گاهی وقت ها یک روز سرد پاییزی
همین که یک نفر خاص بیاید دستت را بگیرد و بدون حرف آرام
به چشم های ناآرام ات خیره شود،
دیگر سردت نیست...هیچوقت..
حتی اگر تمام مدت به سکوت بگذرد...
***
به اندازه ی یک چای داغ یک روز برفی زمستانی...
-مثل گنبد برفی آن مسجد پشت کتابخانه و "برف ریز"-
"دوستت دارم"
و این دلگرمت نمی کند
و من راه دیگری را نمیشناسم که نرفته باشم!
دلم هزار راه رفت...
از کدام راه رفتی...
که آخر هیچکدامشان به انتهای غمت نرسیدم...
پ.ن:
لبخند تو را چند صباحی ست ندیدم...