از میان کتاب های الهام؛ "پنجشنبه فیروزه ای" را برمیدارم بخوانم.تم اصلی تمام کتاب امام رضایی ست...از همان اولش اشکم را درمی آورد...یاد آخرین زیارتم می افتم...یاد صحن جمهوری...یاد تمام حرف هایی که رویم نمیشد به حضرت رئوف....یاد تمام دعاهای نکرده...یاد بغض های نشکسته...یاد....چرا دروغ بگویم...سطر به سطرش را یاد تو بودم...چند صفحه بعد زیر لب میگویم "به جهنم که هیچ وقت نفهمیدی..." سطرها را که پایین می آیم با خودم میگویم "بهتر که هیچوقت نفهمید وگرنه الان خیلی اذیت میشد برای کندن و رفتن..."بعد از خودم می پرسم "من چی...؟"...من چرا نمیتوانم بگذرم؟...من چرا دارم دیوانه میشوم؟...بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم به خوابی که سحر دیده ام فکر نکنم... آخ...امان از دست خواب های من...به سلمان توی کتاب فکر میکنم...به سهمی که از قلب غزاله دارد...آخ سلمان..... دلم میگیرد....اصلا خوش به حال غزاله.... خوش به حالش بخاطر تمام آن سه سالی که لااقل می دانست که....صفحه ها را می خوانم و با بغض میگویم چه میشد اگر تو هم..... ؟ با یک نفس عمیق سعی میکنم یادم برود...به صفحه ی سیصد و هفتاد و سه میرسم و تمام میشود...شروع میشود شاید...***برای بار هزارم دلم گفته کاش نگارگری بلد بودم...و این جور وقت ها بغض هایم را می ریختم روی کاغذ و لابلای رنگ ها و طرح ها خودم را گم میکردم...چه روزهای عجیبی ست این روزها.....خدایا.... مرا با نقطه ضعف هایم امتحان میکنی؟...میشود نکنی؟...میشود امتحان من "بلاتکلیفی" نباشد که کل عمرم ازش بیزار بوده ام؟