دل نوشت
دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ
قرار شد افطار مهمان خانه ی مادر بزرگم شویم، همینطور که چادرم را سرم
میکردم چشم هایم کتابخانه آشفته ام را زیر و رو میکرد تا اینکه ایستاد روی
شیرازه ی سبز "+دخیل عشق " و با عجله دستش گرفتم و بی آن که منتظر آسانسور
بایستم پله ها را دو تا یکی رد کردم تا پدر و مادر و برادرم بیشتر از این
در کوچه منتظرم نمانند.
کمربند را که بستم، برای بار چندم خیره شدم به کلمه های سبز "تو" که اول کتاب نوشته بودی برایم و نشان از آفتاب هشتم داشت.
خط به خط دخیل عشق را همراه با خط های سفید روی آسفالت داغ جاده پیش رفتم
تا به شهر بانوی آفتاب برسم.و بگویم چقدر شبیه شما دلتنگ آستان برادرتان
ام.
رسیده ام به جایی که همیشه وقتی میخواهم راهی خوابگاه و دانشگاه شوم دل و
ایمانم را می سپارم دست گنبد طلایی اش و بقیه ی مسیر را ریل های قطار
تنهایی چشم هایم را پر می کنند...
دخیل عشق را که میخواندم مدام بغضم خودش را بالا میکشید تا نزدیکی های جانم که نزدیکی های لبم بود و بالاتر...
و نزدیک چشم هایم که می شد محض عذاب دادن دوباره ام برمیگشت سرجایش و دوباره با پاراگراف بعد...
به "قم" که میرسیم صدای اذان است که می پیچد در جان آدم و گلدسته های سبز دعا.
دلم پر میکشد برای حرمت...
کتاب را می بندم و دلم را جا میگذارم لای صفحات "دخیل عشق" و آماده میشوم بعد افطار بیایم حرم ت،
بلکه تو دلم را آرام کنی....
۹۲/۰۵/۱۴