت خنده را داشته باشند...من هیچ کدام این ها را ندارم .فقط،یک دنیای کوچک صورتی داشتم؛ که حالا دیگر نیست،و یک دل شکسته ی درب و داغان ؛ که آن را هم دیگر ندارم...بغض نوشت:این باید یکی از قانون های دنیای هرکسی باشد...وقتی کسی را دوست داری؛ "حق" نداری ازش ناراحت شوی،وقتی آدم ناراحت میشود اتفاق های خوبی نمی افتد، ممکن است برخورد خوبی هم نباشد،این جور وقت ها فقط چشم هایت را ببند و به دوست داشتنش فکر کن...اینجوری دنیا قشنگ تر میشود...مهربان تر؛ منعطف تر، باگذشت تر، عمیق تر...تلخ نوشت:یک نفر هست که گم کرده دلش را اینجابه خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۰
غـ ـزالــ
یاد بگیریم در هر نقطه و هر جایگاهی که قرار گرفته ایم؛ رفتار غلط هیچکس را قضاوت نکنیم...[یک]خانمی است 31 ساله ای با خلق افسرده، تجربه روابط جنسی متعدد خارج از چارچوب، با سابقه چند مورد ناموفق خودکشی؛ که در چند ماه اخیر با متارکه از همسرش به همراه دایی و مادرش زندگی میکند.[دو]آقای 36 ساله ای ست با شکایت ناخوش احوالی ناشی از "فقدان" دختری که دوستش داشته و حالا یک هفته ای هست که دختر مذکور ترکش کرده است.5 روز است که خوابش نبرده است.دانشجوی ارشد رشته روانشناسی ست.[سه]دختر 21 ساله ای ست با سابقه خودکشی ناموفق در دوران نوجوانی به همراه ارتباطات متعدد جنسی و سابقه یک ازدواج ناموفق منجر به طلاق.مجددا ازدواج کرده است.***داستان هرکدامش را بخواهم بگویم چند صفحه ای میشود...● مورد شماره [یک] به دنبال وابستگی روحی شدید به خواهر بزرگتر خود و رفت وآمد زیاد به منزل آن ها، از سن 5 تا 17 سالگی؛تحت sexual abuse(سوء استفاده جنسی) از سمت شوهرخواهر خود قرار گرفته است.پدرش در سن 7 سالگی فوت کرده و یک مورد سابقه تجاوز از سمت یک مرد غریبه را هم در پرونده اش دارد.بعد از ازدواج در سن 24سالگی متعهد به همسر خود بوده است و باتوجه به معتاد بودن همسر،تلاشش جهت حفظ زندگی بی نتیجه می ماند.در حال حاضر چند ماهی هست که متارکه کرده اند.در چند ماه اخیر روابط متعدد جنسی خارج از چارچوب داشته است و بعد از هرکدام اقدام به خودکشی کرده است...بیش از 30 مورد خودکشی ناموفق در پرونده اش درج شده است...دارد سرمان از شنیدن این ها گیج می رود که استادمان اضافه میکند در این بیماران مادر منفعل و pasive دیده میشود.بیمار بستری ست.● مورد شماره [دو] ، در صحبت کردن هایش از دست ها و عضلات صورتش زیاد استفاده میکند. تن صدایش را با کلمه ها بالا و پایین می برد و با هیجان خاصی سعی دارد بگوید اشتباه نمیکند.از کلمات کتابی و عجیبی در حرف هایش استفاده میکند.در میان جمله هایش دائم سعی دارد تایید جمع حاضر در اتاق درمانگاه را جلب کند.استاد ازش درباره هیجانی بودن و عاطفی بودن مادرش می پرسد، پاسخش مثبت است.از در درمانگاه که بیرون می رود استاد به منشی می گوید 5 دقیقه مریض بعدی داخل نیاید. رو به ما میگوید این فرد نمونه ی تیپیک شخصیت هیستریونیک(نمایشی) است.بعدا در رفرنس و از میان اختلال شخصیت ها دنبالش میگردم و میفهمم که در این نوع افراد پدر خشن و مادر اغواگر وجود داشته است.این اختلال به واسطه رفتارهای بیش از حد نمایشی و اغواگرانه مشخص میشود. فرد دائم مصمم به جلب توجه است و در صورت مرکز توجه قرارنگرفتن "ناراحت" میشود.زبان پررنگ و لعابی دارند اما از نظر احساسی سطحی و ریاکار هستند.این افراد احساسات به سرعت تغییریابنده دارند و در حفظ روابط طولانی مدت دچار مشکل اند.●مورد شماره [سه] پدر و مادرش هیچوقت روابط مناسبی با هم نداشته اند.در سن 11تا 13 سالگی از سمت پدرش تحت sexual abuse قرار گرفته است.یک بار دست به خودکشی زده است.روابط متعدد جنسی قبل از ازدواج را تجربه کرده است.استاد در مورد اختلال شخصیت مرزی(borderline) در این بیمار برای مان توضیح میدهد.دارای علائمی مثل ناپایداری خلق، عاطفه، رفتار؛ روابط و تصویرهای ذهنی از خود هستند.همسر سابقش بعد از جدایی با میل خودش خانه را به اسم دختر کرده است و 300 سکه مهریه اش را هم پرداخت کرده است.(بعدها استادمان که آقای مسنی هم هست،می خندد میگوید آدم borderline باشد ولی شانس داشته باشد. :D)رزیدنت مربوطه قرار بوده در ساعات ملاقات رفتار همسر دوم این فرد را تحت نظر بگیرد.میگوید از اول تایم ملاقات می آید؛رفتار کاملا protective و محافظ گرایانه  دارد و به نظر می آید دوستش دارد.بحث مان را نصفه میگذاریم و بیمار را صدا میکنم بیاید داخل.استاد در خلال حرف هایش از بیمار می پرسد فکر میکنی همسرت دوستت دارد؟! سرش را به نشانه تایید تکان می دهد استاد دنباله ی سوالش را میگیرد و میگوید فکر میکنی چرا انقدر دوستت دارد؟! می گوید "نمیدونم.خیلی مهربونه.ولی واقعا خیلی دوستم داره."در خلال حرف هایش میگوید که بیش از همه از مادرش شاکی ست.پدرش اصلا رضایت به بستری شدنش ندارد.دیشب ساعت 8 آمده بیمارستان تا مرخصش کند.که در نهایت به داد و بیداد و دخالت نگهبان ها کشیده است.ادامه میدهد که پدرم میگوید "تو هیچ مشکلی نداری.جای تو اینجا نیست.تو چرا باید بستری باشی؟!اگر مشکل مادرته ،تحمل کن 3ماه دیگه داری میری سر زندگی خودت"در جواب ها میگوید که انگیزه ای برای زندگی ندارد...دردش الان اینجاست که چرا پدر و مادرش برای ملاقاتش نمی آیند.گریه اش میگیرد..."اگه مریض نبودم که اینجا نبودم الان"همزمان هم پدرمادرش را دوست دارد و هم ندارد...استاد از حالش در بیمارستان می پرسد.میگوید بیمارستان را بیشتر از خانه و جنگ و دعواهایش دوست دارد.حرف ها تمام میشود و می رود از اتاق بیرون.استاد دارد فکر میکند...چند ثانیه ای میگذرد و میگوید باید بیشتر فکر کنم.راه حل پیشنهادی اش را میگوید.باید همسرش را ببینیم و بررسی کنیم رفتارهایش نمایشی نباشد.انگیزه ی کامل برای زندگی داشته باشد.ببینیم میشود این دختر را بهش "سپرد" و بی خیال پدرش شد؟ بعد تاکید میکند که "باید ببینیم داریم به کی می سپاریم این دختر رو"دارد درمورد "سایکوتراپی" توضیح میدهد برای مان.درمان دارویی را میخواهد قطع کند. مجددا انگار که دوباره یادش افتاده باشد میگوید "باید ببینیم همسرش می تواند از لحاظ روحی مقابل پدردختر بایستد یانه.اگر نتواند و او هم بخواهد حرف پدرزنش را اجرا کند دوباره تمام فشار می افتد روی دختر."هنوز در فکر است که رو به ما میگوید می توانید بروید.برگه حضور غیاب را می دهم امضا کند.چند سوالی که در ذهنم شکل گرفته را می پرسم و "ویزیت بخش" تمام میشود. پی نوشت: از همان اوایل برای تخصص،روانپزشکی جزو انتخاب هایم بود؛ حالا بیشتر .
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۹
غـ ـزالــ
من که ندیده ام؛ اما آن هایی که رفته اند می گویند "کربلا" جاذبه ی عجیبی دارد...وقتی برگردی انگار بند بند دلت را میکشند سمت بین الحرمین...من که ندیده ام؛ اما می گویند حرم امیرالمومنین حس خانه ی پدری را دارد...گذرنامه ام دارد توی کتابخانه خاک میخورد و من دارم تقویم را ورق میزنم ببینم اربعین سال بعد چه روزی از ماه و هفته می افتد...ببینم میشود امسال؛ اذن پیاده روی اربعین را از شما گرفت آقا؟...شنیده ام اذن زیارت اربعین را باید از سه ساله ات گرفت...من ولی سالهاست که دیگر از این کارها نمیکنم...دلم نمیخواهد به خاطر خودم...دلی...درست به همان دلیلی که هیچوقت امام رضا را به پسرش قسم نمی دهم...تو حواست همینجوری هم به دل من هست؛ به زور و با قسم که نمیشود... راستش اگر بشود هم لطفی ندارد...خلاصه ته همه چیز خواستم بگویم میشود لطفا گذرنامه ی من امسال مهر خروج بخورد؟...میشود مهر ورود به خاک حریم تو ؛ بخورد پای نامه ی اعمالم؟...پ.ن : من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند.... روضه نوشت: آخر آدم چطور دلش بیاید از سه ساله ای که خودش...به کربلا نرسید...که زمین تاب سه سال بودنش را نیاورد...که گفت "بابا" و بابایش با سر آمد...آدم چطور دلش بیاید برود و مقابل سه ساله ی اباعبدلله بگوید دلش خاک کربلا را میخواهد؟...اصلا تو بگو...میشود نماز نشسته ی عمه ی سادات را...یاد کسی آورد؟...شما را به خدا نکنید....از این کارها و این قسم ها....نکنید...ندهید....ته نوشت: به ضمیمه ی شکسته های خیس بغض ام...امضا دو چشم خیس و دلی در هوای تاندیوانه ای که لک زده قلبش برای تان...عهد نوشت: وقتی از هر راهی رفتی...و نشد ؛ باید بدانی دل کندن بهترین گزینه ست...و تمام. برای بار آخر آخر آخر....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۲
غـ ـزالــ
میخواستم بیایم کلمه ها را پشت سرهم ردیف کنم و از سفر بنویسم...از رفتن...از حرم...اما.... لعنت به بغضی که چسبیده به تک تک نفس هایم...درد اینجاست که"نیستی" و حتی یک لحظه هم پیش نمی آید که نباشی...بغض نوشت: [حذف شد]
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۸
غـ ـزالــ
من عادت به حرف زدن از شکستگی ها ندارم...راستش را بخواهی اصلا ترجیح میدهم به روی خودم هم نیاورم...که نخواهم بند بزنم و دست به دامان چسب هایی شوم که حتی بلد نیستند درست و حسابی وصله کنند بغض ها را...تکه تکه های دل را...چیزی که شکست را...باید انداخت دور.... و دیگر پی اش را هم نگرفت...میخواهد بغض باشد....غرور باشد...دل باشد...نفس های نصفه و نیمه باشد...هرچیز...ته نوشت:خدایا...ببخش این کلافگی ها را...اشتباه ها را...کج رفتن ها را...بی قراری ها را...میشود من هنوز بنده ی تو باشم؟...میشود ببخشی ام و هنوز سببی و نسبی وصل به تو باشم؟...اللهم اغفرلی ذنوب التی تغیر النعم....بغض نوشت:اللهم..انی اسئلک الامان.....یا قدیم الاحسان امان را فقط باید در نگاه تو جستجو کرد...میشود از من دریغ ش نکنی؟...درد نوشت:این پست...به ضمیمه ی ضربان های نفس گیر تیرکشنده ی قلبم...خدا کند هیچکس...به اینجایی که امشب من رسیدم...نرسد....
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۸
غـ ـزالــ