.

من هیچوقت چیزهایی که سریع شروع میشوند و سریع هم تمام؛دوست نداشتم... اینکه آدم زخم عزیزی داشته باشد که لحظه به لحظه عذابش بدهد؛ قسمت اسف بار ماجراست...سرعت خوب نیست...عصبانی شدن خوب نیست...گذشتن و رفتن و نماندن خوب نیست.... خدایا...کجای این دنیای تو خوب است؟...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۲
غـ ـزالــ
جزوه ها را یکی یکی درمیاورم بر اساس مباحث تدریس شده مرتب میکنم، صفحه هایی که شماره ندارند را شماره میزنم، آن هایی که درست منگنه نشده اند را دوباره منگنه میکنم و سوزن فلزی کج و کوله ی قبلی را از سر جزوه در میاورم.خودکار رنگی ها را می چینم روی میز، و یک برگه از دفترچه یادداشتم جدا میکنم.عنوان بیست و هشت مبحث تدریس شده در بخش اطفال بیمارستان لقمان را به ردیف مینویسم و جلوی هرکدام شان یک دایره میکشم...هر مبحثی که بخوانم دایره ی جلویش را نیمه هاشور میزنم و چند روز بعد با مرور دوباره آن مبحث دایره کامل پر میشود.همه چیز مرتب شده و آماده ام برای درس خواندن .تنها چیزی که این وسط لنگ می زند کلنجارهای دلم با بغضم است...دلی همیشه شکسته...دلی که لک زده را...آدم است دیگر.... گاهی دلش هزارراه می رود و هیچ کدامشان به "تو" نمی رسد...خدا حساب هزارراه رفته و نرفته ی آدم دستش است...میترسم این چند روز آخر هم تند بگذرد و ماه خدا بیاید و من همچنان روی همین نقطه ایستاده باشم و دایره های روزهای بندگی ام، نصفه و نیمه که هیچ، حتی دستی هم رغبت به هاشور زدن شان نکرده باشد......
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۱
غـ ـزالــ
این روزها روی کارت متصل شده به روپوش سفیدم؛ زیر اسمم نوشته شده:"استاژر کودکان"[یک]دارم به تو فکر میکنم مرد کوچک. به تویی که هنوز 40ساعت هم از به دنیا آمدنت نمیگذرد،به تویی که هنوز به جای اسم خودت آن بالا اسم مادرت را با پیشوند "نوزاد پسر" نوشته اند.مادری که ساعت ها قبل از آمدنت با یک DIC (لخته ی عروقی منتشر) از دنیای ما رفته بود...پسرها هیچوقت بچه نیستند...[دو]دارم به تویی فکر میکنم که حالا دیگر رفته ای...6ماهه آمدی، عجله داشتی برای آمدن قبول؛ ولی دست کم کاش صبر میکردی پدر مادرت بعد از چهارده سال انتظار؛ حداقل یک بار طعم به آغوش کشیدن فرزندشان را بچشند...زود بود برای رفتنت...زود بود برای پژمرده شدن جوانه های امید...[سه]جایت خالی بود امروز. چند روز پیش از بلوک زایمان آورده بودنت NICU.تا حواس شان به علائم محرومیتت از مخدر باشد...به پدر و مادر معتادت تحویلت نداده اند...جایت پیش مامور بهزیستی امن تر بوده...این چند روز اول عمرت که هیچ، سال ها بعد هم، دلت برای مادرت تنگ میشود نه؟[چهار]دارم نگاه میکنم به ظاهر معصوم و بچگانه ی مادری که روبه رویم است.پرستار سرش داد می زند و استاد از دستش عصبانی ست...گفته بودند بچه را شیر ندهد، و حواسش نبوده است...سن شناسنامه ای اش میگوید پنج_شش سالی از من کوچک تر است.سر مورنینگ شنیده ام که سرکار بوده و چندساعتی حواسش به دختر هجده ماهه اش نبوده است.از قرارمعلوم مادربزرگ "نازنین زینب" هم با وجود جوان بودن توجه و حوصله ی بچه را نداشته است و کسی حواسش به قرص هایی که بلعیده نبوده...با کاهش هشیاری آورده بودنش اورژانس...پرستار هنوز دارد داد میزند که دختر کوچکی که از قضا مادر هم شده است حواسش را جمع کند...اشک و استیصال باهم می دوند در چشم هایش...دلم میخواهد به پرستار بگویم بس کند...داد زدن ندارد...دختر مهربانی ست...فقط مادری کردن بلد نیست؛ پرونده میگوید مادرش هم بلد نبوده است...[پنج]ستایش دختر 6ساله ای ست که با شک بین فاویسم و هپاتیت حادA بستری شده است.بعد از راند و ویزیت استاد ؛ هنوز چشم های پدر و مادرش نگران است.جواب سوال های ذهن شان را نگرفته اند و به فکر عوض کردن بیمارستان افتاده اند.فکر میکنم به زحمت و دردسر جابجایی بین یک بیمارستان دیگر و تکرار آزمایشات قبلی در بیمارستانی جدید.نتیجه اش میشود اتلاف وقت و اذیت شدن و هدر رفتن هزینه شخصی و حقی که بیمه از بیت المال پرداخت میکند.راند که تمام میشود؛ قسمتی را که از بیماری اش بلد نیستم از استاد میپرسم و برمیگردم.در میزنم و وارد میشوم.برای پدر مادرش سیر تشخیص بیماری را خلاصه و قابل فهم توضیح میدهم.توضیح میدهم که هپاتیتA درمان خاصی لازم ندارد و درمانش علامتی ست.توضیح میدهم که چند روزی باید زمان بگذرد تا بعد از گذر از مرحله حاد بیماری، برای رد فاویسم مطمئن شوند.توضیح میدهم که ویزیت و بررسی مریض شما فقط محدود به همین چنددقیقه نبوده و امروز نیم ساعت سر مورنینگ 6تا متخصص و فوق تخصص سرش بحث و تبادل نظر کرده اند. با آرام و مطمئن شدن شان خداحافظی میکنم و می روم...فکر میکنم به چندجمله ای که میتواند چه حجم عظیمی از نگرانی را بخواباند...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
غـ ـزالــ
وقتی که دلتنگ باشی...وقتی که کلافگی خودش را به لحظه هایت رسانده باشد و بی قراری امان دلت را بریده باشد...هعی...بامت بلند باد که دلتنگی ات مرااز هرچه هست؛ غیر تو بیزار کرده است ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۳
غـ ـزالــ
می گویند هستی هنوز و نفس هایت دنیا را رها نکرده است...برگرد آقای متوسلیان...من ده ساله بودم که درموردت خواندم...همان جا بود که معنای مفقودالاثر را فهمیدم و همان جا بود که بغض "گمشده داشتن" را درک کردم... برگرد...همان قدر که دلم میخواهد امام موسی صدر برگردد...تو هم برگرد آقای صبر...برگرد امام صدر...مفقود شدن...گمشدن...چشم به راه بودن خوب نیست...بغض نوشت:ببخش که من منتظرت نیستم آقا...ببخش که گناه هایم ثانیه به ثانیه آمدنت را عقب می اندازد... امام معاصر من...هم عصر و هم لحظه ی من...تو ببخش ولی...ببخش و دستم را بگیر...برگرد بی تو بغض جهان وا نمیشود...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
غـ ـزالــ
کتاب خدا را که بگیری دستت، حرف هایی هست که لزوم بودن شان را با عمق جانت فهمیده ای...فهمیده ای "نماز" حس خوبی به لحظه هایت میدهد و "روزه" روزهایت را زلال میکند.فهمیده ای که باید حواست به خمس و زکات و صدقه و همه ی چیزهایی که الان در زندگی تو هست و مال تو نیست؛باشد!فهمیده ای راست گفتن؛ آرامش روحی خودت را تامین میکند و خوش قولی عزت ات را بیشتر.با تمام وجودت فهمیده ای "انسان" ناگزیر از پرستش است و بی قرار حضور خدایش...فهمیده ای اگر "امام" نداشته باشی؛ آخرتت که هیچ؛ تمام دنیایت را به تنهایی های بی رحم روزگار باخته ای...این ها را فهمیده ای و عمل کردن بهشان آن قدرها هم کار سختی نیست و انجام دادن شان به آشفتگی حالت سامان می دهد...اما چیزهایی هست که هرچه کتاب را زیر و رو کنی سر از کار خدایت در نمی آوری...هرچه احادیث و روایات را بالا و پایین کنی؛ چیزی دستگیرت نمیشود..."ایمان" همین جاست !همین جایی که تو ؛ تمام راه های منطقی و غیرمنطقی را که از سر بگذرانی؛ هیچ دلیلی برای اطاعت پیدا نمیکنی...ایمان همین جاست...همین جایی که تو تعبدا'' دلت را بکشانی همان سمتی که خدایت گفته است...و شک نکنی به خدایی اش...  من مومن نیستم خدا ....مرا به همان عطسه ی روز آخر؛ که سرم را به سنگ لحد می رساند ببخش...پ.ن :*کتاب خدای من• سوره سی وشش• آیه بیست وپنج
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۳
غـ ـزالــ
چه اشکالی دارد یکهو ؛ بند دل آدم پاره شود؟...پ.ن :خدایا تعمیرات هم پذیرفته میشود؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲
غـ ـزالــ
1. عارضم خدمتتون که؛ یکی از دلایلی که باعث میشه من برای رفتن به "بهشت" تلاش نکنم ، اینه که توت فرنگی؛هلو و زردآلو جزو میوه های بهشتی ذکر نشدن!2. تلاشی که من در سال های اخیر هرروز برای باز کردن گره های هندزفری م کردم، اگر تاحالا برای بازکردن گره های زندگیم کرده بودم الان وضعم این نبود.3. تعریف "خارش مغزی": به بیتی گفته میشود که از صبح علی الطلوع در ذهن من می افتد و تا آخر شب مدام تکرار میشود. و هرروز با روز دیگر متفاوت است.خارش مغزی امروز: آمدی قصه ببافی که موجه بروی/ در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست!4. فرشته کوچولوی مجهول الهویه ای که قبلا گفتم،حالش خیلی بهتر است...و الحق که هرروز دلم برایش تنگ میشود...حیف که ظریف بودن و آنژیوکت های متصل به پایش آرزوی بغل کردنش را به دلم گذاشته است...رویا صدایش می کنند حالا...5. یکی از مشکلات همیشه ی زندگی من "زبون نفهم بودن" دلم بوده...آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...6. خدایا من واقعا از آفرینش سوسک ها ناراحتم. راه نداره نه؟7.بر همگان واضح و مبرهن است که امتحان فارماکولوژی روانپزشکی خر می باشد.8. یک درد کهنه در سر من تاب میخورد... 9. بعضی از آدم ها خیلی بی ادب اند و باید یادشون بدی حداقل جلوی تو مودب باشن.10. شما را به خدا به بچه های تان مهارت حل مسئله را یاد بدهید. در کنترل هیجانات موثر است.11. کاش هیچوقت توی زندگیم انقدر ذوق نداشتم...تمام
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۷
غـ ـزالــ
تو خلقتت بی نقص است خدا...از بنده هایت دو جنس را آفریده ای کنار هم...به یکی شان یاد داده ای دلگرفتگی را "داد" بزند، و به آن یکی فهمانده ای صادقانه ترین زبان برای دلی که میگیرد زلال اشک هایش است...شاید جای شان هیچوقت نباید عوض شود...اما اگر آن یکی دلش خواست این بار به جای همه ی فریادهای رسوب شده در گلو ؛ گریه کند، این یکی بلد نیست داد بزند...فقط بلد است برود کنج اتاقش کز کند و زانوهایش را بغل بگیرد و سرش را بسپارد به آستان خدای خودش _خدایی که این جور وقت ها مهربان تر میشود و کاری ندارد که این بنده اش چقدر بد است_کلا این یکی چیز زیادی بلد نیست...از کل دنیا فقط یک چیز بلد است...که به "درد" نمیخورد و فقط "درد" میکند...پ.ن : با من از دعاهای مستجاب نشده می گویند و حواس شان نیست دعایی نبوده اصلا و من هنوز نتوانسته ام دعا کنم...کبوترانه نوشت:آقای من کلاغ به دردت نمیخورد؟باز آمدم به سمت تو تا ضامنم شوی... اینکه تابلوهای سبز این شهر مرا به سمت "حرم مطهر" تو نمی رسانند؛ باور کن ظلم است به دلم...تو که مرا باور میکنی نه؟...این روزها از هیچ چیزی به اندازه ی جواب نه این سوال نمیترسم...بغض نوشت:خدای محکم و بی نقص من! حواست هست که من فقط یک خدا دارم؟!همین یکی هم اگر مرا دوست نداشته باشد ؛ من کجا بروم؟...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۱
غـ ـزالــ
سرکلاس نشسته ایم و دکتر "ر" فوق تخصص مغز و اعصاب اطفال، دارد برای مان از تشنج در کودکان می گوید...استاد نگاهش را از سمت پرده ی سفید اسلایدها می چرخاند سمت جمع و از تفاوت صرع لوکالیزه و ژنرالیزه می پرسد.حوصله ندارم بگویم ژنرالیزه کل سطح مغز را همزمان تحریک می کند و لوکالیزه فقط بخشی از آن را...گوشه ی جزوه ام، آن جا که نوشته ام: "خطی کشید روی تساوی عقل و عشق" یک آفتابگردان میکشم...یکی از گلبرگ هایش را تاب می دهم و برگ قرینه ی ساقه اش را هم بلند تر میکنم.بعد خودکار را میگذارم زمین و به تو فکرمیکنم خدا...یا منورالنور...آفتاب رد نگاه توست و خورشید تویی...لوب لیمبیک مغزم را کشاندم کنار تو. فکر کردم به تویی که آفتابگردان ها تمام بود و نبودشان را برمیگردانند به سمت تو...رو به تو می شکفند...رو به تو جریان میگیرند... در سمت تو اند...و آخرش؛ رو به تو می میرند...خوش به حال همه ی گلبرگ های پیچ و تاب خورده ی آفتابگردان...بغض نوشت:من چی؟ در سمت تو ام؟...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
غـ ـزالــ