.

از میان کتاب های الهام؛ "پنجشنبه فیروزه ای" را برمیدارم بخوانم.تم اصلی تمام کتاب امام رضایی ست...از همان اولش اشکم را درمی آورد...یاد آخرین زیارتم می افتم...یاد صحن جمهوری...یاد تمام حرف هایی که رویم نمیشد به حضرت رئوف....یاد تمام دعاهای نکرده...یاد بغض های نشکسته...یاد....چرا دروغ بگویم...سطر به سطرش را یاد تو بودم...چند صفحه بعد زیر لب میگویم "به جهنم که هیچ وقت نفهمیدی..." سطرها را که پایین می آیم با خودم میگویم "بهتر که هیچوقت نفهمید وگرنه الان خیلی اذیت میشد برای کندن و رفتن..."بعد از خودم می پرسم "من چی...؟"...من چرا نمیتوانم بگذرم؟...من چرا دارم دیوانه میشوم؟...بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم به خوابی که سحر دیده ام فکر نکنم... آخ...امان از دست خواب های من...به سلمان توی کتاب فکر میکنم...به سهمی که از قلب غزاله دارد...آخ سلمان..... دلم میگیرد....اصلا خوش به حال غزاله.... خوش به حالش بخاطر تمام آن سه سالی که لااقل می دانست که....صفحه ها را می خوانم و با بغض میگویم چه میشد اگر تو هم..... ؟ با یک نفس عمیق سعی میکنم یادم برود...به صفحه ی سیصد و هفتاد و سه میرسم و تمام میشود...شروع میشود شاید...***برای بار هزارم دلم گفته کاش نگارگری بلد بودم...و این جور وقت ها بغض هایم را می ریختم روی کاغذ و لابلای رنگ ها و طرح ها خودم را گم میکردم...چه روزهای عجیبی ست این روزها.....خدایا.... مرا با نقطه ضعف هایم امتحان میکنی؟...میشود نکنی؟...میشود امتحان من "بلاتکلیفی" نباشد که کل عمرم ازش بیزار بوده ام؟
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۴
غـ ـزالــ
نویسنده و تحلیل گر یادداشت زیر را نمیشناسم.:دامپینگ چیست؟!یک فروشگاه زنجیره ای را تجسم کنید. بسیار بزرگ. بسیار شیک. وارد محله ای می شود. محله ای با مردمانی از طبقه متوسط. نبش اصلی ترین چهار راه محله، زمینی به وسعت 10 هزار مترمربع را می خرد. آن را در هفت طبقه می سازد. با پله برقی، آینه ها و لامپ های زیبا.خوشحالید نه؟  فروشگاه شروع به کار می کند. تعداد زیادی از اهالی محل را هم استخدام می کند. ولی فقط چند ساعت در هفته. مثلا روزی یکی دو ساعت. چه خاصیتی دارد؟ روشن است که وقتی خانم خانه دو ساعت در فروشگاهی که با آن همه زلم زیمبو و رعایت قواعد مارکتینگ چیده شده کار می کند، خرید روزانه اش را هم از همانجا انجام خواهد داد. بخصوص که قیمت ها هم پائین تر از عباس آقای میوه فروش و حسین آقای پارچه فروش است. حتی پائین تر از قیمت تمام شده! به این می گویند دامپینگ! جالب اینکه خانم عباس آقا هم میوه اش را تازه از همان فروشگاه می خرد. چرا؟ چون عباس آقا سالها هرچه میوه بد داشته که کسی نخریده بوده به منزل آورده. الان خانم عباس آقا خودش دارد کار می کند. با حقوق خودش حسرت  سالیان را از دلش در می آورد. چند ماهی گذشته. کار و بار عباس آقا و حسین آقا خراب است. درآمدشان اجاره مغازه شان را هم در نمی آورد. شاگرد مغازه اخراج می شود و می رود در فروشگاه زنجیره ای استخدام می شود. هفته ای 10 ساعت. ولی حقوق ساعتی اش بالاست. این حقوق ساعتی آنچنان توقع او را بالا برده که جای دیگری نمی تواند کار پیدا کند. دو سال گذشته. عباس آقا در شرف ورشکستگی است. آخرین مقاومت ها را کنار می گذارد و مغازه را تعطیل می کند. او نیز به فروشگاه زنجیره ای می رود و زیر دست شاگرد سابقش که حالا یکی از انباردارهای فروشگاه است استخدام می شود. همسرش اما اخراج شده است. چون انتظار داشته بعد از دو سال حقوقش یا دست کم ساعت کارش اضافه شود. چهار سال گذشته است. صاحب مغازه عباس آقا دو سال است اجاره ای نگرفته است. از وقتی عباس آقا مغازه اش را خالی کرده یکی دو مستاجر عوض کرده که هیچکدام بیش از یکی دو ماه دوام نیاورده اند. کاسبی نیست. مغازه ها را به قیمت ارزانی می فروشد به یک بساز و بفروش. سال پنجم دیگر محله مردمانی از طبقه متوسط ندارد. حسین آقا و شاگردش هر دو کارگر ساختمانی هستند. قیمت های فروشگاه زنجیره ای بالاست. سود هشتصد درصدی روی قیمت تمام شده کالا عادی است. فروشگاه حقوق ساعتی را کم کرده. تعداد بیشتری را با ساعت های کمتر استخدام کرده است. سال هفتم. فروشگاه محله را به خاک سیاه نشانده. کسی دیگر در آن محله پس اندازی ندارد. فروشگاه کالاهایش را به سایر شعبه ها انتقال می دهد. این شعبه تعطیل است. مردم فقیر منطقه قدرت خرید از چنین فروشگاه باکلاسی را ندارند! از خودتان بپرسید چرا اروپا غول های آمریکایی مثل والمارت را محدود کرده؟ جالب اینکه به دلیل همین محدودیت متهم به کمونیست بودن و مخالفت با تجارت آزاد هم می شود. نه دوست عزیز. هرکه ارزان می فروشد برای رضای خدا ارزان نمی فروشد! اگر چین سیب و پرتقالش را با ضرر وارد کشورتان می کند و ارزانتر از باغدار شما می فروشد برای این است که می خواهد باغدار باغش را نابود کند و ویلا بسازد. اگر چین پیراهن مردانه را در تهران می فروشد 5000 تومن و شما برای دوختن همان پیراهن باید 10 هزار تومن مزد بدهی، فقط به دلیل ارزانی نیروی کار چینی نیست! بلکه دارد دامپینگ می کند! قضیه خیلی ساده است.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۷
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
غـ ـزالــ
گاهی از اینکه متولد یکی از روزهای بهار نیستم تعجب میکنم...این حد از دگردیسی بین خنده های مکرر و بغض های پشت سرهم ؛ خودم را هم متعجب میکند...هر چه هست ؛ الان و این غروب جمعه؛ من بیست و سه ساله ی پرانرژی ای که همیشه صدای خنده هایش خانه را برمیدارد ؛ کز کرده گوشه ای؛ و یاد تک تک بیت هایی افتاده که میشد برای تو خواند...میشد برای تو نوشت...و تمام حرف های خفه شده در گلویی که هیچ وقت نشد مال تو باشند...میترسم یک روز این حجم از احساسات سقط شده؛ مرا تمام کند...پ.ن :اما خدا نیاورد آن روز را که آهگیرد دلی بهانه پاییز در بهار...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۵
غـ ـزالــ
یک سری افاضات و تئوری پردازی های جدید از ذهن فعال اینجانب متراوش شده که حال ندارم بنویسم.افاضات و دروگوهر پراکنی های قبلی هم مونده که اینجا عنوان نشدن.بنده به این نتیجه رسیدم که لازمه من حرف بزنم و یه نفر بیاد اینجا بنویسه :)))چون آرشیو تفکراتم رو نیاز دارم :)خلاصه که خسته ام و فاز غم سایه انداخته بر این روزها هم باعث شده حوصله سر و سامان دادن به مرزبندی های ذهنی م رو نداشته باشم...در طول دو هفته گذشته انقدر امتحان دادم که برای اطرافیان سوال شده که نکنه شما دو خط بهتون درس میدن بعد امتحان میگیرن که انقدر تعداد امتحان ها بالاست!از امتحان های پیش رو هم حرف نزنم که در جایگاه خود مصیبتی ست بس عظیم و شگفت!نکته نوشت:کی گفته طرح کاهش جمعیت به لحاظ آماری رو جمعیت تاثیر گذاشته؟؟ما دیشب دو تا از عمه هام و یکی از عموهام و دایی پدرم رو دعوت کردیم شدن 50نفر(با بچه ها و نوه ها :D ) داغان رفتیم قشنگ :))) درمورد بقیه فامیل که هنوز دعوت نشدن عرضی ندارم فعلا:))
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۶
غـ ـزالــ
اینجا ننوشتم...ولی "رویا" رفت و رفتنش خیلی رسانه ای شد...روزی نیست که در اینستا و چندتا از خبرگزاری ها نبینم که عکسش را گذاشته اند و زیرش با بازی با کلمات احساسی دل مخاطب را به درد آورده اند.هیچ کدام شان نمی دانند رویا دخترمجهول الهویه ای بود که حتی اسم هم نداشت.و رویا بودنش از ذوق یکی از پرستارها قرض گرفته شد.حتی نمیدانند حرفی که از 4ماهه بودنش میزنند فقط از روی حدس و گمان و احتمال های بالینی ماها بود...عادت کرده ایم وقتی که چیزی تمام شد؛ وقتی عزیزی رفت؛ وقتی نبض حیات ایستاد و رگ به رگ زندگی خشکید؛ تازه آه و فغان راه بیندازیم که وامصیبتا و واحسرتا!!آقاجان من!خواهر من!برادر من! شما را به خدا؛ بیایید قبل از ته کشیدن امید، قبل از تمام شدن روح زندگی؛ قبل از ساکت شدن نفس ها؛ چاره ای بیندیشیم...قبلش حواس مان باشد...که بعدش دیگر هیچ نوشدارویی به درد سهراب نمیخورد...بخش اطفال بیمارستان ها از رویاها پر است...نوزادانی که با علائم withdrawal(سندروم محرومیت از ترک) متولد میشوند...که اعتیاد وجود شان را از همان اول در دست گرفته است...که ریشه ی محبت و مهر پدر و مادر داشتن را سوزانده است...پ.ن: توی بخش الان نوزادی داریم که حتی 3ساعت قبل از به دنیاآمدنش هم؛مادرش شیشه مصرف کرده است!!درد نوشت: دلم هربار گریزی می زند به بغض های خودش...کاش قبل از اینکه رگ به رگ دوست داشتنت مرا بخشکاند؛ فکری به حال....ته نوشت: ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۷
غـ ـزالــ
همین دیشب بود ، که یکی از دوستام توی تلگرام ازم پرسید برای خواستگارای تو تا الان مهم بوده که تو به ابروهات دست نزدی؟خواستم بگم "من اصن از زیر روسری خیلی ابروهام مشخص نیست که چیزی جلب توجه کنه و حرفی..."به جاش گفتم "نه" گفت میرم ابروهامو برمیدارم ها! گفتم دوست داری بردار.گفت چرا دیگه ارزش نیست؟خواستم از فرهنگ ذره ذره تغییریافته مون حرف بزنم؛ به جاش گفتم: ":)"***دختری رو جهت امرخیر معرفی کردم به یکی از دوستانم.مادر پسر امروز زنگ زد بهم تا اطلاعات کامل دختر رو ازم بگیره.از مذهبی و ولایی بودن شون میگه و از ویژگی های خاص عروس موردنظرش.لابلای حرف هاش میگه "اگه موهاشم رنگ کرده باشه اشکال نداره؛فقط از چادر بیرون نباشه" به اندازه کافی تعجب کردم.یاد حرف دیشب دوستم افتادم..ته نوشت:لذت بعضی چیزها به دست نخورده بودنشه...حوصله توضیح ندارم...فقط اینکه دلم میخواست دخترهای اطرافم هم مثل من فکر میکردن...زیبایی هایی که خدا بهت داده نه برای هیجان زده کردن خانوم های فامیله و نه تعریف های نامحرم.یک جا بیشتر ذوق نداره و اون هم همسر آدمه...اولین رنگی که روی موهای مشکی می شینه...اولین مدلی که برای ابرو انتخاب میشه...اولین...تمام اولین ها...بی ربط نوشت:آخر صحبتش سنم رو پرسید و گفت به طرز صحبت کردنت میخوره 29-30 ساله و متاهل باشی.صحبتش رو ادامه داد که...قول میدم خوشبختت کنیم حالا یه جلسه پسر ما رو ببین.خنده م میگیره...میخندم و برای عوض کردن بحث میگم شماره اون بنده خدا رو میگیرم و میفرستم براتونمجددا حرفشو تکرار میکنه و مجددا میگم که "نه" و فکرمیکنم هرچیزی بالاخره باید یاد من بندازه که....درد نوشت:اولین بار نیست که اینا رو میشنوم...ولی دلم گرفت از اینکه یه نفری که دلم میخواست... چقدر بهم میگفت بچه ام...بغض نوشت:خواب های پشت سرهم ام؛ فقط دلتنگ ترم میکند...
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۳
غـ ـزالــ
ذوق و امید دو جزء جدانشدنی از روح زندگی اند...خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام که ذوق هایم را با کسی قسمت نکنم...اگر از دست دلم در رفت، لااقل توقع درک شدنش را نداشته باشم...راستش را بخواهی خیلی وقت است خسته ام...از اینکه همه ی چیزهای سخت بنظرم راحت بیایند خسته ام...از به اشتراک گذاشتن خنده هایم خسته ام...از رد شدن از طعنه ها و فراموش کردن حرف های تلخ خسته ام...از ریختن بغضم توی خودم خسته ام...از بروز دادن گه گاهش خسته تر .گاهی بزرگترین لطف به آدم ها "تنهایی" ست؛ تنهایی حساب شده و انتخاب شده ای که اجازه می دهد خودت را پیدا کنی...خودت را زندگی کنی...ذوق ها که کور شوند؛ امید هم کمرنگ می شود...بهتر شاید! زیادی امیدوار بودن خوب نیست...بدحالی و بلاتکلیفی دلم را دوست ندارم با کسی قسمت کنم....ترجیح میدهم که خودم باشم و خودمحتی از انزوای خودم گوشه گیرتر...,
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۶
غـ ـزالــ
یک حساب سرانگشتی میگوید درست امروز که تمام شود؛ دویست و هشتاد و دو ماه است که اذن نفس کشیدنم دادی...بیست و سه سال و شش ماه...خدای این روزهای ماه.... از همه ی این ماه ها و سال ها...من چند روزش را بنده ات بوده ام؟... راستش را بخواهی...اگر دستم را نگیری دور نیست زمین خوردنم...پ.ن :یک توصیه: بیایید در این ماه؛ حتی سهوا و به شوخی هم گلایه نکنیم از روزه داری و گرمای هوا و... جک هایی که چیزی به پایانش نمونده و... راه به راه هم نگیم کسی از مردم روزه نمیگیره و... بازار خدا رو کم رونق جلوه ندیم...حتی در حرف و شوخی...تو بطن جامعه اثر بدی میگذاره...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
غـ ـزالــ
هر آدمی یکسری اخلاق های بد ریز و درشت دارد؛ من بیشتر از بقیه .من خودم را میشناسم...درست یا غلط، حریم ها برایم مهم اند...خیلی مهم.حریم شخصی من، دقیقا مال من است و چهاردیواری ای است که اختیارش دست دلم است!تمام "دلم میخواهد" هایم از اینجا منشاء میگیرند و رگ منفعل لجبازی ام هم متاثر از این ناحیه ست که گه گاهی فعال میشود.سنسورهای وجودی ام، با هیچ کلمه و هیچ برخورد و هیچ علامتی؛ نباید حس کنند شخص دومی به جز من، دارد برای لحظه هایم تصمیم میگیرد، با فعال شدن آلارم هشدار سنسورها؛ اطرافیان با آدم جدیدی مواجه خواهند شد که یکهو به طور  شگفت آوری تغییر میکند...به طور ناخودآگاه گارد میگیرد و حتی زیربار حرف هایی که خودش قبول شان دارد و قبلا بارها گفته هم نمی رود. بیشتر وقت ها خودش هم متوجه نمیشود...متوجه نمیشود تمام رفتارها و مخالفت کردن هایش ناشی از "احساس خطر کردن" است...ناشی از اینکه حس میکند کسی میخواهد نفس کشیدنش را ازش بگیرد...یادم نمی آید از کی اینطوری شدم...یادم نمی آید چی شد که تصمیم گرفتم اجازه ندهم کسی خدشه ای به حرمت حریم شخصی ام وارد کند؛ ولی...هرچه هست؛ سال هاست که با من است...از خدا که پنهان نیست،از شما هم پنهان نباشد که فقط خودم میدانم که دیواره های این حریم فقط از بیرون محکم به نظر می آیند و به واقع با تلنگری می شکنند...فقط؛ طرف مقابل باید راهش را بلد باشد...باید من را از بر باشد و زبان ساکت کلمه هایم را بشناسد...***حکایت این روزهای من است...سال ها برای همه روضه خوانده ام که مادری که به درد تربیت بچه اش نخورد به درد جامعه هم نمیخورد...جامعه ای که در آن مادرها اشتغال را به فرزندآوری و تربیت بچه ترجیح بدهند؛ سال ها بعد با بزرگ شدن آن بچه ها و ورودشان به جامعه و خلاءهای تربیتی شان، آن جامعه باید قرامت بالاتری را بپردازد...سال ها گفته ام که رویه ی خودم در تربیت بچه این نخواهد بود و هرگز حاضر نیستم لذت مادری را به هیچ قیمتی با هیچ ترجیح و تفسیر دیگری قسمت کنم...اما...وقتی کسی با لحن تحکم همین را از من بخواهد؛ حس میکنم دیگر خودم نیستم...حس میکنم دارند نفس هایم را ازم میگیرند...ذوق هایم دیگر مال خودم نیست و بغض می نشیند لابلای حرف هایم و تمام مخالفت هایی که از ته دلم قبول شان ندارم...اینجور وقت ها خودم هم خودم را نمیفهمم...خودم هم خودم را نمی شناسم...کم می آورم... ...درد نوشت: خدایا تو که مرا میشناسی...بیا و لطف کن مرا با نقطه ضعف هایم امتحان نکن...لطفا...التماسا...خواهشا....تاسف نوشت: من هنوز همان دخترک لجباز 3ساله ای ام که با اینکه چای دوست نداشت؛ صبح علی الطلوع به گم شدن شیشه شیرش گیر داده بود، و راضی نمیشد در لیوان،چای صبحانه اش را بخورد...قسمت اسف ناک ماجرا اینجاست که خودش می دانست شیشه شیرش زیر تخت محمد افتاده است و دلش نمیخواست بگوید....
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۶
غـ ـزالــ