"گله ی بچه ها عوض دارد"
ظهر بود...مامان خسته بود.تازه از سرکار آمده بود.
وسط قصه ای که برایش داشت می بافت؛ خوابش برد.
پنج سالگی اش را از زیر پتوی کنار مامان برداشت و رفت سمت حیاط.
سعی کرد ادامه ی قصه را خودش در ذهنش کامل کند.
"کلاغی که سر حوض نشسته بود؛ لابد میخواست برای بچه هایش هم غذایی ببرد"
فکر کلاغ بود یا فکر دمپایی قرمز کوچکش؛ یا نه، فکر شاه توت های رسیده ی حیاط،
فکر هرچه که بود باعث شد روی پله های سنگی حیاط زمین بخورد و زخم کوچکی روی ساق پایش سر باز کند...
کسی نباید می دانست...کسی نباید میفهمید...انگار تقصیر او بود پله و زمین و زخم و قصه ی کلاغ سرحوض!که فکر میکرد اگر کسی بداند لابد غرور ناشی از هویت پنج سالگیش را زیرسوال برده است!
آدم بخاطر یک زخم کوچک که گریه نمیکند.
***
شاید اگر آن وقت ها را خوب گریه کرده بود؛ قد میکشید لای اشک هایش...بزرگ تر میشد و حالا دیگر بعد از این همه سال هر زخم کوچک و بزرگی اشکش را در نمی آورد...
پ.ن:
* : بچگی کرده ام درست ولی،
گله ی بچه ها عوض دارد
بغض من بی دلیل میترکد
بغض این روزها مرض دارد ... (مرتضی عابدین پور لنگرودی)