.

گاهی وقت ها یک  روز سرد پاییزی همین که یک نفر خاص بیاید دستت را بگیرد و بدون حرف آرام به چشم های ناآرام ات خیره شود، دیگر سردت نیست...هیچوقت.. حتی اگر تمام مدت به سکوت بگذرد... *** به اندازه ی یک چای داغ یک روز برفی زمستانی... -مثل گنبد برفی آن مسجد پشت کتابخانه و "برف ریز"- "دوستت دارم" و این دلگرمت نمی کند و من راه دیگری  را نمیشناسم که نرفته باشم! دلم هزار راه رفت... از کدام راه رفتی... که آخر هیچکدامشان به انتهای غمت نرسیدم... پ.ن: لبخند تو را چند صباحی ست ندیدم...
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۰۸
غـ ـزالــ
هر کس نداند تو خوب می فهمی از چی حرف می زنم.   اصلا بگذار به حساب امل بودنم.مهم نیست.   ولی کاش کسی بتواند بگوید،   تو مسئول دل هایی که می لرزانی، بغض هایی که می شکنی، لبخند هایی که می خشکانی،هستی.   قبول کن هستی.تو مسئول دل و نگاه کسی که حواسش را پرت کرده ای هستی.   من سهل انگاری "او" را در کنترل نگاه و دل و احساسش انکار نمی کنم.   اشتباه او را هم توجیه نمی کنم.   ولی یادت باشد راه مستقیم کسی را منحرف نکن.   خودت را به آن راه نزن!خوب می فهمی چه می گویم.   بیشتر از او مقصری...حواست هست؟   پ.ن: 1. دخترها منظور این پست رو خوب می فهمند... 2. من با کسایی همکلاسم که به نظرم صندلی های پلاستیکی و رنگی مهدکودک رو ول کردن اومدن دانشگاه!! والا! 3.خدایا! ببخش...تمام دل هایی را که گاها" خواسته و ناخواسته به واسطه ی جمله ای،لبخندی،نگاهی لرزانده ام... چه در محیط مجازی و چه در محیط واقعی زندگی ام. ...خدا کند اگر این طور بوده ام ببخشی ام... 4. :(
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۵
غـ ـزالــ
خلاصه و بریده نه...مفصل بگو.مفصل بگو حالت چطور است؟حالت چطور است؟شکر و بد نیستم و خوبم های الکی جواب سوال خسته ی من نیست...من هم خیلی وقت است رفته ام در پیله ام..."در پیله من حسرت پروانه شدن بود...""بود"...اگر روزی مثل من این راه را آمدی مسیر را خوب به خاطر بسپار،شاید یک روز تمام روبان هایی که علامت گذاشته بودی را باد برد،مسافری...فصل، فصل غربت است!غریب که باشی جوانه میزنی...قد میکشی...به آسمان که رسیدی، فقط یادت باشد...یک روز مال همین خاک بوده ای...تو هم مواظب پیله ات باش...یک روز باید بشکنی اش...هم سکوتت را و هم جداره های از جنس فاصله ی پیله را...حواست به دلم هست...؟این روزها شکننده تر از همیشه ام...پاره های خیالم درد می کنند...می فهمی؟
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۲۸
غـ ـزالــ
نمی دانم قبل ترها که اینجا می نوشتم چقدر حرف برای زدن داشتم که حالا ندارم؟ [دارم تمام دلتنگی هایم را سرکوب می کنم...] نمی شناسم خودم را دیگر... حالی برای تفسیر این سه نقطه ها هم نیست... پ.ن1: دنبال چه میگردی در من؟ من گشته ایم...نگرد...نیست...ن ی س ت .... پ.ن2: ... (به دلخواه پرش کن) پ.ن 3: [بیشتر از آن چه باید گفتم...شاید وقت ساکت شدن باشد...]
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۰۳
غـ ـزالــ
خیلی حرف ها را نمی شود گفت... نمیشود... بعضی آدم ها یک وقت هایی بد جور به پر و پای دل و احساست می پیچند... گاهی می تواند اعصاب خرد کن باشد! و "تو" شاید هیچوقت نفهمی چقدر دوستت دارند... و چقدر برایشان مهم است چشم هایت نم دار و غمزده نباشند! از کنار این آدم ها ساده نگذر...در عین محکم بودن شان نرم و نازک تر از حد تصورند... می شکنند... کمی حواست به دل شان باشد... حتی اگر...   پ.ن: دوباره نگو لطفا زیر دیپلم حرف بزنم! ساده میگویم این حرف ها را... به همان سادگی ای که آرام می چکند روی کیبورد...می شنوی؟
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۵۵
غـ ـزالــ
هنوز یک عالم حرف رسوب کرده ی خیس از پاییز مانده برایم. نه شوری برای گفتن شان هست و نه حوصله ای برای پیدا کردن سر کلاف بغض هایم. انگار دارم می شوم مثل خیلی از آدم های "عادی" این دنیا... که نه حوصله ای برای گفتن "دوستت دارم" ها دارند و نه حالی برای متفاوت عبور کردن از بین بقیه ی آدم ها... انگار دیگر فرقی نمی کند نشان دهم ناراحت شدن یا نشدن فلان آدم برایم چقدر مهم است... و یا چقدر برایم مهم است آرامش لحظه ای از دلش باشم...و ... چیزی که این وسط مانده...سردرگمی دل متلاطمم است... من...سخت است برایم در برابر بغض هایت ساکت بمانم... "تو"... می توانی هرکسی باشی... هم اتاقی صبور خوابگاهم، یکی از معمولی ترین همکلاسی هایم و یا صمیمی ترین دوستم... و این تناقض چقدر این روزها آزار دهنده ست... دنیا را بد ساخته اند... خیلی بد... خسته ام... یک خستگی عمیق به وسعت بند بند وجودم... پ.ن: 1.برای بلاگفایی ها نمیتونم کامنت بذارم.بلاگفا داغونه واقعا!! 2. دوستم چند روز پیش می گفت ما با دهن کج دکتر شیم این استادا خیالشون راحت میشه؟! واقعا بعضی هاشون اذیت میکنن! راست میگه! چه دلیلی داره بدون مقدمه بری سر جلسه سوالا رو تماما به زبان انگلیسی بذارن جلوت؟! تا چند دقیقه فقط هنگ برگه رو نگاه میکنی!! 3. مهر بعضی آدم ها  ندیده بدجور به دلت می افتد... مثل نیلوفرانه که عجیب در این چند سال....
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۲
غـ ـزالــ
خدایا از من بگیر هر آنچه تو را ازم می گیرد.... همین.. پ.ن: هم چنان مشغول امتحانات ایم!! :(
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۱ ، ۲۱:۴۴
غـ ـزالــ
حرفی که نیست...شاید قبل ترها که "حرفی" بود، رویی بود...آبرویی بودلااقل دلم صحن قدس مانده بودحالا امانمی دانم کجاستحتی به اندازه ی یک خط بغض هم ....... می ترسم یک روزی بیاید از امامم بپرسند اسمت را بیاورم و بگویند دروغ می گویم ... می ترسم آن قدر ها هم دور نیست...
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۹:۵۵
غـ ـزالــ
استاد پنج تا سوال بیشتر نداده است. خیره میشوم به سفیدی صفحه ی بعد که باید پر شود.پر پر. یکی یکی هر چی یادم می آید می نویسم...نصف صفحه را پر می کند. می رسم به سوال آخر. یک جورهایی گفته هرچه در مورد "درد" می دانید بنویسید یک عالمه کلمه در ذهنم پیچ میخورند... درد حاد.درد مزمن. مکانیسم های شان... التهاب... فیزیولوژی درد ... دکتر "ز" ... حوصله ندارم هیچ چیز بنویسم.حوصله ی مرور بغض هایم را... بی خیال نمره میشوم!درس اختیاری ست مثلا!! 10 دقیقه بیشتر نگذشته است.برگه م را تحویل می دهم. روی برگه ی "حضور در امتحان" کنار عکسم را امضا می کنم. نگاه همه از روی برگه های شان بلند می شود(نمی دانم چرا جا افتاده هر کس زودتر از همه برگه اش را می دهد یعنی خیلی خوانده است!) یاد حرف های استاد سر کلاس می افتم. می گفت هیچوقت  نمی شود فهمید یک نفر دقیقا "چقدر" دارد درد می کشد... آستانه ی تحملش چقدر از دیگری بالاتر است...و آستانه ی تحمل خانم ها بالاتر است... می گفت حافظه ی درد نباید تشکیل شود...نباید درد مزمن شود...نباید عادت کند بیمار... هیچ پزشکی حق ندارد اجازه دهد بیمار درد بکشد...درد باید درمان شود....باید.... "یک درد کهنه در سر من تاب میخورد..." به یک جایی که می رسی معلق بودن را کاملا حس میکنی... جراحت ها را هم...-که فرقی نمی کند از چی باشد- چه ادامه دهی...چه برگردی، قافیه را باخته ای! بی حوصلگی از یادآوری اش را کاملا حس میکنی... به یک جایی که می رسی دیگر گریه ات نمیگیرد. فقط یک حزن رسوب کرده می چسبد بیخ گلویت و ول کن ماجرا هم نیست! هر از چند گاهی با ته صدای یک آهنگ بی کلام، یک جمله، یک قدم، یک تصویر، یک پرانتز باز میشود بین شلوغی های ذهنت!و یادت می آورد... بعد می شود یک آه بی صدای  شکسته و نازک از ته وجودت! پ.ن: 1. یک روزی می فهمی سر رشته ات "زندگی" ات را گذاشته ای....... پشیمان نمیشوم انشالله... 2. درس.درس درس! آخه این چه زندگی ایه؟؟؟ 3. این جور دانشجویی هستیم ما! 4.ببخشید که به هیچکس سر نزدم.
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۲:۴۲
غـ ـزالــ
هر سال...آخر های پاییز وارد سال جدید زندگی ام می شوم... پاییز فصل من است...داشت می رفت که آمدم...***اگر تجربه ی قدم زدن در غروب های آخر پاییز را داشته باشی...خوب می فهمی چی می گویم...خوب می فهمی آخرهای پاییز یکهو به سرت می زند چی ها را بشماری...فقط یادت باشد،جهت خیس نشدن گونه هایت وسط خیابان(!) جاهای خالی ذهنت را نشمار...سمت شمردن بغض هایت نرو،همین.بگذار این روزهای آخر هم آرام تمام شوند..........آهای پاییز!کمی آهسته تر برو...من پاره های دلم را میان روزهایت جا گذاشته ام. حواست هست؟خط نوشت:در بعضی شرایط...چه بروی ، چه بایستی، قافیه را باخته ای!ته نوشت:عذرخواهی بابت سر نزدن به همسایه ها...به شدت سرم شلوغه.این ترم درس ها خیلی سنگین بودند!و به لحظات ملکوتی "خدایا غ.ل.ط کردم از ترم بعد در طول ترم درس میخونم هم که نزدیک شدیم!!"
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۵:۵۵
غـ ـزالــ