صدای هفت صبح
صدای گنجشک های بیدارِ هفت صبح، صدای زندگی ست...
صدایی که ثابت میکند هیچ چیز به اندازه ای که آدم فکر میکند مهم نیست و دنیا با ما و بی ما به راهش ادامه میدهد... فردا صبح هم دوباره سروصدای گنجشک ها، حیاط را پُر میکند و روز از نو...
بی خوابی افتاده به جان چشم هایم! احتمالاً بعدها بتوان در دسته ای از بیماری های لاعلاج جایش داد.
حتماً در توصیفش هم باید نوشت: همه ی وقت هایی که بی خوابی دارد شقیقه هایت را به تیرکشیدن می اندازد و خواب به تک تک سلول های چشم هایت سر زده، اما خوابت نمی برد....به انضمام سندروم پای بی قرار...
ته نوشت:
خدایا، راستش بنده ای که شب عرفه را هم جلوی رویش گذاشته باشی، از تمام شدن شب قدر، نمی هراسد! تنها دل نگرانی اش نرسیدن به شب عرفه ست... قد ندادن عمر و پایِ کار نبودن دل... لطفاً بیا و همین الان درست و حسابی ببخش :( یا الهی العاصین... یا ملجاء الهاربین...