.

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شش سال ام بود، در خودم خدا را حس میکردم.سوال های من و محمد درمورد خدا خیلی وقت بود شروع شده بود...مادرم مدام اصرار داشت بگوید خدا یکی ست...راست می گفت اما...***از همان روزها دستم را گرفتی خدا...آن روزها معنی این که خدا همه جا هست را نمیفهمیدم.فکرمیکردم خدا می چرخد.یک جای ساکن نمی ایستد و هی در خانه ی ما از هال به پذیرایی می رود و لابد مثل من چند ثانیه ای به خودش در آیینه و شمعدان عروسی مامان نگاه می کند و رد میشود همان روزها هم فکر میکردم تو ولی بیشتر دوست داری لای ابرهای نرم بنشینی و نگاهم کنینور خورشید از لای ابرها می زد بیرون ولی چشم های تو را نمی زد...تو هنوز هم مثل آن وقت ها حواست هست من دفتر املایم با جلد سبزش را کجا گذاشته امحواست هست من آرام از کنار باغچه رد می شدم که گنجشک کنار درخت نترسدحواست هست که از تاریکی شب های حیاط می ترسیدم و دلم نمی خواست هوا که تاریک می شود تنهایی به درخت های به و سیب و گردو و توت نگاه کنم....آن روز که من روی پله های سنگی حیاط زمین خوردم را تو خوب یادت هست...این که پایم خون آمد و زخم شد و دلم نمیخواست کسی بفهمد را هم تو یادت است...تو یادت است که من مغرور بودم...دلم میخواست حریم شخصی ام انحصاری باشد و لطمه ای نخورد...****تو پا به پای من قد کشیدیمشکلاتم که بزرگ تر می شد خدایم هم بزرگ تر میشد و حواسش جمع تر...هنوز هم مثل همان وقت ها که میگفتم خدای من با بقیه فرق دارد،و مادرم لبش را می گزید و میگفت خدا یکی ست،هنوز هم فکرمیکنم خدای من با بقیه فرق دارد...خدای من بزرگ تر....مهربان تر...حکیم تر...عمیق تر...احساساتی تر و جدی تر از خدای بقیه ی آدم هاست....این یک راز است...یک راز مهم که نیاز نیست ولی پنهان بماند...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۳
غـ ـزالــ