خودشناسی قدم اول عاشق شدن است...
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ
هر آدمی یکسری اخلاق های بد ریز و درشت دارد؛ من بیشتر از بقیه .من خودم را میشناسم...درست یا غلط، حریم ها برایم مهم اند...خیلی مهم.حریم شخصی من، دقیقا مال من است و چهاردیواری ای است که اختیارش دست دلم است!تمام "دلم میخواهد" هایم از اینجا منشاء میگیرند و رگ منفعل لجبازی ام هم متاثر از این ناحیه ست که گه گاهی فعال میشود.سنسورهای وجودی ام، با هیچ کلمه و هیچ برخورد و هیچ علامتی؛ نباید حس کنند شخص دومی به جز من، دارد برای لحظه هایم تصمیم میگیرد، با فعال شدن آلارم هشدار سنسورها؛ اطرافیان با آدم جدیدی مواجه خواهند شد که یکهو به طور شگفت آوری تغییر میکند...به طور ناخودآگاه گارد میگیرد و حتی زیربار حرف هایی که خودش قبول شان دارد و قبلا بارها گفته هم نمی رود. بیشتر وقت ها خودش هم متوجه نمیشود...متوجه نمیشود تمام رفتارها و مخالفت کردن هایش ناشی از "احساس خطر کردن" است...ناشی از اینکه حس میکند کسی میخواهد نفس کشیدنش را ازش بگیرد...یادم نمی آید از کی اینطوری شدم...یادم نمی آید چی شد که تصمیم گرفتم اجازه ندهم کسی خدشه ای به حرمت حریم شخصی ام وارد کند؛ ولی...هرچه هست؛ سال هاست که با من است...از خدا که پنهان نیست،از شما هم پنهان نباشد که فقط خودم میدانم که دیواره های این حریم فقط از بیرون محکم به نظر می آیند و به واقع با تلنگری می شکنند...فقط؛ طرف مقابل باید راهش را بلد باشد...باید من را از بر باشد و زبان ساکت کلمه هایم را بشناسد...***حکایت این روزهای من است...سال ها برای همه روضه خوانده ام که مادری که به درد تربیت بچه اش نخورد به درد جامعه هم نمیخورد...جامعه ای که در آن مادرها اشتغال را به فرزندآوری و تربیت بچه ترجیح بدهند؛ سال ها بعد با بزرگ شدن آن بچه ها و ورودشان به جامعه و خلاءهای تربیتی شان، آن جامعه باید قرامت بالاتری را بپردازد...سال ها گفته ام که رویه ی خودم در تربیت بچه این نخواهد بود و هرگز حاضر نیستم لذت مادری را به هیچ قیمتی با هیچ ترجیح و تفسیر دیگری قسمت کنم...اما...وقتی کسی با لحن تحکم همین را از من بخواهد؛ حس میکنم دیگر خودم نیستم...حس میکنم دارند نفس هایم را ازم میگیرند...ذوق هایم دیگر مال خودم نیست و بغض می نشیند لابلای حرف هایم و تمام مخالفت هایی که از ته دلم قبول شان ندارم...اینجور وقت ها خودم هم خودم را نمیفهمم...خودم هم خودم را نمی شناسم...کم می آورم... ...درد نوشت: خدایا تو که مرا میشناسی...بیا و لطف کن مرا با نقطه ضعف هایم امتحان نکن...لطفا...التماسا...خواهشا....تاسف نوشت: من هنوز همان دخترک لجباز 3ساله ای ام که با اینکه چای دوست نداشت؛ صبح علی الطلوع به گم شدن شیشه شیرش گیر داده بود، و راضی نمیشد در لیوان،چای صبحانه اش را بخورد...قسمت اسف ناک ماجرا اینجاست که خودش می دانست شیشه شیرش زیر تخت محمد افتاده است و دلش نمیخواست بگوید....
۹۵/۰۳/۱۵