من این حرف ها را کجا ببرم؟؟
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۵ ق.ظ
بچه های نوپا وقتی می خواهند راه بیفتند،اوایلش فکر می کنند.یعدتر دیگر این قدر تکرار میشود که عادت می شود.که دیگر مغز کارش را می سپارد به نخاع.دیگر قدم ها بدون فکر برداشته می شوند.می فهمی؟بعضی وقت ها دست خود آدم نیست...اول هایش با "فکر" دلتنگ می شوی..از قشر مغزت کمک میگیریبعدترها ولی نهدیگر مغز دستور نمی دهد.همه چیز را می سپارد به یک قسمت "غیر ارادی"...دست دلم که نیستمن هنوز هم بغض میکنم.هنوز هم...اصلا قلب هم غیر ارادی عمل می کند...من که نمی توانم بگویم با هر ضربانش من را یاد تو نیندازد...می توانم؟؟تو بگو...تو بگو من چقدر دیگر باید....؟چقدر دیگر طول می کشد تا امتداد این بغض ها مرا به تو برساند؟؟نکند مسیر را اشتباهی رفته باشم؟(کاش می شد این جا نوشت...کاش می شد....کاش می شد....)من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟پ.ن1: دلم می خواست تابلوهای سبز شهر من هم "حرم" داشتند......دلم می خواست راه بیفتم به سمت تابلوی "حرم مطهر" وسرم را که بالا میگیرم گنبد نگاهم را قاب بگیرد...آرزوی زیادی است؟؟
۹۲/۰۵/۲۱
دوست دارم بیایی با هم تبادل لینک کنیم تا هم بازدید کننده وبت بره بالا هم من بازم بتونم بهت سر بزنم میدونی چرا ؟چون اگه وبت را ثبت کنی من آدرس وبلاگت را دارم در ضمن من هر روز به دوستام سر میزنم منتظرت هستم.