اما خدا نیاورد آن روز را که آه...
جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ
گاهی از اینکه متولد یکی از روزهای بهار نیستم تعجب میکنم...این حد از دگردیسی بین خنده های مکرر و بغض های پشت سرهم ؛ خودم را هم متعجب میکند...هر چه هست ؛ الان و این غروب جمعه؛ من بیست و سه ساله ی پرانرژی ای که همیشه صدای خنده هایش خانه را برمیدارد ؛ کز کرده گوشه ای؛ و یاد تک تک بیت هایی افتاده که میشد برای تو خواند...میشد برای تو نوشت...و تمام حرف های خفه شده در گلویی که هیچ وقت نشد مال تو باشند...میترسم یک روز این حجم از احساسات سقط شده؛ مرا تمام کند...پ.ن :اما خدا نیاورد آن روز را که آهگیرد دلی بهانه پاییز در بهار...
۹۵/۰۳/۲۸