.

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

بعضی وقت ها دلم می خواهد جایی بنویسم که کسی از دنیای حقیقی "عقیق" را نشناسد...کسی نیاید اینجا سرزنش کند.کسی دو روز دیگر در دنیای حقیقی یقه ام را نگیرد و بیاورد پای نوشته هایم اثبات کند حرف هایش را.دلم داستان می خواهد.داستان که می نویسی کسی سعی نمی کند پیرنگش را ربط دهد به تو.دلم می خواهد خودم را بنویسم.بدون سانسور و بی واهمه.بعد به غرورم بر نخورد که این ها را نوشته ام.خودم را توجیه کنم که داستان است!دلم می خواهد هی نیایم اینجا و بنویسم و پاک کنم.......اصلن من با دلم مشکل دارم.حل نمیشود بغضم.حل نمی شوم.قبل ترها اما...در قهوه ی تلخ چشم هایت......بیا بگذریم.
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۱
غـ ـزالــ
بچه های نوپا وقتی می خواهند راه بیفتند،اوایلش فکر می کنند.یعدتر دیگر این قدر تکرار میشود که عادت می شود.که دیگر مغز کارش را می سپارد به نخاع.دیگر قدم ها بدون فکر برداشته می شوند.می فهمی؟بعضی وقت ها دست خود آدم نیست...اول هایش با "فکر" دلتنگ می شوی..از قشر مغزت کمک میگیریبعدترها ولی نهدیگر مغز دستور نمی دهد.همه چیز را می سپارد به یک قسمت "غیر ارادی"...دست دلم که نیستمن هنوز هم بغض میکنم.هنوز هم...اصلا قلب هم غیر ارادی عمل می کند...من که نمی توانم بگویم با هر ضربانش من را یاد تو نیندازد...می توانم؟؟تو بگو...تو بگو من چقدر دیگر باید....؟چقدر دیگر طول می کشد تا امتداد این بغض ها مرا به تو برساند؟؟نکند مسیر را اشتباهی رفته باشم؟(کاش می شد این جا نوشت...کاش می شد....کاش می شد....)من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟پ.ن1: دلم می خواست تابلوهای سبز شهر من هم "حرم" داشتند......دلم می خواست راه بیفتم به سمت تابلوی "حرم مطهر" وسرم را که بالا میگیرم گنبد نگاهم را قاب بگیرد...آرزوی زیادی است؟؟
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۵
غـ ـزالــ
قرار شد افطار مهمان خانه ی مادر بزرگم شویم، همینطور که چادرم را سرم میکردم چشم هایم کتابخانه آشفته ام را زیر و رو میکرد تا اینکه ایستاد روی شیرازه ی سبز "+دخیل عشق " و با عجله دستش گرفتم و بی آن که منتظر آسانسور بایستم پله ها را دو تا یکی رد کردم تا پدر و مادر و برادرم بیشتر از این در کوچه منتظرم نمانند. کمربند را که بستم، برای بار چندم خیره شدم به کلمه های سبز "تو" که اول کتاب نوشته بودی برایم و نشان از آفتاب هشتم داشت. خط به خط دخیل عشق را همراه با خط های سفید روی آسفالت داغ جاده پیش رفتم تا به شهر بانوی آفتاب برسم.و بگویم چقدر شبیه شما دلتنگ آستان برادرتان ام. رسیده ام به جایی که همیشه وقتی میخواهم راهی خوابگاه و دانشگاه شوم دل و ایمانم را می سپارم دست گنبد طلایی اش و بقیه ی مسیر را ریل های قطار تنهایی چشم هایم را پر می کنند... دخیل عشق را که میخواندم مدام بغضم خودش را بالا میکشید تا نزدیکی های جانم که نزدیکی های لبم بود و بالاتر... و نزدیک چشم هایم که می شد محض عذاب دادن دوباره ام برمیگشت سرجایش و دوباره با پاراگراف بعد... به "قم" که میرسیم صدای اذان است که می پیچد در جان آدم و گلدسته های سبز دعا. دلم پر میکشد برای حرمت... کتاب را می بندم و دلم را جا میگذارم لای صفحات "دخیل عشق" و آماده میشوم بعد افطار بیایم حرم ت، بلکه تو دلم را آرام کنی....
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۵
غـ ـزالــ
گاهییک زلزله ی دوازده ریشتری هم تکانم نمی دهدو گاهیبا تلنگری می شکنم ...این "گاهی" را بارها نوشته ام.نوشته ام شرح دیوانگی هایم را.بس است، لااقل برای اینجا بس است...دلم غزل می خواهد...دل نازک نیستم اما،دلم خیلی وقت است سردش است...می لرزد...پ.ن:1. *: مصرع عنوان از فاضل نظری
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۶
غـ ـزالــ
"رساله" میگوید با او نمی شود نماز خواند مگر اینکه مال این دنیا نباشد، رساله نمی گوید اگر "ندانی" اگر "شک داشته باشی" حکمش چیست. من هم هرچه گفتم الان وقتش نیست حریفش نشدم. با سماجت تمام چسبیده بود به گلویم و آخرش چکید روی گونه ام. دیگر جلویش را نگرفتم. زار زدم.نمازم را دوباره اعاده کردم. خوب که فکر کردم دیدم امشب وقتش است ازش تشکر کنم. از بودنش در تمام این 6سال...از همراهی های بی دریغش...تو مرا خوب می شناسی...من همانم، همان که هر وقت راه دلش کج می شد دستش را می گرفت می آورد حرمت،می سپردش به خودت و تاکید میکرد لطفا دیگر شیطنت نکن...آبرویم را جلوی امامم نبر.من همانم.یادت است؟همان که می آمد می نشست صحن قدس. (کسی صحن قدس نمی نشیند.محل گذر است)من همان دیوانه ای ام که حرف هایم را برایت حتی در حرم هم می نوشتم.و او همراهی ام میکرد.و حتی برای خدام حرمت هم عجیب بود کسی بنشیند گوشه ی صحن قدس، بنویسد و پایش را با اشک هایش امضا کنداسمم را پایین نوشته هایم نمی نوشتم.یادت است؟سه نقطه میگذاشتم چون از صاحب اسمم خجالت می کشیدم.و تو چقدر دقیق گوش می دادی حرف های این دیوانه را. انگار که یک آدم حسابی دارد حرف می زند.حتی وقتی مثل بچه های دو ساله چیزی را می خواستم و خودم خنده ام میگرفت.اما تو نمی خندیدی.به لحن کشدار روی حرف های کاغذی و اشک های پایش نمی خندیدی.سال ها بعد که دفترم را ورق زدم دیدم چقدر دقیق گوش می دهی.*و خجالت کشیدم...و هربار سرم را بیشتر پایین انداختم در حرمت...تو مرا با این بغض ها می شناسی. می دانم...امشب آمدم سرم را بیشتر پایین بیندازم.آرام ازت بخواهم وساطت کنی بین من و خدایم.شفاعت کنی دفعه ی بعد که آمدم حرمت،این بغض ها وصله ی ناجور نداشته باشند.از تو می خواهم کمک کنی...دغدغه های دلم را بکشانی سمت خودت و خدایت......تو مرا با او می شناسی. وقتی می آیم حرم ات، با بغض هایم می شناسی.خودت زلال شان کن...مثل (!) که بین خودم و خودت...پ.ن:1. *: در مورد این جمله مفصلا بعدها باید بنویسم.2. این قدر جمله های این پست را سانسور کردم که... :(3.برای تو:  رفیق..."تو" جانی دوباره به رابطه ی من و امامم بخشیدی...حواست هست چه حقی بر گردنم داری؟؟و من هیچوقت رو سفید نبوده ام...
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۳
غـ ـزالــ
امسال هم کنج همان مسجد زانوهایم را بغل گرفتم.خیره شدم به تاریکی شب و رحمت سیالی که حس میکردم.امسال هم همان جا سرم را انداختم پایین، امسال هم یادم آمد هیچ وقت بنده "ات" نبوده ام. مثل همه ی وقت هایی که بعد از بسم الله و صلوات اول دعاهایم خواسته ام دستم را رها نکنی، مثل همه وقت هایی که خواسته ام به بنده هایت واگذارم نکنی،مثل همه ی روزهایی که گفته ام : "اللَّهُمَّ اجْعَلْ عَوَاقِبِ أُمُورِنَا خیرا . . . " بغض کردم. امسال هم کنج همان مسجد تمام بغضم را ریختم به پای روزی که علی(ع) تمام بغض هایش را برد برای چاه، و یعنی در این دنیا حتی یک نفر نبود...؟ شاید دلم را گذاشته ام لای صفحات تقویم فاطمیه...که هرکجا و هرچه میشود، به یاد غربت مادر(س) بغضم میشکند.. اگر طاقتش را داری با این ها جمله بساز، من که... : در ، دیوار، مزد رسالت، دست های بسته، دست های بسته... دست های بسته... خدایا بال هایم که هیچ، دست هایم هم بسته ست آن قدر گناه هایم زیاد شده است که دیگر جایی نمانده... زمینم زدند، همه ی طناب هایی که فکر میکردم برای نجات اند. فقط کاش این توبه ها بوی "بلند شدن" بدهند... ه م ی ن . . . .خدای این روزهای ماه...می شود به حرف فرشته هایت گوش ندهی؟می شود وقتی تمام  راه هایی که نباید می رفتم را برایت دانه دانه شمردند باور نکنی؟می شود هنوز سهمی از لبخند نورانی ات داشته باشم؟می شود امسال که تقدیرم را ورق می زنی،دغدغه های دلم را بکشانی سمت خودت؟؟...من این روزها شاهرگ بغضم را بریده اند انگارخیس اند تمام لحظه هایم.تو خوب می فهمی.پ.ن:سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش ور رفت.گفت: چکار کردی؟؟چشم هایش که خیس شدانگار تمام شده بود...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۴
غـ ـزالــ
اصلا پای دل من گیر می کند.همه جا.مثل دیروز که هزار جا پایم گیر کرد و نزدیک بود بخورم زمین...پیاده روی را دوست ندارم.مال وقت هایی ست که حالم بد است.مال وقت هایی ست که نمی دانم از کدام راه به خانه رسیده ام و سرم را که بلند می کنم رسیده ام سر کوچه ی "نسترن"دلخوری...و چیزی دارد مثل خوره دل و روحت را می خورد...دل و روح من را هم.می خورد و من نگاه می کنم تو از من دور تر شده ای...نگاه می کنم و خودکار از دستم می افتد و کاغذ مچاله می شود.و نبض ش می ایستد.کاغذ مچاله می شود و میخواهد برود سطل آشغال که یکهو یادم می افتد اولش "صلوات" دارد و "یا تطمئن القلوب" و چند اسم مقدس فیروزه ای دیگر لابه لای سطرهایش گیر کرده اند.بعد با احترام می گذارمش گوشه ی تخت و مچاله می شوم در خودم.به گره ی غم بدخیم جا شده در گلویت فکر میکنم و دانه ی آخر دستمال کاغذی را می اندازم سطل آشغال.به پارچه ی سبز روی "دخیل عشق" فکر می کنم و اینکه چند بار دیگر از ظهر به سرم زده راهم را بگیرم و بیایم سمت تو.بیایم سمتی که هزار بار حداقل به آن جا رسیده ای.بیایم بایستم و بعد ببینم هستی یا ...بعد دوباره برگردم.برگردم و مثل دیروز یادم نیاید از کدام مسیر رسیده ام خانه.یادم نیاید به آن خانمی که آدرس عابربانک بانک ملی را خواست یادم رفته بگویم چند قدم پایین تر است.یادم نیاید از خیابان که رد می شدم،به راننده ی مکعب مستطیل آهنی ای که بعد از صدای ترمز و بوق کشدارش گفت "حواست کجاست" چی گفتم.یادم نیاید جلوی پلاک 7 که رسیدم  مادرم که داشت می رفت مسجد درباره قوری چای روی گاز چی گفت....ولی خوب یادم است سطر به سطر این پستم در ذهنم تکرار می شد.من بلد نیستم حالت را خوب کنم.فقط می توانم دستت را بگیرم و ببرم گوشه ی صحن قدس...اصلا حالا که فکر می کنم این را هم نمی توانم.من به هیچ "دردی" نمیخورم.این درد ها هستند که...اصلن من هیچ جیز ندارم بگویم.هیچ چیز.لال شده اند تمام کلمه هایم...من با شکسته هایت چکار....؟:((پ.ن:1.این حرف ها را گفتم صرفا محض اینکه لال از دنیا نرفته باشم.هزار بار سر نوشتن و ننوشتن شان اینجا با خودم کلنجار رفتم.2. پارسال هم گفتم این جا.کریم که باشد...حتی اجازه نمی دهد تو بخواهی...امشب دلت را می سپارم دست پنجره های غریب بقیع...دست تکه پارچه های سبز و دست هایی که امشب دخیل می شوند به پنجره هایش...از من هیچ کاری بر نیامده هیچوقت.....3. عید تان مبارک.
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۶
غـ ـزالــ