[پشت پرده]
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ب.ظ
کاش من یک عالمه واژه داشتم ،یک عالمه حرف که بهم بچسبانمش و وقتی کلمه شدند بدهم شان به تو... برای روز مبادا...برای وقت هایی که واژه نداری...که واژه ندارم...برای وقت هایی که بلد نیستی چطور خودت را قانع کنی،برای همه ی وقت هایی که بلد نیستی چطور با یکی دوکلمه ذهن آشفته ی مرا دست بگیری...کاش من یک دنیا لبخند داشتم ؛ که همه شان را هدیه دهم به تو...که برای تو باشند تا ابد...که تا آخر دنیا روی لبت باقی بمانند...کاش من یک عالمه ذوق داشتم...که بریزم شان در چشم های تو...که تا وقتی که نفسی برای کشیدن هست، برق چشم هایت خنده را داشته باشند...من هیچ کدام این ها را ندارم .فقط،یک دنیای کوچک صورتی داشتم؛ که حالا دیگر نیست،و یک دل شکسته ی درب و داغان ؛ که آن را هم دیگر ندارم...بغض نوشت:این باید یکی از قانون های دنیای هرکسی باشد...وقتی کسی را دوست داری؛ "حق" نداری ازش ناراحت شوی،وقتی آدم ناراحت میشود اتفاق های خوبی نمی افتد، ممکن است برخورد خوبی هم نباشد،این جور وقت ها فقط چشم هایت را ببند و به دوست داشتنش فکر کن...اینجوری دنیا قشنگ تر میشود...مهربان تر؛ منعطف تر، باگذشت تر، عمیق تر...تلخ نوشت:یک نفر هست که گم کرده دلش را اینجابه خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست...
۹۵/۰۱/۲۵