.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۲
غـ ـزالــ
گاهی فکرمیکنم دارم خفه میشوم...حس میکنم این نفس ها کم اند برای "زنده بودن"...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
غـ ـزالــ
خدا و قرآنش را به دار و ندارش قسم دادیم ...

به چهارده نور...

سلام هی حتی مطلع الفجر...

السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
از خدا ، فقط "تو" برای زمین باقی مانده ای ...


بغض نوشت: وَضاقَتِ الاَْرْضُ..."زمین برای دلم تنگ است...دلم برای آسمان..."*
*: محمدمهدی سیار (از کتاب بی خوابی عمیق)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
غـ ـزالــ
هشت سالش بود.ماه رمضان بود...

کلاس دوم بود که یک روز سر صف صبحگاه، بلندگو اسمش را صدا زد.

اسم کسی را که خودش درست نمیتوانست حرف بزند، صدا زده بودند تا پشت میکروفون دعایی که نوشته را بخواند.

دو روز قبل برگه ای را به بچه های مدرسه داده بودند پرکنند.
بالای برگه با این مضمون نوشته بود که "در شب های قدر چه حرفی با خدا دارید؟خطاب به امام زمان بنویسید."

نیم ساعتی کامل به "خدا" و مفهوم "دعا" و هرآن چه از کلمه ی "امام" در ذهن داشت فکر کرده بود.
همه ی حرف ها و خواسته هایش را سبک_سنگین کرده بود و درنهایت یک جمله را بالای صفحه نوشته بود.
از روی کاغذ سفید دست مدیر مدرسه دستخطش را شناخت.
نمیدانست از بین آن همه آدم چرا برگه  ی او را برای خواندن بیرون کشیده بودند.
یک دستخط نه چندان قشنگ مدادی مشکی با علامت سوالی قرمز که آخرش نشسته بود؛ میگفت:《میشود لطفا به خدا بگویید کوچولوی آمادگی را شفا دهد؟》

همه ی صف ساکت شده بودند...خود "او" هم سر صف ایستاده بود..."او" دخترک 6ساله ای بود که پیش دبستانی(آمادگی) بود و نمیتوانست درست راه برود.هرروز پدرش را می دید که به او و واکرش کمک میکرد تا قدم های کوچکش را به در مدرسه برساند...

به خانم مدیر گفت دوست ندارد دعایش را سرصف بخواند.
خانم امامی نپرسید چرا؛ و در ذهن خودش علت نخواندن را به پای جمله های لکنت دار آزار دهنده ای که کش می آمدند،گذاشت...
و خودش آن را بلند خواند.

و هیچوقت هم از غمی که به دل نویسنده ی آن یک خط مشکی نشست سردرنیاورد...

دعاکننده اش نمیخواست "او" و پاهایی که بلد نبودند مثل بقیه باشند زیرنگاه ذره بینی بچه های دیگر قرار بگیرد و دلش از ناتوانی اش بشکند....اصلا تمام دعاها را باید زیر لب خواند.... مثل تمام آن...

بغض نوشت:خدایا نمیدانم دعای آن روز را مستجاب کردی یا نه...ولی ... اینجا هنوز دلی هست که پای رفتنش لنگ می زند...که یادش نمی آید از کی این قدر بد شد...یادش نمی آید این توبه ی چندمش است که...

دعا نوشت:یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...*

"*حامد عسکری"


اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک.....
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
غـ ـزالــ
اسمش "فاطمه زهرا" بود...
دختر هشت ماهه ای با چشم های درشت مشکی...

در همان نگاه اول پهن بودن پیشانی اش نسبت به باقی اجزای صورتش خودش را نشان میداد...

اسپلنومگالی(بزرگی طحال) اش هم میگفت این یک بیمار تالاسمی ست...تالاسمی ماژور...

از زاهدان آمده بود.این قدر خوش اخلاق و خوش خنده بود که دلم نمی آمد ازش جدا شوم و بروم سرکلاس.

***

سر مورنینگ معرفی شد.
استاد گفت چون والدینش اجازه ی تزریق خون را نداده اند از زاهدان ارجاعش داده اند به تهران که شاید بشود تصمیم دیگری برایش گرفت.
در کلاس از رسم های قبیله ای حاکم بر آنجا حرف زدیم، با وجود تالاسمی مینور بودن پدر و مادرش بازهم باهم ازدواج کرده بودند، خاله و دایی فاطمه زهرا هم به علت همین بیماری از دست رفته بودند...

بعد از مورنینگ استاد محکم به مادرش گفت به نظر نمی آید تا تهران آمده باشی که بچه ات بمیرد!!باید تزریق خون داشته باشد وگرنه میمیرد. به همین سادگی!

سنی بودند و لابد این جزو احکام شان نبود...

گرم صحبت بودند که من زل زدم توی چشم های قشنگش و گفتم چطور با این اسم قشنگ میتوانی شیعه نباشی؟...

همان جا دلم گرفت.... یاد آن روزهایی افتادم که در شهری سنی نشین زندگی کردم...روزهای فاطمیه چه غربت عجیبی داشت....

استاد در نهایت پدر و مادرش را راضی کرد.

مادرش به زور 20 سال را پر میکرد؛ دو بچه ی دیگر هم داشت.

فکر کردم به ریشه ی بغض...به ریشه ی حب... حیف...حیف...

بغض نوشت
:ایام شهادت مولا را باید روضه ی مادر(س) خواند و روزهای فاطمیه؛ روضه ی غربت علی(علیه سلام) را... نه ؟...

داشت میرفت مسجد...در و دیوار التماسش کرد؛ در و دیوار مهربان شده بود...

ای کاش...آن روز هم...در و دیوار....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۹
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۰
غـ ـزالــ
لیله القدر است و قرآن باز کردن مستحبتیغ هم آماده تا فرق علی را وا کند...                                                سعید بیابانکیمنتظر رفتن بود...رستگار شد...به همان خدایی قسم خورد، که کعبه را برای آمدنش شکافته بود...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
غـ ـزالــ
تمام طول راه بیمارستان تا خانه را دارم فکرمیکنم مهمانی شب چی بپوشم...شب عید است و میشود رنگ شادی پوشید...بی حوصله ام...خیلی بی حوصله تر از آن که...فکر میکنم به چادر کرم ام با گل های رز قرمزش که روسری و ساق دستم را رنگ گل هایش انتخاب کنم...و یا روسری فیروزه ای ای را که تازه خریده ام با مانتو فیروزه ای ام ست کنم و چادری همرنگ حاشیه باربری آستینش پیدا کنم...میشود هم آن روسری آبرنگی با زمینه قهوه ای اش را بپوشم با تونیک خط خط نارنجی و قهوه ای و گل های قهوه ای کمرنگ چادرم را با آن ست کنم... و یا...میرسم خانه.فکرهایم را جمع میکنم میگذارم کنار...***بابا می گوید دیر میشود و باید راه بیفتیم...بی حوصله ام...به "نرفتن" فکرمیکنم...به درد قفسه سینه...به جمله ی دو کلمه ای "میشه نری؟"به هزارویک بهانه ای که.... دلم میگیرد...دیر شده است...مانتو مشکی ام را می پوشم با یک شال کالباسی که به حاشیه اش که دقت کنی پولک های ریز صورتی پشت سرهمی طرح گل های رز کنار هم را نقش زده است...چادر صورتی تیره ام را هم برمیدارم؛ در آکاردئونی را قفل میکنم و با عجله پله ها را می روم پایین تا بیشتر از این بقیه توی ماشین جلوی در منتظرم نمانند...خسته ام.... خیلی خسته...خسته از دیدن آدم های غریبه و آشنایی که...بی حوصله ام برای شنیدن حرف هایی که....دلم میخواهد بدانم کجای راه را اشتباه رفته ام که...؟خدایا...عاقبت مان را بخیر کن...من از بلاتکلیفی بیزارم....بیزار بیزار بیزار....
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۹
غـ ـزالــ
نفس کشیدن ؛ به دو شکل متفاوت ارادی و غیر ارادی تقسیم میشود..." امید" همان چیزی است که به نفس ها اراده ی زندگی کردن می دهد...بزرگترین ظلمی که میشود به آدم ها کرد، گرفتن امید شان است...انگار که اجازه ی نفس کشیدن شان را سلب کرده باشی...****یک سال و چند ماه پیش بود...آخرهای اسفند...استاژر بخش "خون" بودم...زمستان داشت میرفت...و امید شکوفه زده بود...سر مورنینگ از مادر چهل وپنج ساله ای صحبت شد که به دنبال جراحی؛ دچار DIC(لخته منتشر عروقی) شده بود...جا به جای بدنش کبود بود...حالش وخیم بود...دخترش با هیجان و بدون نگرانی خاصی با وسواس پیگیر مراحل درمان مادرش بود.یکی دو روز بعد ؛ شنیدم که رزیدنت به استاد گفت دخترش زیادی امید دارد. آن هم برای مریضی که همین الان هم رو به رفتن است و یکی دوساعت دیگر فقط...جمله ی بعدش اش را اینطور ادامه داد که امیدش را باید جایی قطع کرد...بعد از راند استاد "امید" را قطع کرد...از وخامت حال مادر گفت و آخرین نفس هایش...آن روز را هیچوقت یادم نمی رود...صبح بود...گواهی فوت را نوشته بودند گذاشته بودند روی استیشن پرستاری...اتاق را تخلیه کرده بودند و خواهرها و برادرها و اقوام نشسته بودند دور مادری که داشت می رفت...ساعت 4 شد...و "مریم میم..." دیگر نفس نکشید....و اسفندی که رفت...هم مادری را با خودش برد و هم امید را......پ.ن: امید جزء پررنگی از زندگی من است...خیلی پررنگ...آن قدر که ته ته تمام بن بست ها هم هنوز فکرمیکنم روزنه ای هست که دارد دنبال من میگردد....کاش هیچوقت امید کسی از ریشه قطع نشود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۸
غـ ـزالــ
استاد همیشه میگفت وقتی میروید اورژانس ، وقتی شلوغ است و باید مدیریت زمان داشته باشید که اول به داد کدام مریض برسید که اوضاعش وخیم تر و حیاتی تر است؛ به داد و بیداد ها توجه نکنید...اول بروید سراغ کسی که صدایش در نمی آید...که نمیتواند گریه کند...که حتی برای صداکردن تان هم نفسش بالا نمی آید...آن آدم قلبش درد میکند...دیر برسید ارست کرده و از دست رفته است...***حالا خیلی خوب میفهممش...وقت هایی که نمیدانم باید نفس بکشم یا درد،وقت هایی که...وقت هایی که گریه هم یادش می رود می تواند خودش را به چشم هایم برساند و باری را بکاهد؛به این حرف استاد فکر میکنم...که نفس کشیدنت هم درد را بیشتر میکند...پ.ن : راستش را بخواهی این روزها را دلش میخواست نباشد.که از فرط فهمیده نشدن...به وخامت اوضاعش افزوده نشود...درررررد نوشت: باید که ببخشید...پریشان شده بودم...من دلم خیلی کوچک است...بی تجربه ست...زود سر ریز میکند...اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِی فِیهِ بِالْعَثَرَاتِ ...*خدایا مرا در این ماه بر لغزش ها سرزنش نکن... *: دعای روز چهاردهم
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
غـ ـزالــ