گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام...
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۸ ب.ظ
من عادت به حرف زدن از شکستگی ها ندارم...راستش را بخواهی اصلا ترجیح میدهم به روی خودم هم نیاورم...که نخواهم بند بزنم و دست به دامان چسب هایی شوم که حتی بلد نیستند درست و حسابی وصله کنند بغض ها را...تکه تکه های دل را...چیزی که شکست را...باید انداخت دور.... و دیگر پی اش را هم نگرفت...میخواهد بغض باشد....غرور باشد...دل باشد...نفس های نصفه و نیمه باشد...هرچیز...ته نوشت:خدایا...ببخش این کلافگی ها را...اشتباه ها را...کج رفتن ها را...بی قراری ها را...میشود من هنوز بنده ی تو باشم؟...میشود ببخشی ام و هنوز سببی و نسبی وصل به تو باشم؟...اللهم اغفرلی ذنوب التی تغیر النعم....بغض نوشت:اللهم..انی اسئلک الامان.....یا قدیم الاحسان امان را فقط باید در نگاه تو جستجو کرد...میشود از من دریغ ش نکنی؟...درد نوشت:این پست...به ضمیمه ی ضربان های نفس گیر تیرکشنده ی قلبم...خدا کند هیچکس...به اینجایی که امشب من رسیدم...نرسد....
۹۵/۰۱/۱۷
الآن هم ندارم ... فقط...
فقطش رو نمیدنم :|